🍂
🔻 خاطراتی از مقام معظم رهبری
🔅 ما هرچه داریم از شهداست
قرار بود مقام معظم رهبری در ساعت مشخص به منزل یكی از علما تشریف بیاورند. پانزده دقیقه از وقت مقرر گذشت و رهبر بعد از یك ربع تاخیر تشریف آوردند . آن شخص با كنایه به رهبر گفت: «شما چند دقیقهای تاخیر داشتید.»
رهبري فرمودند: «بله ما به دیدن خانواده شهدا كه میرویم ، معمولا اگر در یك كوچه چند خانواده شهید باشد، به همه آنها سر میزنیم. كوچهای كه اين بار رفته بودیم ، از قبل گفته بودند دو خانواده شهید حضور دارند، بعد معلوم شد خانواده شهید دیگری نیز حضور دارند، تاخیر ما به این علت بود.»
این برادر باز هم درك نكرد و گفت: «این كارها برای جذب قلوب بد نیست . یعنی شما این كار را برای جذب قلوب میكنید.»
مقام معظم رهبري با یك حالت جدی فرمودند: «شما اسمش را هر چه میخواهید بگذارید، ولی بدانید اگر این خانواده شهدا نبودند، اگر این خونهای پاك نبود، این عمامه هم بر سر بنده و جنابعالی نبود.
🔸کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
#خاطرات_رهبری
🍂
🔴 سلام، صبح دوستان بخیر
معمولا با ورود به نیمه دوم سال و با توجه به اینکه بیشتر عملیات های دفاع مقدس در اواخر سال اتفاق افتاده، به تبع فعالیت ما هم بیشتر خواهد شد.
تجربه سال گذشته و استقبال دوستان از شرح عملیات ها بر اساس ساعت ها و دقایق اتفاق افتاده، مشوقی برا ما بود تا امسال هم، همان رویه را دنبال کنیم و روایات جدیدتری داشته باشیم.
دوستانی که از سال گذشته حضور داشتهاند و عزیزانی که امسال افتخار داده اند می توانند ما را از نظرات و پیشنهادات خود در نوآوری این برنامه یاری کنند.
@Jahanimoghadam
👋
🍂
🌹 کربلا، کربلا، ما داریم می آییم 1⃣
عبدالکریم اسدپور
بچه های جهادسازندگی درتلاش بودند تا از میان نخلستان، جاده ای برای تدارکات و امدادرسانی احداث کنند، توپخانه عراق هم به شدت درحال بمباران منطقه بود.
تعداد زیادی از بچه¬ها قبل¬از شروع مرحله دوم عملیات، مجروح و شهید شدند. امدادگرها درحال کمک به مجروحان و انتقال پیکر شهدا به عقب بودند که دیدم روی یکی از برانکاردها شهیدی هست که سر در بدن ندارد. جلورفتم وپرسیدم: او کیست؟
گفتند : شهید غلامرضا بازاری.
یاد آن لبخند دلنشین و آن نوحه افتادم، صدایش درگوشم تکرار می شد: کربلا، کربلا، ما داریم می¬آییم ...
بالاخره به آرزویش رسیده بود و مثل امام حسین (ع) درحالی که سر از تَنش جدا شده بود، به دیدار مرادش رفت.👇👇
@defae_moghadas
🍂
🍂
🌹 کربلا، کربلا، ما داریم می آییم 2⃣
عبدالکریم اسدپور
یادم آمد از روزی که باتعدادی از نیروهای بسیجی که برای عملیات کربلای 5 در گردان جعفر طیار(ع) سازماندهی شدیم و منتظررسیدن شب عملیات بودیم، از اهواز به سمت آبادان حرکت کردیم بیشتر بچه های گردان، کم سن و سال بودند و بین 15-18 سال سن داشتند، به چهره نورانی بچه ها که نگاه می کردی، صداقت ، پاکی، نورانیت و معصومیت را در نگاهشان می خواندی .
یکی از بچه ها که او را در مسیر شناختم، غلامرضا بازاری بود. او از بچه های محله ی چهار راه آبادان و مسجد حجازی بود. خندان و شاد، درحال خواندن نوحه بود و با صدایی گیرا می خواند: ...کربلا، کربلا، ما داریم می آییم... .
