eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 خلبان سرگردان - آذر ماه سال 1365 - پادگان شهید مصطفی خمینی - کورش خسروی نژاد پاییز سال 1365 بود که به همراه گردان کربلای اهواز جهت آموزش دوره آبی خاکی به پلاژ شهر اندیمشک و در یکی از محل های استقرار گردانهای لشکر هفت ولیعصر (عج) اعزام شدیم. بعد از چندی که آموزش آبی - خاکی و شنا در رودخانه دز که هم در شب و هم در روز انجام می شد، در کنار پیاده روی های روزانه‌ و شبانه با تجهیزات نظامی مشغول بودیم، دیدیم تعدادی از نیروهای گردان را جهت انجام آموزش ش م ر فرا خواندند که اینجانب هم یکی از آنها بودم. حدود 20 الی 22 نفر شده بودیم. محل آموزش هم پادگان شهید مصطفی خمینی بود که در ورود به شهر اندیمشک از سمت اهواز قرار داشت. پس از ورود به پادگان و تثبیت جا و مکان در اتاق های بلوکی که به اندازه بیست و پنج نفر بود استقرار پیدا کردیم. جنس این اطاق ها بلوک بود. شبها بسیار سرد می شد و از والور هم کاری ساخته نبود. طی جلسه ای که ظهر همان روز مسئول پادگان گذاشت اعلام نمود که از فردا کلاسهای تئوری برقرار می شود. دو کلاس صبح و یک کلاس بعد ازظهر در برنامه جا گرفت. در ضمن از گردان های دیگر لشکر هفت ولیعصر عج هم نیروهایی جهت آموزش آمده بودند. طبق روال از فردا صبح بعد از نماز و دو صبحگاهی و صبحانه کلاسها برقرار شد و آموزش تخصص ش م ر را شروع کردیم. این کلاسها تا 1365/9/4 به روال خودش انجام می شد تا اینکه در همین تاریخ جریان حمله ی هوایی رژیم صدام ملعون به 50 نقطه ی اهواز و همچنین بمباران 1/5 ساعت شهر اندیمشک که خود و بقیه ی دوستان شاهد آن بودیم به وقوع پیوست. ادامه دارد @defae_moghadas 🍂.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 خلبان سرگردان چهارم آذرماه 1365 بود، بعد از برگزاری دو کلاس ش م ر ( شیمیایی، میکروبی، رادیو اکتیو) وقت استراحت شد. حدوداً نزدیک ساعت 12 آژیر وضعیت قرمز به صدا در آمد و ما هم از ساختمان ها بیرون آمدیم و در گوشه و کٍنار پادگان پناه گرفتیم. دقیقا یادم هست که من و چند تن از دوستان تا نزدیک درب پادگان رفتیم و در زیر درختان پناه گرفتیم. لحظاتی بعد غرش هواپیماهای دشمن به گوش رسید. به آسمان نگاه کردیم و دیدیم که چندین هواپیما با هم می آیند و از 5 کیلومتری شهر اندیمشک بمب ها را رها می کنند. دقیقاً این صحنه در خاطرم نقش بسته که یکی یکی بمب ها را که از هواپیماها پرتاب می شد می شمردیم و تا لحظه برخورد با نقاط شهر اندیمشک آنها را می دیدیم. واقعا" صحنه دردناکی بود. به مدت 1/45 دقیقه فقط شهر اندیمشک بمباران می شد و ما با چشم غیر مسلح بمبها را می دیدیم که در سطح شهر، راه آهن، بیمارستان شهید کلانتری و پایگاه هوایی اصابت می کرد. در همین اثناء از سمت چپ پادگان متوجه شدیم که یکی از این هواپیماها دارد به سمت ما می آید بطوریکه وقتی از بالای سرمان رد شد خلبان آن مشخص بود و راحت با یک اسلحه کلاش مورد اصابت قرار می گرفت. حدوداً 50 الی 60 متر از سطح زمین فاصله داشت. بعد از آن که از بالای سرمان رد شد به سمت پایگاه هوایی دزفول رفت که نمی دانم برای چه به آن