🍂
🔻 یادش بخیر 😄
شهید علی ماپار در عملیات بدر به عنوان بی سیم چی گروهان ما بود. وقتی داود علی پناه فرمانده گروهان به شهادت رسید، صبح عملیات به سراغم آمد و در حالی که اسلحه را بطرفم گرفته بود و می خندید به زبان محلی خودش می گفت:
"محمود! یا بیو بالا سر گروهان یا پ تیر زنمت". می گفت محمود بیا بالا سر گروهانمان، اگر هم قبول نکنی با تیر می زنمت.😂
محمود گله دار
کانال حماسه جنوب
@defae_moghads
🍂
🔻 #خاطرات_یک_گشت 6⃣
📝 اولین گشت بود و قرعه به نام تیم ما افتاده بود. قرار شد، فردا ساعت ۹شب، همه اعضاء تیم با تجهیزات جلو ماشین برادر بابا زاده حاضر باشیم.
اولین باری بود که میخواستم به گشت بروم، برای همین آن شب را در مسجد کنار برادر هانی سپری کردم. او انگار میدانست من تازه واردم، با اینکه خیلی کم حرف میزد و بیشتر گوش میداد، آن شب برای اینکه از اضطرابم بکاهد، برایم حرف زد؛ از وضعیّت زندگی در روستایشان، از پدر مادر پیرش، از دختر گلش که دوماهه بود هم برایم گفت. برادر هانی واقعا یک رزمنده وارسته و مخلص بود، اهل مستحبّات بود، واجباتش که سرجای خودش. نمازشبهای تومسجدش را خودم چندین بار دیده بودم.
آن شب دیر خوابیدیم. برای نماز صبح خودش بیدارم کرد.صبح حواسم بود که تسبیحم را هم حتما با خودم ببرم!📿 چون من یه قدم شمار بودم. و تسبیح جزو ملزوماتم به حساب می آمد.
بعد از نمازظهر آقای مفرد یک بار دیگر کُلّ کارها را برایمان یادآوری کرد. ورودمان به منطقه بصورت تیم های ۲ به ۲ بود و حالت حرکت تیم ها در محدوده گشت خطّی بود. ترکیب تیم ها هم به این صورت بود: برادر مالمیر و بنده تیم۱، برادر هانی و برادر عرب تیم۲ وبرادر مفرد وبرادر رفیعی تیم ۳. میهمانان آن شب ما، برادر اکبر امیرپور و برادر دشت آرا بودند که تیم ۴ را تشکیل میدادند.(هردو ازبچه های قدیمی واحد بودند و تصمیمی بود که فرمانده واحد علی آقا چیت سازیان بدلیل اولین گشت اتّخاذ فرموده بودند.)
هر تیم هم جداگانه دارای یه قطب نما و یک دوربین دید درشب بود.
شرایط آب و هوایی و مهتابی بودن آسمان، یک مسئله مهم که در هر گشت، در نظر گرفته می شد.
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #خاطرات_یک_گشت 7⃣
📝بعداز نماز مغرب وشامی مختصرساعت ۸ بود که جلو ماشین مرحوم بابا زاده آماده ایستاده بودیم. دوستان مقرّ برای بدرقه آمده بودند. یکیشان قرآن به دست، رفت بالا درب خروجی مقّر تا ما از زیر قرآن رد شویم. هانی "وجعلنا" تلاوت می کرد. من "آیه الکرسی" میخواندم. بالاخره هرکدام پشت ماشین جا گرفتیم. صدای صلوات بلند شد و دستهایی که به نشانه خداحافظی بالا آمدند.✋ کم کم مقرّ از دیدمان پنهان می شد.
قرار شد ۴۵دقیقه بعد، از سمت کمین ارتش وارد منطقه دشمن بشویم . مرحوم بابا زاده، طوری صدای موتور تویوتا را تنظیم کرده بود که اگر کنار ماشین هم می ایستادیم صدایش را نمی شنیدیم. بعد از هماهنگی با برادران ارتش بطرف سه راهی مرگ به راه افتادیم.
پرژکتورهای تنگه بشگان و هوان به قدری پُرنور بود که از فاصله ۲ کیلومتری دیده می شدند.✨ مرحوم بابا زاده به طرف جادهّ زیر باغ کوه پیچید.🏞 سنگرهای سوخته⛺️ که با خشت و گل ساخته شده بود را رد کردیم کمی جلوتر توی صد متری بودیم که ماشین ایستاد و پیاده شدیم.🚍
آقای مفرد به مرحوم بابا زاده گفت که برو کمین ارتش منتظر ما باش تا بعد از گشت به شما ملحق شویم.
