eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
امروز استاد حسن عباسی راهی زندان شد! همان استادی که زبانش چون تیغ مالک اشتر، بران بود و جز بر گردن ناحق نمی نشست. همانی که در تصویر بالا سر خود را به تیغ یک همرزم داده تا برای همچنین روزی برابر دشمن لیبرال کم نیاورد. او در زندان است چون بر حسنی تاخت که بارها مردم و رقیبان خود را کم سواد، کاسب تحریم، حسود، منتقد فاسد و... خواند. اینک این حسن آزاد است و آن حسن در زندان!!! 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 من با تو هستم 5⃣2⃣ خاطرات همسر سردار شهید سید جمشید صفویان "لطیفه هنگام اختلاف" در کنار همه ی شوخی ها و خوش و بش هایمان، ماهم مثل همه ی زن و شوهرها گاهی اختلاف سلیقه و جروبحثهایی داشتیم. سید جمشید هم پخته و معقول بود، هم شاد و سرزنده. هم اهل دین و دیانت بود و هم اهل سیر و سیاحت. بسیار صبور بود و با ظرفیت. مرد رؤیاهایم را تازه پیدا کرده بودم و دوست داشتم فقط با او و تنهای تنها زندگی کنم؛ در یک خانهی مستقل از زندگی مشترک در خانه ای با آن همه رفت و آمد خسته شده بودم و مرتب بهانه می گرفتم. اما از طرفی سید جمشید تکیه گاه خانواده و پدر و مادرش هم بود. بخصوص پدرش که پیش گویی از دست دادن این گوهر ناب را فراموش نکرده بود و با این اوصاف حتی یک لحظه هم نمی توانستند دوری و جدایی اش را تحمل کنند. بعضی مواقع که سید جمشید از جبهه می آمد، پدر کنارش می نشست و دستش را از مچ تا بازو می بوسید و او را شرمنده می کرد. حتی گاهی که سید جمشید خواب بود، کف پایش را هم می بوسید. با این اوصاف، سید جمشید چگونه می توانست بین همسرش و پدر و مادرش یکی را ترجیح دهد؟! وقتی شروع می کردم به گله و شکایت، می نشست در مقابلم و فقط نگاه می کرد. هیچ حرفی نمی زد تا من تمام داد و فریادهایم را می زدم و خوب تخلیه می شدم و بعد با آرامش و منطق جواب میداد. اگر من اشتباهی می کردم و می دانست که آن موقع آمادگی پذیرش حرف حق را ندارم و ممکن است جبهه بگیرم، چیزی به من نمی گفت. صبر می کرد تا آخر شب. قبل از خواب می گفت: «امشب میخوام باهات حرف بزنم.» می نشستیم و مثل دوتا دوست باهم حرف میزدیم. بعضی مواقع هم بعد از گذشت یک یا چند روز مسئله ای را مطرح می کرد و می گفت: «فلان روز از اون کارت ناراحت شدم. نباید این کار رو می کردی یا اگه اون حرف رو نمیزدی بهتر بود.» از نظر روانشناسی خیلی دقیق برخورد می کرد. بعضی مواقع حتی تعریف و تشویق کردنش هم با تأخیر بود. مثلا می گفت: «اون روز از فلان کارت خیلی راضی بودم.» و من از اینکه کارم آنقدر برایش ارزش داشته که بعد از چند روز هنوز یادش مانده و قدردانی می کند، خیلی لذت می بردم. وقتی که در اتاق خودمان باهم بحث می کردیم می گفت: «از این در که بیرون رفتیم باید بخندی. باید همه چیز تموم بشه.» بعضی مواقع هم جروبحثمان که تمام میشد لطیفهای تعریف می کرد تا بخندم و با خنده از اتاق بیرون می رفتیم. به شدت از قهر کردن بدش می آمد. می گفت: «هر حرفی هست الآن میزنیم و بعدش باید تموم بشه. قهر کردن بین زن و شوهر معنی نمیده... با قهر کردن، ناراحتی ها و کدورت ها بیشتر میشن.» یک بار که ناراحت بودم، بالشم را برداشتم که بروم و جدای از او بخوابم. قبل از اینکه دور شوم، دستم را محکم گرفت و گفت: «ببین! دوست ندارم این طوری باهات حرف بزنم. ولی اگه یه بار دیگه این کار رو کردی هر چی دیدی از چشم خودت دیدی هان!... چه قهر باشیم و چه آشتی، بالشت باید اینجا باشه! کنار من! .... هیچ وقت نبینم جایت رو از من جدا کنی! یک ثانیه هم دوست ندارم باهم قهر باشیم.» همراه باشید با قسمت بعد 👋 @defae_moghadas 🍂
