eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 دیالوگ های سینمای دفاع مقدس / آژانس شیشه 👈 نامه نویسی حاج کاظم به همسر: شهادت می‌دم به ولایت شیعه هرکس در این نظام تکلیفی به گردن داره و من هم هیچ شکایتی از کسانی که ممکنه منو تا چند لحظه دیگه هدف قرار بدن ندارم اونا به وظیفه شون عمل کردن و من هم - اگر عباس از آرمانی فرمان میگیره که فراتر از ... چرا من تو چنین شرایطی اونو تنها بذارم - امیدوارم نیت حقیر رو درک کرده باشین من قصد آزار کسی رو ندارم- - - فاطمه فاطمه خوبم تا جنگ بود من نبودم جنگ تموم شد فشار زندگی چنان فشارم داد که باز تو و بچه‌ها رو درک نکردم می‌مونه دو یادگار مشترک ابوذر و سلمان. پسرانم باید رنگ و بوی تو رو داشته باشن معرفت اون اجنبی که ویزا داد از توی هم وطن بیشتره. 👈 سلحشور خطاب به حاج کاظم: «دهه دههٔ ثباته، اون پسر تو کی باید بتونه برا آیندش برنامه‌ریزی کنه؟» 👈 فرمانده به حاج کاظم: «مربی، اصل، حاشیه؟ نوچ» سینمای ایران! (آژانس شیشه ای) ابراهیم حاتمی کیا! ......و چقدر این دیالوگها در این روزها برای ما آشنایند! 🔸 کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 طلوع صبح اسارت از مناره های مسجدی در آن حوالی صدای اذان صبح بلند بود. بیدار شدم. همه بیدار شده بودند. با تیمم به نماز ایستادیم؛ این بار اما نه به جماعت. آفتاب که بالا آمد احساس گرسنگی کردم. خبری از صبحانه نبود. ولی نگهبانها اجازه دادند برویم دستشویی. راحت شدیم. ساعت حدود ده بود. نشسته بودم زیر پنجره ای که آن طرفش سربازان عراقی در رفت و آمد بودند. روی لبه پنجره قوطی آبی رنگ کوچکی دیدم که سربسته بود. برش داشتم. رویش نوشته شده بود: جبن». معنای این کلمه را نمی دانستم. به امید آنکه جبن یک جور خوراکی خوشمزه باشد، خواستم بازش کنم. وسیله ای نداشتم. هیچ کس نداشت. دیشب، قبل از ورود، انگشتر و ساعت هایمان را هم گرفته بودند تا چه برسد به چاقو و تیزی. قوطی را گذاشتم سر جایش اما نیم ساعت بعد که گرسنگی اذیتم کرد، دوباره برش داشتم و افتادم دنبال راه حلی برای باز کردنش. فکری به سرم زد. عراقی ها پلاک شناسایی ام را شب قبل ندیده بودند. هنوز توی گردنم بود. پلاک را از زنجیرش جدا کردم. لبه هایش کند و گرد بود. باید تیزش می کردم؛ مثل چاقو. طوری که عراقی ها متوجه نشوند، کشیدمش روی سیمان کف سالن، آن قدر که تیز تیز شد، مثل چاقو. به راحتی قوطی را باز کردم. داخلش پنیر بود؛ اما نه پنیری که ما به خوردن آن عادت داشتیم. چیزی مثل لاستیک بود. گرسنگی را به خوردن آن لاستیک سفید ترجیح دادم. سهم من از آن همه تلاش این بود که یاد گرفتم پنیر به عربی می شود جبن»؛ اولین کلمه عربی که در اسارت یاد گرفتم. برگرفته از کتاب آن بیست و سه نفر @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 8⃣ 📝 خاطرات ارسالی رزمندگان کانال حماسه 📝برادر مالمیر گفت: دیگه نمی شه رفت جلو. چون دشمن حسّاس میشه و شروع به زدن منوّر می کنه. بنابراین راه آمده را با احتیاط زیاد تا لب جادّه برگشتیم. چند دقیقه ای کنار جادّه ایستادیم، که صدای دویدن پایی🏃 نگاه کنجکاومان را به سمت صدا برد. با دوربین دید درشب دیدم، کسی شبیه برادر عرب می دود. یک مقدار که جلوتر آمد، آهسته گفتم: عربه...عربه. برادر مالمیر گفت: هانی؟ پس هانی؟ برادر مالمیر صدایش زد: عرب...عرب. خودش بود، ایستاد، ما را هم شناخت. -پس هانی کجاست عرب جان؟ -غلامحسین...هانی رفت رومین.😭 هاتی پرکشیده بود 🕊 و حالا اشک بود که می خواست جای خالی هانی را برایمان پر کند.