سمت رفت. آیا می خواست در پایگاه هوایی دزفول فرود بیاید یا قصد دیگری داشت. دوباره به سمت جاده اندیمشک - اهواز رفت و دوباره به سمت پایگاه هوایی دزفول آمد. این بار هم موفق نشد و درحالی که داشتیم آن را می دیدیم یکدفعه نوک هواپیما به سمت بالا رفت و با شیرجه به سمت زمین آمد که در این لحظه برای اولین بار دیدم که خلبان اجکت کرد و درب کابین با سرعت و شدت زیادی به سمت آسمان پرتاب شد و خلبان بوسیله صندلی پرتاب از هواپیما بیرون انداخته شد و رو به آسمان رفت و چتر نجاتش باز شد و نزدیکی های لاشه هواپیما که در کِنار جاده ی اهواز به اندیمشک سقوط کرده بود، فرود آمد. در این حادثه چند صحنه دیدم، یکی اجکت خلبان، یکی لحظه اصابت هواپیما به زمین و دیگری روشن شدن خرج پرتاب صندلی خلبان عراقی. من و دوستان از درب پادگان که شیب دار بود با دویدن به سمت خلبان عراقی رفتیم و وقتی رسیدیم نیروهای سپاه هم رسیدند و همچنین مردم خشمگین اندیمشک. خلبان عراقی پایش شکسته بود و می خواستند او را داخل آمبولانس بگذارند. مردم تلاش می کردن تا او را بیرون بیاورند و کتک بزنند. حق هم داشتند چون شهرشان بمباران شده بود و هموطنانشان شهید و مجروح شده بودند. جالب هم اینجاست که عده ای هم با گاری رسیده بودند و داشتند قطعات هواپیما را بار می زدند. البته چیزی از هواپیما نمانده بود و به عینه دیدم که هواپیما در حال سوختن بود. با همان پای برهنه که به سمت هواپیما دویده بودیم برگشتیم و تازه متوجه شدم که از لابلای خارها گذشته ایم و پایم پاره شده. ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
بسوزد خانه ات ای عشق، تو با دلها چه ها کردی یکی را کرده ای چون شمع، یکی را باصفا کردی چه عشاقی که در راهت شدند؛ مجنون و دیوانه چه جانها در رهت رفتند، بلا در جان ما کردی... در حال با پیکر برادر شهیدش @defae_moghadas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 خلبان سرگردان ظهر همان روز کلاس تشکیل نشد و جمع دوستان گردان کربلای اهواز که از اخبار شنیده بودند که اهواز هم هدف بمباران قرار گرفته است و همگی نگران خانواده های خود شدند، و مثل الان نمی توانستیم با تلفن براحتی خبری کسب کنیم. با جمع دوستان مشورت کردیم که چگونه از اوضاع و احوال خانواده های خود با خبر شویم. هر کَسی طرحی می داد که برویم با فرمانده پادگان صحبت کنیم ولی این منطقی نبود چون ماها نیروی پادگان نبودیم و به نوعی امانت گردانها بودیم. همانجا فکری به سرم زد ولی چند مشکل سر راهمان بود. به نوعی یک کار اطلاعات عملیات باید انجام می دادیم تا کسی باخبر نشود.. در آخر پادگان حمام قرار داشت وتا فِنس دور پادگان 30 الی 40 متر فاصله داشت، با توجه به بافت خاک منطقه یک کانالی بر اثر بارندگی ایجاد شده بود که حدود 30 متر طول و 2/5 متر ارتفاع داشت و این کانال از زیر فنس می گذشت و چون از قبل آن را دیده بودم جرقه ای در ذهنم آمد که یک نفر را از زیر این فنس و از طریق کانال رد کنیم تا به اهواز برود و خبری بیاورد. با گفتن این مطالب بعضی از دوستان مخالفت کردند که نمی شود، دردسر دارد و...... مسئله ی بعدی متوجه نشدن فرمانده