💠 نواهای ماندگار
یادگار روزهای جنگ
خلبانان، قهرمانان،
ای امید و فخر ایران
✨با صدای جمشید نجفی✨
در
کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍃💠🍃💠🍃💠🍃
" من، پدر و اعزام "
اولین باری که به صورت رسمی و از طریق اعزام نیرو به جبهه رفته بودم. همراه چند نفر دیگر از بچه های مسجد جوادالائمه (ع) بودم.
سال ۶۰ و قبل از عملیات بستان بود که به پادگان شهید غیور اصلی، یا همان پروکاندیلم جهت آموزش اعزام و به عنوان نیروی بسیجی اعزام شدیم.
شاید برای اولین بار بود که به صورت وسیع تر از قبل به سازمان رزمی سپاه که آن موقع به عنوان گردان بلالی تشکیل شده بود، می پیوستیم.
پس از آموزش به روستاهای اطراف سوسنگرد به نام جلالیه و مالکیه مستقر و سپس به منطقه دهلاویه رفتیم.
پس از چند روز استقرار در دهلاویه برای انجام عملیات طریق القدس که به آزادی شهر بستان انجامید آماده می شدیم.
در یکی از روزهای قبل از حمله در سنگر نشسته بودم که برادر حیاتی که از افراد سپاهی و از هم محلی های ما بود به من رو کرد و گفت، موقعی که شما در پادگان بودید و برای آموزش به خارج از پادگان به پیاده روی رفته بودید پدرت آمده بود سراغت.
پس از طی کلی راه، از شهر تا پادگان با موتورسیکلت ( ۲۵ کیلومتر) آمده بود و از صبح تا ظهر انتظار مرا کشیده بود و ناامیدانه برگشته بود.
بعد از شنیدن این خبر، پیش خودم گفتم چه شانسی آورده ام و الا با پس گردنی مرا برمی گرداند.
البته بعدها با این وضیعت نبود ما در منزل کنار آمده بود چرا که در شهر هم که بودم، دانم در مسجد و سر پست بودم و به این شکل اولین اعزام ما به جبهه شکل گرفت.
محمد رضا خرم پور
گردان کربلا
حماسه جنوب، خاطرات
@defae_moghadas
🍃💠🍃💠🍃💠🍃
🍂
🔻 نوشتم تا بماند
روزنوشت های آیت الله جمی
┄┅═══✼🌸✼═══┅┄
دفتر اول
۵۹/۷/۲۶
✍ پالایشگاه عظیم آبادان، زیر آتش قرار گرفته. شعله های آتش از مخازن سوخت به هوا پیداست. شهر، زیر کوهی از دود و بخار قرار گرفته است و این دستگاه باعظمت در شرف انهدام است و خدا می داند که کارکنان پالایشگاه در چه حالی از اندوه و نگرانی به سر می برند؛ چه آنکه آنها بهتر از همه می دانند پالایشگاه چیست..
اینجا جملۂ معترضه ای دارم: راستی چرا در دوران حکومت محمدرضا پهلوی، صدام این غلط را نکرد و به پالایشگاه آبادان حمله ور نشد؛ آن روزی که پالایشگاه آبادان در خدمت اسرائیل بود و قسمت عمده سوخت اسرائیل و طیاره های جنگنده اش از پالایشگاه آبادان تأمین می شد؟ اما امروز که حکومت ایران، اسلامی و ضد اسرائیل است، چنین پالایشگاه ما مورد تعرض قرار می گیرد. چرا؟ آیا این نقشه استعمار نیست؟ و صدام در این میان، نوکری حلقه به گوش است و از این جا این نکته به خوبی روشن می شود که صدام مأموریت تضعیف دولت اسلامی به خاطر بقای اسرائیل دارد. آری باید اسرائیل از ناحیه ملت انقلاب کرده و نوپای ایران که خاصیت اصلیش ضد استعماری و در نتیجه خطری بزرگ برای اسرائیل است، خاطرش آسوده شود. ملت
#آیت_الله-جمی
@defae_moghadas
🍂
🍂
◾️سفری به قم
مرا صدا زد و گفت: «بیا با هم به قم برویم.»