بعد از رفتن ماشین، با علامت دست آقای مفرد نشستیم. بنده با برادر مالمیر اوّلین تیم و بقیه دوستان با فاصله چند صد متر عقب تر بصورت خطّی حرکت می کردیم. برادر مالمیر جلو من مادون (دوربین دید در شب )می کشید و بنده هم از ابتداء، مسیر را با قدمهایم می شمردم و هر۵۰ قدم برای دیدن مسیری که مقابل ما بود می نشستیم. چون اوّلین گشت بود و معلوم نبود که دشمن چه نوع موانع جدیدی در مسیر تله گذاری کرده.💣🕳 تقریباً۲۰۰ قدمی که شد، یک تک درخت در مسیرمان شاخص و تنها بود.🌴
هیچ پوشش گیاهی آن اطراف به اندازه آن نبود، برادر مالمیر هم گفت که کمی آنطرف تر از تک درخت بشینیم استراحتی بکنیم.
برادر مالمیر در ۱5 قدمیه سمت راست درخت نشست، من هم در حال نشستن بودم که از سمت چپ ما صدای انفجاری مضطربم کرد.💥😨 صدای انفجار نازک ولی نزدیک بود. ۵ دقیقه ای به همان حالت روی زمین نشستیم.
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 عطر وصال 🏴
سلام به کانال حماسه جنوب.توی مسیر پیاده روی اربعین بنده با یک جوان عراقی هم صحبت شدم. از وی سوال کردم که زمان صدام ملعون هم مشایه داشتید یا نه؟ که در جواب گفت اون موقع مشایه که نداشتند هر کسی هم به اهل بیت علیهم السلام اظهار علاقه می کرد گردنش را میزدند. حتی هرکس که در روز و یا شب اربعین مراسم جشن عروسی میگرفت خدمات ویژه ای بهش تعلق میگرفت و مورد تشویق دستگاه حکومت قرار میگرفت.
درکل از وضعی که الان وجود داشت خیلی راضی بودند که به راحتی به اهل بیت علیهم السلام ابراز علاقه میکردند. ایرانیها را به همین دلیل برادرخود میخواند.
این بنده خدا خیلی دوست داشت به مشهد و شمال کشورمان سفر کنه ولی از نظر مالی شرایطش رو نداشت.
@defae_moghadas
🍂
عملیات والفجر8 بهمن ماه سال 64 شهرفاو-فرمانده گروهان تقوا برادراسماعیل زبیدی درحال آب دادن به اسیرعراقی.
@defae_moghadas
🍂
🔻 مرکب شهادت
حسن آقا بچه قم بود. جوان آرام و ساکتی بود. رفتم به جای ایشان که بگویم شما برو نمازت را بخوان. لودرش سبز رنگ و غنیمتی عراقی بود، من مشغول کار کردن روی آن شدم. بعد از ۲۰ دقیقه دوباره خودش آمد. گفت: حالا شما برو نمازت را بخوان. گفتم: هنوز وقت داریم، بگذار کمی کار کنم. گفت: نه!
عجیب خیلی اصرار می کرد که الان باید پشت فرمان بنشینم. یعنی انگار چیزی به ایشان الهام شده بود که اصلا کس دیگری به جای ایشان نباید روی صندلی بنشیند. خیلی اصرار کرد که من باید بنشینم. من با ناراحتی از پله های لودر پایین آمدم. قبل از اینکه نماز بخوانم به خاکریز نگاه کردم دیدم انگار در دشت درخت کاشته اند. شهید نورعلی زاده و برادرش شهید حمید زاده گندم بودند. به آنها گفتم: نگاه کنید، ببینید اینها درخت کاشته اند؟ در بیابان برای چی این کار را کرده اند؟
گفتند: وای اینها تانک هستند، می خواهند پاتک بزنند. گفتم: پس من بروم تا پاتک نزده نمازم را بخوانم. شب تا صبح آتش می ریختند ولی به یکباره روز محشر شد. یعنی اصلا دیدن با گفتن قابل قیاس نیست. فوری سراغ حسن رفتم. چنان خمپاره و گلوله مستقیم تانک می زد که یک لحظه به سمت راست خودم نگاه کردم که خاکریز را ببینم دیدم خیلی از جاها اصلا انگار ما خاکریز نزده ایم، بس که گلوله مستقیم تاتک خاکریز را صاف زمین کرده بود. ناگهان دیدم از پله های لودر خون می چکد، ولی بیل لودر بالا است اما سوراخ.
گلوله تانک به بیل لودر خورده و آن را سوراخ کرده و از داخل رادیاتور و موتور گذشته بود و سپس به بدن ایشان اصابت کرده بود. پیکرش آن قدر ناجور بود که نمی شد بدون برانکارد آن را حمل کرد.
و از شهادتش چیزی نگذشته بود که راز آنهمه اصرار را فهمیدم. او نظر کرده شده بود و باید سرقرار حاضر می شد. که شد.
نادر بهروزنیا
مسئول محور مهندسی
لشکر 7 ولی عصر (عج)
@defae_moghadas
🍂