🍂
🔻 غفلت خاکستری
این پلاکو استخوان از من به صف جا مانده است
نقطه پرواز سرخى بود، آنجا مانده است
من خودم از شوق میرفتم تنم افتاده بود
در مقام وصل فهمیدم که سرجا مانده است
بى نشانى را خود من خواستم باور کنید
نام گمنامى اگر دیدید تنها مانده است
من رفیقى داشتم همسنگرم جانباز شد
دستهایش یادگارى پیش مولا مانده است
آن بسیجى هم که معبر را برایم باز کرد
دیدمش آن روز در تشییع بى پا مانده است
یادتان باشد سلاح و کوله و فانسقه ام
زیر نور ماه سرخ ، از بهر فردا مانده است
پاسداریدش مبادا غفلتى خاکسترى
گیرد عزمى را که آن از راز زهرا(س) مانده است
🔸 کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 نواهای ماندگار
🔴 حاج صادق آهنگران
این اربعین دارم پیامی از شهیدان
از کشته های غرق خون درخاک بستان
درخون تپیدند خوش آرمیدند
👈 این نوای گرم نوحه حاج صادق آهنگران بود در مراسم گرامیداشت شهدای طریق القدس
9/9/1360 عملیات طریق القدس
( فتح بستان )
عملیاتی که سر سلسله عملیات های پیروزمند دفاع مقدس ، با حضور انبوه نیروهای بسیجی و تشکیل یگان های رزم سپاه شد .
این آوای ماندگار حاج صادق بود که وقتی نوار آن پخش شد ، دل خیلی از رزمندگان را لرزاند و بی تاب حضورشان در جبهه ها کرد .
عملیات طریق القدس با این نوحه آهنگران معنا پیدا کرد و مظلومیت شهدای این عملیات با همین نوحه و مریثه اش جاودانه شد .
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 خاطراتی از
مقام معظم رهبری در جبهه
👈 لباس نظامی
هر وقت كه از منطقه بر ميگشتم، ميرفتم خدمت حضرت امام(ره). يکي از همين دفعات، در سال 59 از منطقه جنگي آمدم و وارد حياط منزل حضرت امام(ره) شدم. در تمامی مدتی که من در حال باز کردن بند پوتينهايم بودم، حضرت امام(ره) از پشت پنجره اتاقشان به اين شكل و قيافه من - که لباس نظامی را زير قبا پوشيده بودم - نگاه می كردند.
وقتي رسيدم داخل اتاقشان دست مبارکشان را بوسيدم و بعد از احوالپرسي فرمودند: «يک وقت پوشيدن لباس جندی (نظامی) برای اهل علم خلاف مروت بود ولی حالا بحمدالله وضع به اينجا رسيده است.»
من احساس ميکردم که ايشان خوشحالند.
🔸 کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
#خاطرات_رهبری
🍂
🔻 شهید علی ذاکری
🔸 چند روز مانده به چهلم علی، وصيت نامه اش به دستم رسيد. وصيت نامه را باز كردم. علی نوشته بود: «پدر جان من دوست دارم كه در وادی رحمت در كنار ساير دوستانم به خاك سپرده شوم».
اما وصيت نامه دير به دست ما رسيد و ما علی را در قبرستان ستارخان دفن كرديم. احساس ملامت می كرديم. به هر كجا سرزدم تا اجازه انتقال جنازه اش را بگيرم، موفق نشدم. از امام اجازه نبش قبر خواستيم، اما اجازه ندادند، ناچار گذاشتيم جنازه در همان قبرستان ستارخان بماند، اما هر وقت علی را در خواب می ديدم، می گفت: «هرچه احسان داريد، به وادی رحمت بياوريد. من در آن جا كنار دوستانم هستم و فقط به خاطر شما به قبرستان ستارخان می آيم.»
🔸اين شد كه پنج شنبه ها به وادی رحمت می رفتم و بعدازظهرها به ستارخان. تا اين كه 13 سال بعد از طرف شهرداري خبر آوردند كه گورستان جاده كشي می شود، بايد اجساد و اموات انتقال پيدا كنند. درست در سالگرد شهادت علی برای انتقال جنازه او به قبرستان ستارخان رفتيم. بر سر مزار حاضر شديم و خاك آن را برداشتيم. به سنگ ها كه رسيديم، خودم خواستم كه روي سنگ ها را جارو كنم تا خاك به استخوان ها و روي جنازه نريزد.
سنگ اول را كه برداشتم، بوي عطر شهيد بيرون زد كه بچه ها به من گفتند: «حاجي گلاب ريختي؟» گفتم: «نه، مثل اين كه اين بو از قبر مي آيد،» عطر جنازه همه جا را گرفت.
👇👇👇
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 شهید علی ذاکری
🔸سنگ ها را كه برداشتم نايلون را بلند كردم، ديدم سنگين است. آن را بغل كردم، ديدم كه سالم است. صورتش را داخل قبر زيارت كردم. مثل اين بود كه خوابيده است و همين شامگاه او را دفن كرده ايم.
🔸 با ديدن اين صحنه يك حالت عجيبي به من دست داد، قسمت سبيل هايش عرق كرده و سالم بوده و در همان حال مانده بود. موهای صورتش و سبيل هايش هنوز تازه بود. موها و پلك ها همه سالم بودند. مثل اين بود كه در عالم خواب است. دستم را كه انداختم به نايلون پاييني، چند تا از انگشت هايم خونی شد، مادر علی هم اصرار كرد كه او را زيارت كند؛ وقتي خواستيم پيكر شهيد را لای پارچه ای بپيچيم، مادر علی گفت: «بگذاريد صورتش را ببوسم، من هنوز صورتش را نديده ام.» يعقوب پسرم گفت: «كمی آرام باش مادر!» خواستم كه نايلون روی صورتش را باز كنم كه در وادی رحمت مانده بود، دستم خونی شد. پسرم سال ها در انتظار ملحق شدن به دوستانش در وادی رحمت مانده بود.
✍ راوي : پدر شهيد
@defae_moghadas
🍂