🍂
رضایی: من چون از دهکردی خيلی حرف شنوی داشتم جرأت نكردم بگم من برنميگردم. صبر كردم تا همه سوار شدن و خودم رو سپر عقب ايستادم. ماشين چند متری که حركت كرد پياده شدم
عظيم رو که ديدم داد زدم بريد من نميام. پشت ماشين رو نگاه می كردم که عظيم لحظه ای صورتش رو از نگاه من برنگرداند تا ماشين فاصله گرفت
رضایی: من و محمد توكل و عباس عامری و حاتم خانزاده و فكر كنم فرجی ( اگر اشتباه نكنم) باقی مانده بوديم
عصر آن روز آتش دشمن خيلی خيلی سنگين شده بود و امانمان رو بريده بود و هر لحظه فكر می كرديم گلوله بعدی تو سنگر می خوره
أمير صالح زاده كه از حضور ما خبردار بود پيام داد بيايين نزديك خودم. حدود دويست متر سمت چپ ما بود
مقدم: گروهان های دیگه کجا بودن؟
رضایی: همه رفته بودن عقب. فرماندهی گردان با أمير بود. ايشان مانده بود كه گردان بعدی رو كه شب ميان ببره جلو و توجيه كند
ما هم قصد داشتيم با گردان بعد بريم جلو چون حداقل تجربه جلو رو داشتيم و كمی آشناتر به منطقه بوديم
هر وقت به محمد توكل نگاه مي كردم و شجاعت و شهامت اونو با خودم مقايسه ميكردم قطره در مقابل دريا بود. از خودم خجالت مي كشيدم چقدر آرامش در چهرش موج ميزد.
محمد گفت حركت كنيم بريم سنگرهای كنار صالح زاده
واقعا آتش سنگينی مي باريد شايد تصورش فقط برای كسايی ممكن باشه كه اونجا بودن
از سنگرها پريديم بيرون و چند متری حركت كرديم كه رسيديم به تانك جا مانده از عراقی ها كه كنار خاكريز پارك بود
در لحظه ای كه از كنار اون رد می شديم به يكباره منفجر شد. انفجار خيلی شديد و وحشتناك بود. خيلی شديد. يك لحظه به بالا سرم نگاه كردم همه چي بصورت اسلوموشن در كنارم اتفاق می افتاد.
رضایی: برجك تانك با فاصله يك متری از بالا سرم در حال عبور بود نمی دونم چطور منفجر شده بود و يا با چی مورد هدف قرار گرفت كه برجك سمت ديگر پرتاب شد
از شدت انفجار گيج و منگ شده بودم. صداها نامفهوم بود دومتری شنی تانك بودم بعضی ها به طرفمون می دويدن و بعضی ها از سمت ما فرار می كردن كمی خودم رو جمع و جور كردم ديدم حاتم آتيش گرفته عباس هم كنار تانك افتاده و شكمش پاره شده
رضایی: چند نفر سمت حاتم رسيدن و مشغول خاموش كردن شدن. من ناخواسته رفتم سمت عباس
روده هاش ريخته بود بيرون خيلی صحنه دلخراشی بود. هنوز كلم سوت می كشيد نمی فهميدم ديگران چی ميگن
ناخواسته مچ پای عباس رو گرفتم و می كشيدم فقط قصد داشتم از تانك دورش كنم اصلا متوجه فرياد اون نمی شدم بنده خدا روده هاش توی دستش بود
رضایی: ديگران رسيدن منو دور كردن و خودشون به عباس رسيدگی كردن. منم رفتم تو سنگر كناری أمير صالح زاد
خواهش می كنم ربع ساعت به من فرجه بدين سپس ادامه ميدم
لطفا يكی ديگه از دوستان وارد گود شود
ببخشيد
مقدم: دستت درد نکنه جناب رضایی
صحنه های سختی رو حکایت می کنی حاج غلام . کمتر شنیده بودیم
رضایی: پوزش مي خوام
🔴 بعضی دوستان رزمنده از یادآوری صحنه های دلخراش جنگ بسیار زیاد تحت تاثیر قرار می گیرند و زمانی می خواهند تا خود را از آن فضا خارج کنند. که این اتفاق برای برادر رضایی هم افتاد و بعد از دقایقی مجدداً شروع کردند 👇
رضایی: بله عباس و حاتم رو فرستادن عقب و ما كنار أمير صالح زاده قرار گرفتيم
خاطرم هست أمير كه گويا از توی سنگرش شاهد ماجرا بود خيلی ناراحت بود ميشد تو چهرش عمق ناراحتيش رو ديد
نگاهی به من انداخت چند لحظه به من خيره شد و فكر كنم اشتباه كردم كه منم به چشماش خيره شدم كم مونده بود هر دو گريه كنيم
اگر اين اشتباه رو نكرده بودم حتما توفيق يك شب حضور اضافه رو داشتيم واقعا قصد برگشت رو نداشتم چون توی عمليات قبلی علی فيروزشاهيان كه خيلی دوست صميميم بود رو هم از دست داده بودم و قصد داشتم تا مزد كامل نگيرم نيام عقب
ديگه واقعا شهر اهواز برای بازماندگان كربلای ٤ شهر كوچيكی شده بود جای ماندن نداشت
اما أمير با ديدن اون صحنه ها دلش شكسته شده بود گفت الان ماشين مياد شما هم بريد عقب خواستيم اصرار كنيم كه گفت همين كه ميگم برين تا شما رو هم از دست ندادم
منم ديدم توكل قبول كرد جرأت مخالفت نداشتم كمی بعد در حالی كه آتش كمی سنگين تر شده بود يك لندكروز رسيد و در حال حركت گفت سوارشين