✍‌خــون، شهیدان را زِ آب، اولےتر است.. این #گنه، از صد #ثواب اولےتر است.. و این همان سِرے است ڪه #سید_مرتضے_آوینے گفت: خون، حرمِ سِرِّ سیدالـ‌شهداست... #شـ‌هید_محمود_ڪاوه @defae_moghadas 🆔 @basijiyanegomnam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿 صبح يعنی طلوع مشرقی‌ ترين نگاه گرم شمـا ... #صبح_بخیر @defae_moghadas
🍂 🔻 خاطراتی از مقام معظم رهبری 🔅 ما هرچه داریم از شهداست قرار بود مقام معظم رهبری در ساعت مشخص به منزل یكی از علما تشریف بیاورند. پانزده دقیقه از وقت مقرر گذشت و رهبر بعد از یك ربع تاخیر تشریف آوردند . آن شخص با كنایه به رهبر گفت: «شما چند دقیقه‌ای تاخیر داشتید.» رهبري فرمودند: «بله ما به دیدن خانواده شهدا كه می‌رویم ، معمولا اگر در یك كوچه چند خانواده شهید باشد، به همه آن‌ها سر می‌زنیم. كوچه‌ای كه اين بار رفته بودیم ، از قبل گفته بودند دو خانواده شهید حضور دارند، بعد معلوم شد خانواده شهید دیگری نیز حضور دارند، تاخیر ما به این علت بود.» این برادر باز هم درك نكرد و گفت: «این كارها برای جذب قلوب بد نیست . یعنی شما این كار را برای جذب قلوب می‌كنید.» مقام معظم رهبري با یك حالت جدی فرمودند: «شما اسمش را هر چه می‌خواهید بگذارید، ولی بدانید اگر این خانواده شهدا نبودند، اگر این خون‌های پاك نبود، این عمامه هم بر سر بنده و جنابعالی نبود. 🔸کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
@defae_moghadas
🔴 سلام، صبح دوستان بخیر معمولا با ورود به نیمه دوم سال و با توجه به اینکه بیشتر عملیات های دفاع مقدس در اواخر سال اتفاق افتاده، به تبع فعالیت ما هم بیشتر خواهد شد. تجربه سال گذشته و استقبال دوستان از شرح عملیات ها بر اساس ساعت ها و دقایق اتفاق افتاده، مشوقی برا ما بود تا امسال هم، همان رویه را دنبال کنیم و روایات جدیدتری داشته باشیم. دوستانی که از سال گذشته حضور داشته‌اند و عزیزانی که امسال افتخار داده اند می توانند ما را از نظرات و پیشنهادات خود در نوآوری این برنامه یاری کنند. @Jahanimoghadam 👋
🍂 🌹 کربلا، کربلا، ما داریم می آییم 1⃣ عبدالکریم اسدپور بچه های جهادسازندگی درتلاش بودند تا از میان نخلستان، جاده ای برای تدارکات و امدادرسانی احداث کنند، توپخانه عراق هم به شدت درحال بمباران منطقه بود. تعداد زیادی از بچه¬ها قبل¬از شروع مرحله دوم عملیات، مجروح و شهید شدند. امدادگرها درحال کمک به مجروحان و انتقال پیکر شهدا به عقب بودند که دیدم روی یکی از برانکاردها شهیدی هست که سر در بدن ندارد. جلورفتم وپرسیدم: او کیست؟ گفتند : شهید غلامرضا بازاری. یاد آن لبخند دلنشین و آن نوحه افتادم، صدایش درگوشم تکرار می شد: کربلا، کربلا، ما داریم می¬آییم ... بالاخره به آرزویش رسیده بود و مثل امام حسین (ع) درحالی که سر از تَنش جدا شده بود، به دیدار مرادش رفت.👇👇 @defae_moghadas 🍂
🍂 🌹 کربلا، کربلا، ما داریم می آییم 2⃣ عبدالکریم اسدپور یادم آمد از روزی که باتعدادی از نیروهای بسیجی که برای عملیات کربلای 5 در گردان جعفر طیار(ع) سازماندهی شدیم و منتظررسیدن شب عملیات بودیم، از اهواز به سمت آبادان حرکت کردیم بیشتر بچه های گردان، کم سن و سال بودند و بین 15-18 سال سن داشتند، به چهره نورانی بچه ها که نگاه می کردی، صداقت ، پاکی، نورانیت و معصومیت را در نگاهشان می خواندی . یکی از بچه ها که او را در مسیر شناختم، غلامرضا بازاری بود. او از بچه های محله ی چهار راه آبادان و مسجد حجازی بود. خندان و شاد، درحال خواندن نوحه بود و با صدایی گیرا می خواند: ...کربلا، کربلا، ما داریم می آییم... . @defae_moghadas 🍂