🍂
همراه سعید درفشان رفتیم پشت خاکریزی که جنازه صادق آن طرفش بود. سعید چند بار بلند شد که برود سمت جنازه صادق اما هر بار من دستش را می گرفتم و مانع می شدم. مترصد فرصت مناسبی بودم که جنازه را بیاوریم این طرف. همین طور که انتظار می کشیدیم سعید تجویدی با وانت از انتهای خاکریز با سرعت به سمت جنازه صادق رفت. علی رغم دید کاملی که دشمن بر آنجا داشت این کار شجاعت عجیبی بود. با دیدن او من هم دل و جرأت پیدا کردم و به همراه سعید درفشان به سمت جنازه صادق دویدیم.
یک تیر به گردنش خورده بود و یک تیر هم به پهلویش. به محض دیدن جنازه صادق از خود بی خود شدم و شروع به گریه و زاری کردم. اصلاً حواسم نبود کجا نشسته ام و ممکن است تیر بخورم. محو صادق و جنازه اش شده بودم. اولین چیزی که یادم آمد شعری بود که او همیشه می خواند:
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
وقت سحر بود و صادق شربت شهادت را نوشیده و آب حیات جاویدان را از دست ساقی کوثر گرفته بود. پس از آن سریع او را داخل ماشین گذاشتیم و سعید تجویدی با سرعت ماشین را به این طرف خاکریز آورد. بدون کوچک ترین اتفاقی. او را سوار وانت کردیم و با سرعت به طرف شهر به راه افتادیم.
🔻🔻8⃣
🍂
به مدخل ورودی سوسنگرد که رسیدیم شمخانی را دیدیم. ماشین ایستاد. تا شمخانی چشمش به جنازه صادق افتاد دو دستی روی سرش زد. چون خودش او را از کنار جاده سوار کرده بود و با توجه به اتفاقاتی که افتاده بود خیلی منقلب شد و بر سرش می زد. آمدیم جایی که شهدا را تخلیه می کردند. چند نفر از دوستان نزدیکم شهید شده بودند و جنازه آنها هم آنجا بود. از جمله حسین توانا و حسین داغری.
آنجا شنیدم حسین بهرامی هم شهید شده است. حسین مورد علاقه همه بچه ها بود و من هم ارادت خاصی به او داشتم. پرسان پرسان خودم را به خاکریزی که جنازه حسین پشت آن بود رساندم. همزمان دشمن آتش سنگین روی منطقه می ریخت. دیدم مسعود صفایی مقدم فرمانده سپاه سوسنگرد، دست را زده زیر چانه و بالای سر جنازه حسین نشسته و خیره شده به او گفتم: حسین هم شهید شد؟ گفت:«آره حسین هم رفت. صورت حسین چنان نورانی بود که از دیدن آن لذت می بردم. زیر پیراهنش برجسته شده بود که نظرم را جلب کرد.
قرآن کوچکی بود که لای یک تکه پارچه به صورت کیسه مانند درست شده و از رنگ و لعابش معلوم بود هدیه مادرش است و حسین آن را به گردنش انداخته بود. قرآن را از گردن او درآوردم. سید فرج سیدنور آن را از من گرفت و گردنش انداخت. بعدها فرج هم شهید شد و برادرش سید ناصر قرآن را به گردن انداخت. اتفاقاً ناصر هم شهید شد و الان آن قرآن دست برادر دیگر آنها سیدحمید سیدنور است.
با چشم گریان از پیکر حسین و دیگر رفقا جدا شدم و همراه جنازه ی صادق محمدپور به اهواز برگشتم.
🔻🔻9⃣
🍂
بعد از آزادسازی سوسنگرد اولین کاری که کردیم برپایی مراسم دعای کمیل بود. شهر تازه آزاد شده بود و دعای کمیل حال و هوای خاصی داشت. جمعیت بسیار زیادی آمده بودند و با اینکه هنوز امنیت کامل در شهر مستقر نشده بود و از نظر حفاظتی این کار ما اشکال داشت، اما کسی توجه نکرد و آن شب حتی کوچه های اطراف هم پر از بسیجی شده بود. بچه ها از یک طرف شوق پیروزی داشتند و از طرف دیگر خیلی از دوستانشان را در عملیات از دست داده بودند. به همین دلیل بود که دعای کمیل آن روز حال و هوای دیگری داشت.
تا بسم الله الرحمن الرحیم را گفتم و مراسم را شروع کردم بغض بچه ها ترکید. گریه جمعیت قطع نمی شد و ضجه می زدند. آن زمان معنویت بین بچه های جنگ غوغا می کرد و به خصوص بعد از عملیاتها بچه ها حال عجیبی داشتند. آن مراسم با شور زیادی برگزار شد و الحمدلله از لحاظ امنیتی هم مشکلی پیش نیامد.
........تمام
ممنون از همراهی شما
کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
حماسه جنوب،خاطرات
🍂 🔴 نواهای ماندگار 💢 حاج صادق آهنگران 🔰 در شهادت صادق محمد پور ⏪ صادق ای پاسدا
نوحه ای که شب گذشته در وصف شهید محمدپور به اشتراک گذاشته شد.
💠 نواهای ماندگار
یادگار روزهای جنگ
خلبانان، قهرمانان،
ای امید و فخر ایران
✨با صدای جمشید نجفی✨
در
کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍃💠🍃💠🍃💠🍃
" من، پدر و اعزام "
اولین باری که به صورت رسمی و از طریق اعزام نیرو به جبهه رفته بودم. همراه چند نفر دیگر از بچه های مسجد جوادالائمه (ع) بودم.
سال ۶۰ و قبل از عملیات بستان بود که به پادگان شهید غیور اصلی، یا همان پروکاندیلم جهت آموزش اعزام و به عنوان نیروی بسیجی اعزام شدیم.
شاید برای اولین بار بود که به صورت وسیع تر از قبل به سازمان رزمی سپاه که آن موقع به عنوان گردان بلالی تشکیل شده بود، می پیوستیم.
پس از آموزش به روستاهای اطراف سوسنگرد به نام جلالیه و مالکیه مستقر و سپس به منطقه دهلاویه رفتیم.
پس از چند روز استقرار در دهلاویه برای انجام عملیات طریق القدس که به آزادی شهر بستان انجامید آماده می شدیم.
در یکی از روزهای قبل از حمله در سنگر نشسته بودم که برادر حیاتی که از افراد سپاهی و از هم محلی های ما بود به من رو کرد و گفت، موقعی که شما در پادگان بودید و برای آموزش به خارج از پادگان به پیاده روی رفته بودید پدرت آمده بود سراغت.
پس از طی کلی راه، از شهر تا پادگان با موتورسیکلت ( ۲۵ کیلومتر) آمده بود و از صبح تا ظهر انتظار مرا کشیده بود و ناامیدانه برگشته بود.
بعد از شنیدن این خبر، پیش خودم گفتم چه شانسی آورده ام و الا با پس گردنی مرا برمی گرداند.
البته بعدها با این وضیعت نبود ما در منزل کنار آمده بود چرا که در شهر هم که بودم، دانم در مسجد و سر پست بودم و به این شکل اولین اعزام ما به جبهه شکل گرفت.
محمد رضا خرم پور
گردان کربلا
حماسه جنوب، خاطرات
@defae_moghadas
🍃💠🍃💠🍃💠🍃