🍂
وقتی صحبتهای محمدپور تمام شد رفتم سراغ شمخانی و داستان استخاره و نداشتن کارت را برایش گفتم. چون می دانستم اگر شمخانی خبر داشت که صادق محمدپور کارت عبور ندارد علی رغم اینکه با هم دوست بودند به هیچ وجه او را همراه خود نمی آورد.
شمخانی داستان استخاره را که شنید گفت: اشکالی نداره بذارین اونم همراه شما بیاد. ان شاء الله که خیری درکاره.
آن شب دعای توسلی خواندم و بعد از من شمخانی شروع به صحبت کرد. محتوای صحبتش این بود که ما امروز در دو جبهه می جنگیم. یکی جبهه درون و مبارزه با نفس و دیگری جبهه بیرون . بعد اشاره به استخاره ی محمدپور کرد و گفت: یکی از دوستان استخاره کردن و چنین آیه ای اومده ان شاءالله این آیه نوید پیروزی برای ماست و ما امشب در این نبرد پیروز خواهیم شد.
🔻🔻5⃣
🍂
بعد از اتمام صحبتهای شمخانی، برای آغاز عملیات به طرف منطقه مورد نظر حرکت کردیم. از چند وقت قبل توسط چند نفر از برادران از جمله علی اسحاقی که بچه تهران بود و ((شهید)) حسین بهرامی[1] کانالی حفر شده بود که به صورت یک تونل جاده سوسنگرد- بستان را رد می کرد و از پشت دشمن در می آمد. آنها طی چندین ماه با ابتدایی ترین وسایل مثل بیل و کلنگ بدون این که دشمن متوجه شود کانال را کنده و این کانال یکی از موثرترین عوامل پیروزی ما در آن شب بود.
نیروها همگی خود را به داخل کانال رساندند و منتظر ماندند تا با گفتن رمز عملیات حمله آغاز شود. من داشتم اطراف را نگاه می کردم که چشمم به صادق محمدپور افتاد. کنار کلمن آبی ایستاده بود و خیلی هم خوشحال به نظر می رسید. پیش او رفتم و با هم روبوسی و کمی خوش و بش کردیم.
در این گیرودار که همه منتظر فرمان حمله بودند نیاز شدیدی به قضای حاجت پیدا کردم.
قضیه را به جواد داغری که فرمانده گردان بود گفتم جواد گفت: بابا دست بردار تو هم وقت گیرآوری؟ گفتم: خب چی کار کنم دست خودم که نیست. این قضیه شده بود دستمایه خنده بچه ها و هر کس جوکی درباره من می گفت. به هر حال خودم را به منطقه ای رساندم و پس از رفع حاجت مجدداً به کانال برگشتم.
پاورقی 〰〰〰〰〰〰〰
[1] او بچه ی روستای ورشکلای ساری بود.
🔻🔻6⃣
🍂
در آن حمله من کمک آرپی جی زن بودم. کانال طوری زیر پای من تعبیه شده بود که سر عراقی ها از داخل کانال معلوم بود. پس از چند لحظه فرمان شروع عملیات صادر شد. تا نزدیکی های صبح درگیر بودیم. عراقی ها غافلگیر شده و هرکدام شان بعد از کمی مقاومت پا به فرار می گذاشت و ما هم آنها را هدف قرار می دادیم. در پایان عملیات تقریباً به اهداف مورد نظرمان رسیدیم و بخش مرغداری را هم تصرف کردیم.
گرگ و میش سحر کنار خاکریز نشسته بودم که (شهید) سعید درفشان از راه رسید. تا من را دیدگفت: صادق تو که هنوز زنده ای؟ بچه ها می گفتن صادق شهید شده. تا این را گفت بند دلم پاره شد و ذهنم رفت طرف صادق محمدپور دراین حین سعید تجویدی با وانتی از کنار خاکریز رسید و خبر شهادت صادق را به ما داد.
با شنیدن این خبر به خاطر علاقه ام به او به شدت متأثر شدم. از سعید تجویدی پرسیدم جنازه اش کجاست؟ گفت اتفاقاً جنازه اش 30-40 متر آن طرف تر پشت خاکریز افتاده. گفتم: پس چرا نمیاوریدش؟ گفت: به این راحتیا نمی شه رفت اونجا. زیر تیر مستقیم عراقی هاست.
🔻🔻7⃣
🍂
همراه سعید درفشان رفتیم پشت خاکریزی که جنازه صادق آن طرفش بود. سعید چند بار بلند شد که برود سمت جنازه صادق اما هر بار من دستش را می گرفتم و مانع می شدم. مترصد فرصت مناسبی بودم که جنازه را بیاوریم این طرف. همین طور که انتظار می کشیدیم سعید تجویدی با وانت از انتهای خاکریز با سرعت به سمت جنازه صادق رفت. علی رغم دید کاملی که دشمن بر آنجا داشت این کار شجاعت عجیبی بود. با دیدن او من هم دل و جرأت پیدا کردم و به همراه سعید درفشان به سمت جنازه صادق دویدیم.
