🍂
🔻 من با تو هستم 9⃣2⃣
خاطرات همسر سردار شهید
سید جمشید صفویان
"آموزش رانندگی"
سال ۶۴ از طرف کمیته یک ماشین پیکان به اسم ما در آمد. رفت تهران و آن را تحویل گرفت. ماشین بین راه خراب شد و آن را با یدک کش به دزفول آوردند.
سید جمشید دوست داشت که من رانندگی یاد بگیرم. در همان مدت کوتاهی که ماشین را داشتیم سعی کرد که به من آموزش رانندگی بدهد. روز اول که برای آموزش رفته بودیم، گفت: «بسم الله الرحمن الرحيم، خب شروع می کنیم. اولین درس آیینه...» و چند نکته ی رانندگی را تذکر داد. بعد پرسید: «خب، اگه الآن یه خانم اومد جلوی ماشین چی کار می کنی؟!»
گفتم: «خب، یه بوق میزنم، بره کنار.»
گفت: «نه!... اشتباهت همین جاست! اگه یه آقا اومد جلوت، باید به بوق بزنی ولی اگه یه خانم اومد جلوت، باید دوتا بوق بزنی!»
گفتم: «اه... یعنی چه؟ داری خانم ها رو مسخره می کنی؟!»
گفت: «نه بابا! آخه خانم ها خیلی مشغله ی فکری دارن. بوق اول رو که میزنی از فکر آشپزخانه و شوهر و بچه بیرون میان، بابوق دوم تازه متوجه ماشین می شن..." بعد از چند روز آن ماشین را هم فروختیم و خرج ساخت خانه کردیم.
همراه باشید با قسمت بعد 👋
@defae_moghadas
🍂
☘ یک #کانال
پر از عشق و معرفت ...
لینک :
#شلمچه دریاچه ماهی ، کربلای پنج
لطفا با رمز #یا_زهرا وارد شوید ...👇
eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🔴 گفتگوی دوستانه مجازی رزمندگان از خاطرات عملیات کربلای 5
امشب ساعت 21
👋
حماسه جنوب،خاطرات
🍃💠🍃💠🍃💠🍃💠🍃💠🍃 آبراه هجرت خاطرات رزمنده اندیمشکی پرویز پور حسینی ( عملیات کربلای 4 ) 🔻قسمت دوازد
🍃💠🍃💠🍃💠🍃
آبراه هجرت
خاطرات رزمنده اندیمشکی
پرویز پورحسینی
( عملیات کربلای 4)
🔻قسمت سیزدهم
بچه های لشکر خودمان قرار گذاشته بودیم ،رمز ما در شب حمله عدد 7⃣ باشد . ما همین طور که #هفت هفت می گفتیم به طرف نیروهای عمل کننده لشکر می رفتیم . یک آن در آن تاریکی شب عده ای را دیدیم که از رو به رو می آیند و آنها هم هفت می گویند . 😳😢
اولش فکر کردیم از گردان #بلال هستند اما ناگهان منوری به سوی آسمان شلیک شد و ما در روشنایی نور منور دیدیم آنها عراقی هستند 😱. درنگ جایز نبود ، به طرف آنها شلیک کردیم . عده ای کشته شدند و مابقی متواری ..
در همین حین یک نارنجک جلوی پاهای برادر #یوسفی منفجر شد و او را از دو پا مجروح کرد . دست من هم از مچ ترکش خورد . به ناچار برادر یوسفی را در کناری گذاشتیم و به پیشروی ادامه دادیم .
ما به منطقه ای رسیدیم که عراقیها👹 از توی آن سنگرهای مستحکم خود بچه ها را نشانه گرفته بودند و با شلیک پی در پی مانع حرکتمان می شدند . سنگرهای عراقی ها طرح جالبی داشتند به طوری که تمام سنگرهای نگهبانی ، استراحت و مهمات آنها به وسیله یک راهرو به هم متصل بودند . یکی از سرباز های عراقی بد طور بچه ها را زمینگیر کرده بود .
برادر #طاهری دو نارنجک 💥💥برداشت و با چالاکی از دیوار صاف سنگر عراقی بالا رفت و وارد راهرو شد . او یک نارنجک پشت سر سرباز عراقی انداخت و ما را از شر آتش بی امان او نجات داد . بعد با شجاعت و روحیه ی عالی به طرف ما برگشت و گفت : بچه ها برید جلو !