و من بی خبر از در گذشت پدرم، پذیرفتم و برای سفر آماده شدم. پیش از حرکت، از طرف تعاون آمدند و هدیه ای را به تیپ تقدیم کردند. آن مبلغ یک میلیون و سیصد هزار تومان بود که از سوی مردم شیراز به ما رسید. آن را دریافت نموده و در صندوق گذاشتیم. من که پول زیادی نداشتم، مطمئن بودم که آقا اسماعیل برای مخارج سفر از آن مبلغ بر می دارد.
از قرارگاه رمضان به راه افتادیم و به سه راهی اهواز - اندیمشک رسیدیم. سال 1364 را سپری می کردیم و بنزین هم لیتری ۳ تومان بود. از سردار پرسیدم: «چه قدر پول داری؟»
پاسخ داد: «150 تومان!»
با تعجب گفتم: «150 تومان؟!»
گفت: «بله؛ شما چه قدر داريد؟»
پاسخ دادم: «۵۰۰ تومان»
مانده بودیم که با این پول چه کنیم! به بنزین، روغن، غذا و هزينه های متفرقه دیگر، به کدام یک برسيم؟!
به هر حال به سمت مقصد در حرکت شدیم. به نزدیکی های خرم آباد که رسیدیم، گرسنگی سخت عذابم می داد. یادم آمد که دو کنسری لوبیا در صندوق عقب داریم.
گفتم: «خیلی خوب، کنسروها را باز می کنیم و می خوریم.»
آقا اسماعیل گفت: «اینها که مربوط به بیت المال است و باید در جبهه مصرف شود. حالا به شهر آمده ایم و باید از پول خودمان غذا تهیه کنیم.»
خسته و گرسنه بودم و ناراحت از بی پولی و سخت گیری سردار. ماه محرم بود و ایام سوگواری عاشورائیان. به جایی رسیدم که غذای صلواتی می دادند. آقا اسماعیل گفت: «بفرما این شام»
خوش حال بودم که توفیقی نصیب شد تا به داد این شکم مظلوم برسیم. بعد از خوردن آن غذای واقعا خوش مزه - و به شوخی خوش چسب - به طرف قم حرکت کردیم. فردایش که به آن جا رسیدیم، تازه متوجه شدم که هدف از این سفر چه بود؟
بعد از این، گاهی از دست سردار شکوه می کردم و می گفتم: «بابا این ما را از گرسنگی....»
راوی: محمد صالحی
#خاطرات_شهید_دقایقی
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 من با تو هستم3⃣2⃣
خاطرات همسر سردار شهید
سید جمشید صفویان
هم زمان هشت موشک دوازده متری به دزفول اصابت کرده بود. واقعا وحشتناک بود. صحنه ای که هیچ وقت با شنیدن، قابل تصور نخواهد بود هنوز هم آن صداها را در گوشم احساس می کنم.
صدای انفجارها که تمام شد تازه به خود آمدیم و رفتیم زیرزمین بالاخره آن شب به صبح رسید. صبح زود سید جمشید کوله پشتی اش را برداشت و وسایلش را آماده کرد که برود، با اعتراض گفتم: «میخوای بری؟! خدا خیرت بده، پس دیشب ندیدی اینجا چه وضعیتی بود؟ هیچ به فکر ما نیستی؟»
گفت: «چرا هستم. به فکر همه هستم. الآن خدا میدونه چقدر زن و بچه زیر آوار ماندن. خب اگه من نرم، دیگران هم نرن پس چطور این ها رو دفع کنیم. وظیفه ی ماست که بریم. شما هم با خانواده ی پدرم با خانواده ی خودت یه جای امن پیدا کنید و برید. بالاخره کسی هست که اینجا مراقب شما باشه... میدونم خیلی اذیت شدی، خسته شدی، من که اینجا نیستم شما تنها، با یه بچه ی کوچیک و موشک باران... میدونم خیلی سخته. ان شاء الله بعد از این عملیات، اگر عمری بود باهم میریم مشهد، پابوس امام رضا(ع)»
گفتم: «اون هم نمیشه!.. با بچه ی چندماهه، توی این هوای سرد، فعلا نمیشه...» گفت: «نه! شما نگران نباش. توکل بر خدا می ریم.» ولی من با رفتن مخالفت کردم.
