🍂
بعد از آزادسازی سوسنگرد اولین کاری که کردیم برپایی مراسم دعای کمیل بود. شهر تازه آزاد شده بود و دعای کمیل حال و هوای خاصی داشت. جمعیت بسیار زیادی آمده بودند و با اینکه هنوز امنیت کامل در شهر مستقر نشده بود و از نظر حفاظتی این کار ما اشکال داشت، اما کسی توجه نکرد و آن شب حتی کوچه های اطراف هم پر از بسیجی شده بود. بچه ها از یک طرف شوق پیروزی داشتند و از طرف دیگر خیلی از دوستانشان را در عملیات از دست داده بودند. به همین دلیل بود که دعای کمیل آن روز حال و هوای دیگری داشت.
تا بسم الله الرحمن الرحیم را گفتم و مراسم را شروع کردم بغض بچه ها ترکید. گریه جمعیت قطع نمی شد و ضجه می زدند. آن زمان معنویت بین بچه های جنگ غوغا می کرد و به خصوص بعد از عملیاتها بچه ها حال عجیبی داشتند. آن مراسم با شور زیادی برگزار شد و الحمدلله از لحاظ امنیتی هم مشکلی پیش نیامد.
........تمام
ممنون از همراهی شما
کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
حماسه جنوب،خاطرات
🍂 🔴 نواهای ماندگار 💢 حاج صادق آهنگران 🔰 در شهادت صادق محمد پور ⏪ صادق ای پاسدا
نوحه ای که شب گذشته در وصف شهید محمدپور به اشتراک گذاشته شد.
💠 نواهای ماندگار
یادگار روزهای جنگ
خلبانان، قهرمانان،
ای امید و فخر ایران
✨با صدای جمشید نجفی✨
در
کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍃💠🍃💠🍃💠🍃
" من، پدر و اعزام "
اولین باری که به صورت رسمی و از طریق اعزام نیرو به جبهه رفته بودم. همراه چند نفر دیگر از بچه های مسجد جوادالائمه (ع) بودم.
سال ۶۰ و قبل از عملیات بستان بود که به پادگان شهید غیور اصلی، یا همان پروکاندیلم جهت آموزش اعزام و به عنوان نیروی بسیجی اعزام شدیم.
شاید برای اولین بار بود که به صورت وسیع تر از قبل به سازمان رزمی سپاه که آن موقع به عنوان گردان بلالی تشکیل شده بود، می پیوستیم.
پس از آموزش به روستاهای اطراف سوسنگرد به نام جلالیه و مالکیه مستقر و سپس به منطقه دهلاویه رفتیم.
پس از چند روز استقرار در دهلاویه برای انجام عملیات طریق القدس که به آزادی شهر بستان انجامید آماده می شدیم.
در یکی از روزهای قبل از حمله در سنگر نشسته بودم که برادر حیاتی که از افراد سپاهی و از هم محلی های ما بود به من رو کرد و گفت، موقعی که شما در پادگان بودید و برای آموزش به خارج از پادگان به پیاده روی رفته بودید پدرت آمده بود سراغت.
پس از طی کلی راه، از شهر تا پادگان با موتورسیکلت ( ۲۵ کیلومتر) آمده بود و از صبح تا ظهر انتظار مرا کشیده بود و ناامیدانه برگشته بود.
بعد از شنیدن این خبر، پیش خودم گفتم چه شانسی آورده ام و الا با پس گردنی مرا برمی گرداند.
البته بعدها با این وضیعت نبود ما در منزل کنار آمده بود چرا که در شهر هم که بودم، دانم در مسجد و سر پست بودم و به این شکل اولین اعزام ما به جبهه شکل گرفت.
محمد رضا خرم پور
گردان کربلا
حماسه جنوب، خاطرات
@defae_moghadas
🍃💠🍃💠🍃💠🍃
🍂
🔻 نوشتم تا بماند
روزنوشت های آیت الله جمی
┄┅═══✼🌸✼═══┅┄
دفتر اول
۵۹/۷/۲۶
✍ پالایشگاه عظیم آبادان، زیر آتش قرار گرفته. شعله های آتش از مخازن سوخت به هوا پیداست. شهر، زیر کوهی از دود و بخار قرار گرفته است و این دستگاه باعظمت در شرف انهدام است و خدا می داند که کارکنان پالایشگاه در چه حالی از اندوه و نگرانی به سر می برند؛ چه آنکه آنها بهتر از همه می دانند پالایشگاه چیست..