@defae_moghadas
🍂
🍂
🌹 کربلا، کربلا، ما داریم می آییم 3⃣
عبدالکریم اسدپور
یکی از شبهای سرد دی ماه بود و ما منتظر شنیدن رمزعملیات. نوزدهم دی ماه بود که فرمان حمله صادر شد و ما با شنیدن رمزِ "یا زهرا(س)"، درحوالی شهر بصره وارد عملیات شدیم. مرحله اول عملیات که باموفقیت انجام شد، قرار شد در مرحله دوم، گردان جعفرطیار(ع)، پاسگاه عراق را به تصرف خود درآورد.
درمیان نخلستان مستقرشده بودیم و از آنجا که سنگری نداشتیم، درنهرهای آبیاری نخلستان که عمق کمی داشتند، پناه گرفتیم.
دیدن تن بی سر او در آن لحظات، و تداعی نوحه خوانی او از رفتن به کربلا چقدر صداقت داشت.
و او حسین گونه و بدون سر به مقتدایش اقتدا کرد.
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 مصطفی بختیاری
گاهی برای رفع یک مشکل فقط دعا و دکتر های محلی چاره ساز نیستند و باید از دانش دیگر کشورها بهره برد. دیشب همین بحث را با بچه های محل توی مسجد بیست متری شهرداری داشتیم. همان موقع یاد مصطفی افتادم. قرار بود یکی از آشنا یان برای ادامه درمان دستش ، با بیمارستانی در کشور آلمان تماس گرفته و برنامه اعزامش را هماهنگی کند. از ماها کسی اطلاعی از این موضوع نداشت و برای همین دسته جمعی به خانه شان رفتیم. بخاطر ترکشی که به بازویش خورده بود ،عصب دستش در حال قطع شدن بود. وقتی در زدم ، مادرش در را باز کرد.ما را می شناخت. راه را باز کرد وگفت
- خوش اومدین ..بیاین تو ..
از توی راهرو گفت
- ننه دوستات اومدن مصطفی..
اتاقش مرتب بود. اول من رفتم تو. به زور از جایش بلند شد و با ما روبوسی کرد. معنی مصطفی برایم این بود، فرمانده ای است که هیچ نیرویی در کنارش حرفی از عقب نشینی نمی زد...اما ته نگاهش ،درد بازویش پیدا بود. یکی از خوبی های مصطفی لبخندش بود که همیشه به همه ارزانی می داد.
- به به بچه های حزب اللهی!...چه عجب یاد ما کردین..
بعد از خوش و بش جریان پی گیری درمان بازویش را پرسیدم
نگاهی به دستش که باندپیچی شده بود کرد و گفت
- مجبوره خوب بشه...اما کمی زمان می بره..
- جریان خارج رفتن چی شد..شنیدم یکی از..
نگذاشت حرفم تمام شود
- آخه حزب الله!... اگه قراره هر کی ترکش بخوره بره آلمان پس این جنگ رو کی باید اداره کنه..هان..؟
- اگه اینجا خوب نشه چی برادر جان..؟
مصطفی کمی جابجا شد و حالتی جدی به خودش گرفت . مثل وقت هایی که ما را برای عملیات توجیه می کرد.
- من که مرتب تو در عملیات ها هستم و بالا خره می دونم که در عملیات های بعدی باز هم مجروح ویا در نهایت شهید خواهم شد، پس چرا چنین هزینه ای را با اعزام به خارج ،برای درمان خود م به بیت المال تحمیل کنم؟ خدا راضی میشه..؟
برای یک لحظه به همدیگر خیره شدیم..ازاو انتظار چنین حرکت هایی را داشتم..چیزی که ذهن مرا به خود مشغول کرد امید مصطفی به درمان عصب دستش نبود..
او به رهایی تمام روح و جسمش فکر می کرد..
و او مزد اخلاصش را پس از کربلای پنج گرفت و به دوستان شهیدش پیوست
@defae_moghadas
🍂