😭😭 بچّه هایی که قبل از اسارت یحیی، اینجا گشت می رفتند هیچ مانعی جلو راهشان نبوده امّا حالا نه. کمی به خیال قدیم راهکار را باز شل گرفته بودند.تمام تله های ابتدای راهکار هم مین گوجه ای بوده، چرا؟ چون باز بتوانند اسیر مجروح بگیرند. دو تیم بعدی، یعنی؛ آقای مفرد با آقا حسین رفیعی وعمو اکبر هم با آقای دشت آرا با هم به ما رسیدند. دیگر ساعت ۲ نیمه شب بود و فرصتمان هم کم. همگی رفتیم در یکی از خانه های گلی که خراب بود نشستیم. آقای مفرد فرمود: بچه ها همه برید دیدگاه ارتش من با عرب و عمو اکبر برای آوردن هانی میریم جلو. هر چه اصرار کردیم که ما هم به کمکشان برویم ولی اجازه ندادند. دیگر دستور بود و اطاعت آن بر ما واجب. برادر مالمیر، برادر رفیعی و من رفتیم کمین ارتش. چند دقیقه ای که آنجا بودیم، تصویر هانی و دخترش مثل فیلم از جلو چشمانم میگذشت.😔 تا اینکه علی آقا با ماشین آمد آنجا. من پیش خودم گفتم علی آقا از کجا با خبر شد که زود آمدند؟!😳🤔 که بعدا فهمیدیم علی آقا که از دیدگاه ما را رصد میکرده، سریع با برادر ملکی معاونش و برادر مالمیر که راه را بلد بود، رفته بودند کمک برادر مفرد. خیلی دیر هانی را پیدا کرده بودند. دیگر هوا داشت روشن میشد که به کمین ارتش برگشتند و همگی ناراحت و گریان سوار ماشین شدیم و به مقرّ برگشتیم.🚙 جریان شهادت هانی، این طور بوده است که؛ هانی جلو مادون میکشیده که پایش روی مین گوجه ای میرود و ازمچ قطع میشود و خونریزی زیاد باعث شهادت هانی تکلّو می شود.😭 روحش شاد.🌺🍃 ادامه دارد... @defae_moghadas 🍂
عطر سیب و بوےِ اسپندِ مسیر موکب ها میرسد . . . تازه شد در خاطرم یاد بلاجویانِ دشتِ #ڪربلا . . . #زائران_اربعین_به_سلامت @defae_moghadas 🍂
امروز یکشنبه ۲۹ مهرماه ۹۷ دریای خروشان دلدادگان وعاشقان اباعبدالله الحسین(ع) در مسیر نجف تا کربلا. علارغم تبلیغات سوء دشمنان خارجی و داخلی ،همه آمده اند وایرانی ها بیشتر از هر سال . @defae_moghadas
🍂 🔻 9⃣ 📝 خاطرات ارسالی رزمندگان کانال حماسه غار هفتی در عقبه دشمن، قسمت تیغه پرتگاه ارتفاع ۱۰۶۵قرار داشت. قسمتی از جادّه سرپل ذهاب به جوانرود، از ارتفاعات ما بین ۱۰۶۵ و قراویز زیر دید دشمن بود که واحد مهندسی چند کیلومتر را با خاکریز از دید خارج کرده بود. سمت چپ باغ کوه یک راه فرعی از انتهای همان خاکریز باز میشد که بطرف تپّه ای که در نقشه توجیهی، تپّه طوطیان نام داشت، ادامه پیدا میکرد. یک امام زاده هم روی همان تپّه قرار داشت. تا آن قسمت زیر دید دشمن نبود و میشد در طول روز آنجا تردد کرد. بعد از امام زاده سر یک پیچ دیگر در دید بود و باید شب در آنجا تردّد میکردیم. مسئول تیم ما این قسمت را برای نفوذ به خاک دشمن انتخاب کرد. بعد از اینکه راهکار ما توسّط فرمانده واحد تأئید شد، اوّلین گشت را زودتر شروع کردیم تا نماز مغرب را آنجا باشیم و غذا را همان جا بخوریم و در تاریکی هوا حرکت کنیم. تقریباً ۱۵۰۰متری که جلو رفتیم به جادّه زیر باغ کوه رسیدیم. از آنجا هم ۱۰۰۰متری جلوتر به جادّه شوسه ای، زیر تپّه ماهورهایی که ابتداء آن از تنگه بشگان شروع میشد تا انتهای تپه ماهورهایی که دشمن برای تدارک واحدهای خودش که در آنجا مستقر بود رسیدیم. راهکار تیم ما تا انتهای جادّه تدارکاتی و تپّه ماهورها که دشمن هیچ سنگری نداشت ادامه پیدا میکرد. از آنجا دیگر در شیب ارتفاع ۱۰۶۵ می افتادیم، که باشیب ۵۰ شروع میشد و تا غار هفتی که کمی درسمت راست کشیده میشد و به شیب ۷۰ درجه و۲۰۰۰ قدم میرسید. درست در گرگ و میش هوا بود که به غار هفتی رسیدیم. از آنجا که در غار نه سنگری بود و نه تله گذاری ای؟ پس معلوم بود که عراقیها از آن غار خبر نداشتند!😃 نزدیکهای طلوع خورشید تا غروب و برگشت بخوبی عقبه دشمن پشت تپّه ماهورای که از سه راهی بشگان تا خاکریزی که جادّه خودی (سرپل به جوانرود) را از دید خارج میکرد، زاویه دید داشتیم. حتّی قسمتی هم از دشت ذهاب در دیدمان بود. برای رصد عکس العمل احتمالی دشمن، هر چند شب یک بار تا نزدیکی غار می رفتیم و سریع برمی گشتیم. بعد از اینکه استعداد نظامی دشمن را از تنگه بشگان وهوان تا انتهای سنگرهای ایذایی دشمن که تقریباَ گردانی مهندسی پشت تپّه ماهورها بود را رصد کردیم، دیگر راهکار هفتی را با گذاشتن چند تله برای جلوگیری از لو رفتن راهکار، قفل کردیم و همه توجیهات (گزارش کار،کالک، نقشه و ماکت) آن را تحویل فرماندهی دادیم. دیگر کار تیم در راهکار غار هفتی و طوطیان تمام شد و تیم ما در راهکار دیگر تیم ها به آنان کمک میکرد. ادامه دارد... @defae_moghadas 🍂
یادمان نرود روزهایی را که برای دلمان می نوشتیم "تا کربلا راهی نیست" و عکس یادگاری می گرفتیم شهدا جایتان خالی..... که راه را خود باز کردید و به زیارت خودش رفتید. گوارای وجودتان، نازنینان @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 خاطراتی از مقام معظم رهبری در جبهه 🔅 من تضمين میدهم! فروردين ماه سال 60 بود. در مسير بازگشت از دهلران، از مقر لشکر با ماشين فرمانده لشکر به سمت ايلام به راه افتاديم. جاسوسان محلی به عراقیها خبر داده بودند که ماشين ما وارد شهر شده است. آن موقع رفت و آمد سپاهي‌ها به داخل شهر مشکلي نداشت. خبر داده بودند که نماينده امام به دهلران آمده است. يک لحظه ديدم نفربرهاي عراقی از فراز ارتفاعات با سرعت تمام به سمت ما حرکت مي‌کنند. راننده هول شده بود. او پشت فرمان بود و آقا کنار دستش نشسته بودند. من و فرمانده سپاه هم پشت ماشين نشسته بوديم. راننده با سرعت عجيبی مي‌رفت. آقا دستی بر روی شانه‌اش زد و فرمودند: «يک لحظه صبر کن!» گفت: «آقا، دارن ميان!» آقا فرمودند: «يک لحظه من کارت دارم.» اين بنده خدا به آقا تندی کرد و دستش را عقب کشيد آقا بار ديگر به او گفت: «نگاه کن! اگر مقدر باشد که ما کشته شويم، کشته مي‌شويم. شما با حوصله و يواش برو، ما مي‌رسيم. شما يقين داشته باش اين‌ها به ما نمي‌رسند» او چند لحظه‌اي را آرام کرد، اما وقتي گرد و خاک نفربرهای عراقی را ديد، دوباره پايش را روی پدال گاز گذاشت و به سرعت حرکت کرد. آقا مثل پدری که با بچه‌اش صحبت مي‌کرد، رو کرد به راننده (البته ايشان پيرمرد بود) و گفت: «شما يواش برو. من تضمين مي‌دهم که اين‌ها به ما نخواهند رسيد.» اين نفربرها طوری حمله کرده بودند که من خودم ترسيده بودم. پيش خودمان مي‌گفتيم چرا آقا نمي‌گذارد اين راننده تند برود. الان است که نفربرها به ما تنها ايشان را به عنوان يار امام مي‌شناختيم. صحنه بسيار عجيبی بود تانک‌ها و نفربرهاي عراقی از سه طرف به ما نزديک مي‌شدند. داشتند ما را قیچی مي‌کردند. اما آقا با آرامش و طمانينه نشسته بودند و ما توانستيم از دهلران بيرون بياييم. پس از پيمودن مسافتی، آقا فرمودند که يک‌جا نگه داريم. بعد رو کردند به راننده و پرسيدند: «آقا، شما سيگاري هستيد؟» گفت: «آره آقا!» گفتند: «سیگاری بکشيد» آقا از ماشين پياده شدند و چند جمله‌ای براي ما صحبت کردند. ابتدا آيه‌اي از قرآن را تلاوت کردند و گفتند: «ما اعتقاد داريم که اگر قرار باشد بميريم، مي‌ميريم. حالا يا اين جا تصادف مي‌کنيم، يا به دست عراقي‌ها کشته مي‌شويم. اما اگر قرار نباشد بميريم، اگر عراقي‌ها جلو راه را هم ببندند، ما نمي‌ميريم.» 🔸 کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