اینجا جملۂ معترضه ای دارم: راستی چرا در دوران حکومت محمدرضا پهلوی، صدام این غلط را نکرد و به پالایشگاه آبادان حمله ور نشد؛ آن روزی که پالایشگاه آبادان در خدمت اسرائیل بود و قسمت عمده سوخت اسرائیل و طیاره های جنگنده اش از پالایشگاه آبادان تأمین می شد؟ اما امروز که حکومت ایران، اسلامی و ضد اسرائیل است، چنین پالایشگاه ما مورد تعرض قرار می گیرد. چرا؟ آیا این نقشه استعمار نیست؟ و صدام در این میان، نوکری حلقه به گوش است و از این جا این نکته به خوبی روشن می شود که صدام مأموریت تضعیف دولت اسلامی به خاطر بقای اسرائیل دارد. آری باید اسرائیل از ناحیه ملت انقلاب کرده و نوپای ایران که خاصیت اصلیش ضد استعماری و در نتیجه خطری بزرگ برای اسرائیل است، خاطرش آسوده شود. ملت
#آیت_الله-جمی
@defae_moghadas
🍂
🍂
◾️سفری به قم
مرا صدا زد و گفت: «بیا با هم به قم برویم.»
و من بی خبر از در گذشت پدرم، پذیرفتم و برای سفر آماده شدم. پیش از حرکت، از طرف تعاون آمدند و هدیه ای را به تیپ تقدیم کردند. آن مبلغ یک میلیون و سیصد هزار تومان بود که از سوی مردم شیراز به ما رسید. آن را دریافت نموده و در صندوق گذاشتیم. من که پول زیادی نداشتم، مطمئن بودم که آقا اسماعیل برای مخارج سفر از آن مبلغ بر می دارد.
از قرارگاه رمضان به راه افتادیم و به سه راهی اهواز - اندیمشک رسیدیم. سال 1364 را سپری می کردیم و بنزین هم لیتری ۳ تومان بود. از سردار پرسیدم: «چه قدر پول داری؟»
پاسخ داد: «150 تومان!»
با تعجب گفتم: «150 تومان؟!»
گفت: «بله؛ شما چه قدر داريد؟»
پاسخ دادم: «۵۰۰ تومان»
مانده بودیم که با این پول چه کنیم! به بنزین، روغن، غذا و هزينه های متفرقه دیگر، به کدام یک برسيم؟!
به هر حال به سمت مقصد در حرکت شدیم. به نزدیکی های خرم آباد که رسیدیم، گرسنگی سخت عذابم می داد. یادم آمد که دو کنسری لوبیا در صندوق عقب داریم.
گفتم: «خیلی خوب، کنسروها را باز می کنیم و می خوریم.»
آقا اسماعیل گفت: «اینها که مربوط به بیت المال است و باید در جبهه مصرف شود. حالا به شهر آمده ایم و باید از پول خودمان غذا تهیه کنیم.»
خسته و گرسنه بودم و ناراحت از بی پولی و سخت گیری سردار. ماه محرم بود و ایام سوگواری عاشورائیان. به جایی رسیدم که غذای صلواتی می دادند. آقا اسماعیل گفت: «بفرما این شام»
خوش حال بودم که توفیقی نصیب شد تا به داد این شکم مظلوم برسیم. بعد از خوردن آن غذای واقعا خوش مزه - و به شوخی خوش چسب - به طرف قم حرکت کردیم. فردایش که به آن جا رسیدیم، تازه متوجه شدم که هدف از این سفر چه بود؟
بعد از این، گاهی از دست سردار شکوه می کردم و می گفتم: «بابا این ما را از گرسنگی....»
راوی: محمد صالحی
#خاطرات_شهید_دقایقی
@defae_moghadas
🍂