چند روز بعد از رفتنش، عملیات بدر در اسفند ۱۳۶۳ شروع شد. با شروع عملیات، تهدیدهای عراق برای موشک باران دزفول شدت گرفت. در آن چند روزی که عراق زیاد تهدید می کرد، وسایلمان را جمع کردیم و رفتیم به مرغداری پسرعموی سید جمشید. آنجا چادر زده بودیم و زندگی می کردیم. کلید خانه و آدرس مرغداری را طبق قرار قبلی گذاشتیم زیر درختی که اگر سید جمشید یا برادرش از جبهه برگشتند، پشت در نمانند.
دو، سه روزی در مرغداری بودیم. با شنیدن مارش عملیات و صدای آژیر آمبولانس ها، انواع فکر و خیال ها از سرم می گذشت. داشتم لباس میشستم و بی اختیار اشکم سرازیر شده بود. یکی از اقوام که آنجا بود نگاهی به من کرد و گفت: «پس چته؟... چی شده؟»
در حالی که بغض کرده بودم، گفتم: «خیلی دلم گرفته. اصلا امروز دارم می ترکم. اعصابم خرد شده، دیگه نمیتونم خودم رو کنترل کنم.»
همین طور که حرف میزدیم از دور یک ماشین پیکان آبی رنگ داشت به طرف مرغداری می آمد. مردها یا جبهه بودند یا در شهر. با نگرانی گفت: «ما پیکان نداریم این کیه؟!»
من گفتم: «فکر می کنم یه بار سید جمشید رو با یه پیکان آبی دیدم. کمیته یه پیکان آبی داره.»
گفت: «آخه اینکه لباسش نظامی نیست. یه کلاه هم سرشه!» نزدیک تر که شد دیدم خود سید جمشید است. دیگر همه می دانستند که هر وقت زیاد دل تنگ می شوم و طاقتم تمام می شود، سیدجمشید می آید.
از ماشین پیاده شد. سلام و احوال پرسی کردیم. قسمت پائین دماغش کمی بخیه شده بود. گفت: «نمی گی زیارت قبول؟!»
گفتم: «برای چی بگم زیارت قبول! مگه کجا بودی؟» با خودم گفتم حتمامنظورش زیارت خاک جبهه است. به طرف ماشین رفت و یک پاکت آورد و داد به من. داخلش یک لباس و سجاده بود. گفتم: «مگه تو جبهه نبودی؟! پس اینها چی اند؟»
گفت: «چرا جبهه بودم؛ زیارت امام رضا (ع) هم رفتم. من دلم خواست برم زیارت امام رضا (ع)، امام رضا (ع) هم دلش خواست منو ببینه...»
گفتم: «حالا بگو ببینم چی شده؟ جریان چیه!»
گفت: «توی عملیات، یه ترکش پائین دماغم رو پاره کرد. چیزی نشده بود، فقط خون مثل فواره میزد بیرون و تمام صورت و لباس هام رو پر از خون کرد. هر چی می گفتم چیز مهمی نیست، کسی به حرفم گوش نداد و انداختنم توی هلی کوپتر و فرستادند مشهد. توی بیمارستان فقط بخیه زدن، بعد لباسم رو عوض کردم و مستقیم رفتم حرم.»
همراه باشید با قسمت بعد 👋
@defae_moghadas
🍂