در بین راه چند نیروی غواص از گردان بلال هم به ما برخورد کردند و اطمینان دادند که بقیه منطقه پاکسازی شده است .پیشروی ما آنقدر ادامه داشت تا اینکه به نیروهای غواص گردان بلال ملحق شدیم . بعد از الحاق ما دوباره برگشتیم جایی که برادر یوسفی ترکش خورده بود .
🔴ادامه دارد ⏪
_________/\________
@defae_moghadas
🍃💠🍃💠🍃💠🍃
🍂
🔻 سردار ایرانی بر ویرانه صدام
کلیپی جالب؛از حضور سردار امین شریعتی بر روی قبر صدام
#فاعتبروا_یا_اولی_الابصار
🍂
🔴 شب شما بخیر
گاهی در سالگرد عملیاتی و یا بدون علتی محفلی بین رزمندهها شکل می گیرد و خاطراتی ناگفته از ذهنشان به روی صفحه پیام رسان ها خودنمایی می کند و گوشه ای از صحنه های بی بدیل ایثار و شهادت بیان می شود.
گفتگوی مجازی که تا دقایقی دیگر به اشتراک گذاشته می شود، یکی از همین گفتگوهاست که با اجازه راویان عزیز، جناب حاج حسن اسدپور و جناب دکتر سقالرزاده و مهندس رضایی از کربلای 5 نشر داده می شود
🍂
ساعت 23: / 1/9/2015 حسن اسدپور:
- در اردوگاهی حوالی جاده خرمشهر معروف به گروهان پل جمع شده بوديم. در حالی که گه گاه مينی بوس سبزرنگی تعدادی نیروی جديد می آورد، البته تک و توک نيروهای اصلی هم ميومدن و با ديدنشون روحيه می گرفتيم، اوضاع طوری شده بود که بچه ها از هم ديگه خواهش می کردن که گردان رو ترک نکنن و قول می گرفتن تا توی مأموريت آينده بيان، برخی يگان ها برای جبران کمبود نيرو، اونها رو جذب خودشون می کردن. خصوصا نيروهای با تجربه گردان هايی که رزمی بودن و اين خودش بيشتر موجب تضعيف گردان می شد!
- توی گروهان پل که بوديم شبانه روز از طريق حرکت هلی کوپترها و جنگنده ها و صدای آتش توپخانه از شدت و حجم عمليات با خبر بوديم، من خودم، هم بی صبرانه منتظر اعزام به منطقه بودم، هم کمی می ترسيدم!
- بالاخره روز موعود فرارسيد و کاميون ها اومدن، هنوز چهره ها دقيقاً توی ذهنمه، عيدی محمودی، احمدرضا ناصر، حاج ناصر، حميديان مقدم،...، واقعا نگرانی بود توی بچه ها.
- همان طور که برادرم رضايی گفت هيچ توجيه و تشریحی توی کار نبود، کمپرسی ها حرکت کردن و بسوی منطقه رفتيم، دو طرف جاده خرمشهر غوغایی بود از قرارگاهها و يگان های مختلف، آتش توپخانه های خودي يک لحظه هم قطع نمي شد، موج حرکت هلی کوپترها که در سطح پايين بسوی منطقه در رفت و آمد بودن هم روحيه بخش بود و هم هيجان رو چند برابر می کرد، البته من دوست و هم کلاس و فاميل و همرزم همیشگی کنارم بود، شهيد احمدرضا ناصر و همين خودش برام روحيه بخش بود!
- اما توی چهره نوجون های تازه وارد بی تجربه که نگاه می کردی می تونستی کمی ترس هم ببينی، بخصوص که از همه چيز سئوال مي کردن و نمی ذاشتن توی خودمون فرو بريم و بفهميم کجا داريم می ريم!!
- گاه و بی گاه عربده های روحيه بخش بچه های قدیمی لبخندی به لب بچه ها هديه مي داد مثل تکيه کلام مرحوم عيدی "فانتا"
- لحظاتی بعد به دوعيجی رسيديم، اولين قتلگاه نيروهای عراقی با آتش توپخانه!
- عرض کردم عدم توجيه و ممارست بين بچه ها و گروهان ها که به دليل زمان محدود دو عمليات بود بنده فقط علی بهزادی و امير صالح زاده يادم هست اون هم با اون وضعيت مجروحيت و بانداژ و ...