یک تیر به گردنش خورده بود و یک تیر هم به پهلویش. به محض دیدن جنازه صادق از خود بی خود شدم و شروع به گریه و زاری کردم. اصلاً حواسم نبود کجا نشسته ام و ممکن است تیر بخورم. محو صادق و جنازه اش شده بودم. اولین چیزی که یادم آمد شعری بود که او همیشه می خواند:
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
وقت سحر بود و صادق شربت شهادت را نوشیده و آب حیات جاویدان را از دست ساقی کوثر گرفته بود. پس از آن سریع او را داخل ماشین گذاشتیم و سعید تجویدی با سرعت ماشین را به این طرف خاکریز آورد. بدون کوچک ترین اتفاقی. او را سوار وانت کردیم و با سرعت به طرف شهر به راه افتادیم.
🔻🔻8⃣
🍂
به مدخل ورودی سوسنگرد که رسیدیم شمخانی را دیدیم. ماشین ایستاد. تا شمخانی چشمش به جنازه صادق افتاد دو دستی روی سرش زد. چون خودش او را از کنار جاده سوار کرده بود و با توجه به اتفاقاتی که افتاده بود خیلی منقلب شد و بر سرش می زد. آمدیم جایی که شهدا را تخلیه می کردند. چند نفر از دوستان نزدیکم شهید شده بودند و جنازه آنها هم آنجا بود. از جمله حسین توانا و حسین داغری.
آنجا شنیدم حسین بهرامی هم شهید شده است. حسین مورد علاقه همه بچه ها بود و من هم ارادت خاصی به او داشتم. پرسان پرسان خودم را به خاکریزی که جنازه حسین پشت آن بود رساندم. همزمان دشمن آتش سنگین روی منطقه می ریخت. دیدم مسعود صفایی مقدم فرمانده سپاه سوسنگرد، دست را زده زیر چانه و بالای سر جنازه حسین نشسته و خیره شده به او گفتم: حسین هم شهید شد؟ گفت:«آره حسین هم رفت. صورت حسین چنان نورانی بود که از دیدن آن لذت می بردم. زیر پیراهنش برجسته شده بود که نظرم را جلب کرد.
قرآن کوچکی بود که لای یک تکه پارچه به صورت کیسه مانند درست شده و از رنگ و لعابش معلوم بود هدیه مادرش است و حسین آن را به گردنش انداخته بود. قرآن را از گردن او درآوردم. سید فرج سیدنور آن را از من گرفت و گردنش انداخت. بعدها فرج هم شهید شد و برادرش سید ناصر قرآن را به گردن انداخت. اتفاقاً ناصر هم شهید شد و الان آن قرآن دست برادر دیگر آنها سیدحمید سیدنور است.
با چشم گریان از پیکر حسین و دیگر رفقا جدا شدم و همراه جنازه ی صادق محمدپور به اهواز برگشتم.
🔻🔻9⃣
🍂
بعد از آزادسازی سوسنگرد اولین کاری که کردیم برپایی مراسم دعای کمیل بود. شهر تازه آزاد شده بود و دعای کمیل حال و هوای خاصی داشت. جمعیت بسیار زیادی آمده بودند و با اینکه هنوز امنیت کامل در شهر مستقر نشده بود و از نظر حفاظتی این کار ما اشکال داشت، اما کسی توجه نکرد و آن شب حتی کوچه های اطراف هم پر از بسیجی شده بود. بچه ها از یک طرف شوق پیروزی داشتند و از طرف دیگر خیلی از دوستانشان را در عملیات از دست داده بودند. به همین دلیل بود که دعای کمیل آن روز حال و هوای دیگری داشت.
تا بسم الله الرحمن الرحیم را گفتم و مراسم را شروع کردم بغض بچه ها ترکید. گریه جمعیت قطع نمی شد و ضجه می زدند. آن زمان معنویت بین بچه های جنگ غوغا می کرد و به خصوص بعد از عملیاتها بچه ها حال عجیبی داشتند. آن مراسم با شور زیادی برگزار شد و الحمدلله از لحاظ امنیتی هم مشکلی پیش نیامد.
........تمام
ممنون از همراهی شما
کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
حماسه جنوب،خاطرات
🍂 🔴 نواهای ماندگار 💢 حاج صادق آهنگران 🔰 در شهادت صادق محمد پور ⏪ صادق ای پاسدا
نوحه ای که شب گذشته در وصف شهید محمدپور به اشتراک گذاشته شد.
💠 نواهای ماندگار
یادگار روزهای جنگ
خلبانان، قهرمانان،
ای امید و فخر ایران
✨با صدای جمشید نجفی✨
در
کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas