eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
مردان خاکی و
رهبر انقلاب در لباس سپاه
❇️..وَللّٰهِ جُنود السّمواتِ وَ الاَرضِ..❇️ سورةُ الفتح -خداست که آرامش را در دلهای مؤمنین نازل کرد، تا ایمانی بر ایمانشان بیفزاید و سپاهیان آسمان و زمین فقط در سیطره‌ اوست و خدا دانا و حکیم است. @defae_moghadas 🍂
در مشهد و مدینه خدایا چه محشرست شال عزا به گردن زهراوحیدراست یابن الحسن بیاکه تسلا دهیم تورا چون سوگ"مجتبی"و"رضا"و"پیمبر"است سلام؛ صبحتون حسینی شهادت جانسوز پیامبر و سبط اکبرش تسلیت باد
🍂 🔻 وسیله نقلیه قصد کرده بودم به مرخصی بروم. اصلا دوست نداشتم تنهایی و بدون وسیله بروم و درد سرش را تحمل کنم. سر جاده که رسیدم، غروب شده بود و دیگر وسیله ای نبود. اول گفتم برگردم، بعد به فکرم آمد بمانم تا ماشینی بیاید. شروع کردم به خواندن دعای توسل، یکی یکی معصومین را یاد می کردم تا به اسم اباعبدالله(ع) رسیدم. یک دفعه دیدم از دور یک لنکروزی آمد. خیلی خوشحال شدم. تا به من رسید ایستاد و مرا سوار کرد. چند رزمنده دیگر هم عقب بودند. شروع کردم ادامه دعای توسل را خواندم. لندکروز تا سه راه خرمشهر مرا رساند و همین که به سه راه رسید، کنارم یک نیسان وانت ایستاد. از عقب لندکروز به عقب نیسان پریدم و حرکت کردیم. نیسان تا خیابان نادری اهواز مرا رساند، همین که به نادری رسیدیم یک موتوری گفت رزمنده کجا میری؟ دیدم دوستم مرتضی صدیقی بود. مرتضی هم تا در خانه مرا برد. به خودم آمدم و گفتم، ببین ائمه و مخصوصا دردانه پیامبر و زهرا و علی (علیهم السلام) برای غلاماشون چه کارا که نمی کنند. شاید توی همین مرخصی بود که رفتم در منازل بعضی از بچه ها و خبر سلامتی شان را به خانواده ها دادم. یادش بخیر، وقتی در خانهٔ مرحوم امیر برهان رفتم مرحوم پدرش آمد دم در. تا مرا دید دست ها را بالا برد و در هوا چرخاند و با لهجهٔ بندری گفت "امیروم کجان؟" وقتی این برخورد را به امیر و بقیه گفتم مدتها سوژهٔ بچه ها شده بود و تا قبل از فوت امیر یادش می کردیم. خداوند همه رفتگان را رحمت کند سلطان حسنپور @defae_moghadas 🍂
🍂 عزاداری در وفات پیامبر اکرم (ص) و شهادت ائمه اطهار و فاطمه زهرا سلام الله علیه از سنت های ترک نشدنی رزمندگان در جبهه بود که ارتباط ها برقرار می کردند و استمدادها از این مجالس می گرفتند. @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 خاطرات اسارت پیام های لوله خودکاری زمانی که قرار شد اسرا به زیارت کربلا و نجف بروند ، البته پس از کش و قوس های بسیار که با عراقی ها در خصوص اعزام و عدم اعزام داشتیم ، نهایتاً موفق شدیم که با تحمیل شروطی به آنان ، به این سفر برویم ، اما رفتن تحت تدابیر امنیتی شدید بود که مبادا بچه ها بخواهند از این سفر استفاده تبلیغاتی ویا فرار کنند . در یکی از اعزام های 400 نفره توسط عراقی ها ، بچه ها تدارک یک حرکت تبلیغی انقلابی را هم دیدند به این صورت که ، در مقطعی که در اردوگاه ، خودکار ممنوع نبود و تعداد زیادی قلم و خودکار داشتیم ، بچه ها پیام های امام (ره) را به زبان عربی ترجمه کرده و روی کاغذ نوشتند و با قرار دادن آن کاغذها در درون لوله خالی خودکارها ، با رعایت ملاحظاتی و پرت کردن حواس نگهبان سالن غذاخوری حرم نجف ( که مردم آن شهر در پائین آن محل تجمع کرده بودند ) ، پیام ها را از پنجره به بیرون سالن می انداختند تا بدست مردم برسد وبه تعبیر بچه ها ، اقدامی در جهت پیام رسانی به مردم عراق کرده باشند ، آن هم به روش اسارتی و پیام های لوله خودکاری ! حاج صادق مهماندوست 🔸 کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 من با تو هستم 8⃣2⃣ خاطرات همسر سردار شهید سید جمشید صفویان ✨ تمام طلاهایم را فروخته بودم یک بار که از مسافرت برگشت، گردنبندی برایم آورد که به شکل قلب بود. گفت: «می خواستم سفارش بدم که اسم هردومون رو روش بنویسن ولی متأسفانه فرصت نشد.» گفتم: «خدا خیرت بده با وجود این همه مخارج ساختمان چرا طلا خریدی؟ خب همین پول رو خرج ساخت خونه می کردیم.. گفت: «نه! زن باید زینت داشته باشه اگه خدا بهم بده حتما بیشتر هم برات میخرم.» به مرور زمان کار ساخت و ساز خانه پیش می رفت و سید جمشید هر وقت که از جبهه برمی گشت تمام سعی اش این بود که ساخت خانه به نتیجه برسد. هر مرحله از کار که انجام می شد سریع می آمد دنبالم و با چه ذوق و شوقی سوار موتور میشدیم و میرفتیم که پیشرفت کار را ببینیم. همیشه می گفتیم برویم سر زمین. بعضی وقت ها هم می گفت ناهار را آماده کن برویم سر زمین، هم خانه را ببینیم هم ناهار بخوریم. آنقدر آنجا رفت و آمد می کردیم که دخترم زهرا که تازه زبان باز کرده بود هم یاد گرفته بود و می گفت برویم سر زمین! یک بار که رفته بودیم بازار، مغازه ی تخریب شده ای را دید که داشتند آن را بازسازی می کردند. سریع گفت: «بابا! بابا! این سر زمینمونه!» فکر می کرد که هر جا شن و ماسه ریخته اند، زمین ماست. آن زمان هنوز آشپزخانه ی اپن مد نشده بود. سید جمشید با طراحی خودش یک پنجره ی عریض به طرف پذیرایی گذاشته بود. وقتی که این پنجره را دیدم گفتم: «پس این دیگه چه مدلی است؟!» گفت: «این طوری وقتی مهمان نداریم این پنجره بازه و همدیگه رو می بینیم. وقتی هم که مهمان نامحرمی داریم، پنجره رو می بندیم که شما معذب نشی و غذا که آماده شد از این پنجره پذیرایی می کنیم.» در حین ساخت خانه، اسمش برای مکه در آمد. خیلی اصرار کردم که برود و حاجی شود ولی قبول نکرد. گفت: خدا گفته اول خونه و وسایل زندگی زن و بچه ات رو تهیه کن، بعد اگه مستطیع بودی، برو مکه. من این پول رو که میخوام خرج مکه کنم، صرف تکمیل خونه می کنم که شما به آسایش برسید.» هر چیزی که به دستمان می رسید می فروختیم و خرج ساخت خانه می کردیم. یک فرش شش متری از تعاونی گرفته بود. وقتی که دیدم گفتم: «چقدر قشنگه! کاش می شد لنگه ی دیگه ش رو هم می گرفت ولی خب مجبور بودیم همه چیز را بفروشیم. یک روز که از بیرون آمدم" دیدم کسی را آورده که فرش را ببیند و بخرد. گفت: «دلم نیامد جلو شما فرش رو ببرن، می خواستم تا خونه نیستی بفروشم که دلت نشکنه! ان شاء الله بعدا جبران می کنم!» همراه باشید با قسمت بعد 👋 @defae_moghadas 🍂
🍂 #تصاویر_کمیاب مقام معظم رهبری در خط مقدم جبهه @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 من با تو هستم 9⃣2⃣ خاطرات همسر سردار شهید سید جمشید صفویان "آموزش رانندگی" سال ۶۴ از طرف کمیته یک ماشین پیکان به اسم ما در آمد. رفت تهران و آن را تحویل گرفت. ماشین بین راه خراب شد و آن را با یدک کش به دزفول آوردند. سید جمشید دوست داشت که من رانندگی یاد بگیرم. در همان مدت کوتاهی که ماشین را داشتیم سعی کرد که به من آموزش رانندگی بدهد. روز اول که برای آموزش رفته بودیم، گفت: «بسم الله الرحمن الرحيم، خب شروع می کنیم. اولین درس آیینه...» و چند نکته ی رانندگی را تذکر داد. بعد پرسید: «خب، اگه الآن یه خانم اومد جلوی ماشین چی کار می کنی؟!» گفتم: «خب، یه بوق میزنم، بره کنار.» گفت: «نه!... اشتباهت همین جاست! اگه یه آقا اومد جلوت، باید به بوق بزنی ولی اگه یه خانم اومد جلوت، باید دوتا بوق بزنی!» گفتم: «اه... یعنی چه؟ داری خانم ها رو مسخره می کنی؟!» گفت: «نه بابا! آخه خانم ها خیلی مشغله ی فکری دارن. بوق اول رو که میزنی از فکر آشپزخانه و شوهر و بچه بیرون میان، بابوق دوم تازه متوجه ماشین می شن..." بعد از چند روز آن ماشین را هم فروختیم و خرج ساخت خانه کردیم. همراه باشید با قسمت بعد 👋 @defae_moghadas 🍂
☘ یک پر از عشق و معرفت ... لینک : دریاچه ماهی ، کربلای پنج لطفا با رمز وارد شوید ...👇 eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