پادگان بود با توجه به حضور و غیاب و مسئله دیگر زمان برگشتن. قرار بر این شد که عصر همان روز احمد محرابی را بفرستیم و زمان برگشت هم فردای آن روز و همان ساعت عصر باشد. عصر که شود با دوستان حرکت کردیم به سمت آخر پادگان و احمد را که خودش راضی شده بود برود، یک اورکت کره ای کلاه دار که زمان دفاع مقدس به اسم اورکت پاسداری معروف بود تنش بود. چند نفر از دوستان را نگهبان گذاشتیم و در یک موقعیت مناسب احمد را از طریق همان کانال فرستادیم پایین و ایشان کلاه اورکت را سر کرد تا دیده نشود و از زیر فنس خارج شد. پادگان را دور زد تا از جلو دژبانی رد شود. من و بهنام عقیلی از داخل پادگان با ایشان راه می رفتیم و او از بیرون تا اینکه نزدیک دژبان رسیدیم. دژبانی را به صحبت گرفتیم تا اینکه احمد سریع از جلو دژبان رد شد. (در اطراف پادگان، مقرهای دیگری هم وجود داشت که متعلق به لشکرهای دیگری بود و از طریق همین جاده بغل پادگان تردد می کردند) همین مسئله باعث شد که دژبان به احمد شک نکند. ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 تنور در شب عملیات عملیات کربلای 5 بود چهارمین شب را هم در منطقه کانال سپری کردیم. آن شب حجم آتش 💥💥💥آنقدر بالا بود که از دور که به قبضه ها نگاه می کردی انگار آهن ذوب شده ای در حال بیرون آمدن از کوره است. قبضه خمپاره آنقدر شلیک کرده بود که پایه اش کاملا داخل زمین فرو رفته بود و یکی از نیروها 👮کنار آن به حالت نشسته شلیک می کرد . او با خنده می گفت : تنور زیر زمینی دارم .😎 ✳️درود بر شهدای عملیات کربلای 5 ✳️ راوی : غلام براتپور گردان ضد زره ائمه حماسه جنوب ، خاطرات @defae_moghadas2 🍃💠
پاسدارِ آقا نمے ماند تا ظهـور را ببینـد ... مے شود تا ظهـور نزدیڪ شود ... " اللّٰھُـم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْــ "
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 خلبان سرگردان بعد از اینکه احمد محرابی را به اهواز فرستادیم، آمدیم برای استراحت و نماز و شام، شب هنگام با دوستان نشستیم و طرح فردا را به آنها گفتم که چگونه غیبت دوستمان در کلاس را موجه کنیم البته بعضی از دوستان واقعاً عقب نشینی کردند. شاید می ترسیدند، الله اعلم. و اما برای حضور و غیاب به دوستان گفتم که فردا سر کلاس اولی وقتی که نام احمد محرابی را خواند من یک سرفه می کنم و شما همزمان کمی سروصدا کنید و برای کلاس دومی بهنام عقیلی همین کار را تکرار کند و برای کلاس سومی که بعدازظهر بود دوباره خودم پیش قدم می شوم. فردا صبح بعد از نماز و دو صبحگاهی و صرف صبحانه ساعت 8 کلاس شروع شد ابتدا که حاضر غایب شروع شد بعد از چند نفر نام مرا خواند و من هم بلند جواب دادم بعد از آنکه نام چند نفر دیگر را خواند نوبت به نام احمد محرابی رسید حالا موقع آن رسیده بود که طبق طرح عمل کنیم. در ضمن یادآور می شوم که از گردانهای دیگر هم در کلاس بودند. حدود 40 الی 50 نفر به محض اینکه نام احمد محرابی را خواند واقعا با استرس یک سرفه کردم و لابلای سرفه گفتم حاضر دوستان هم، هم همه کردند و ختم به خیر شد و مربی متوجه من نشد ولی نیروهای گردانها متوجه شدند و سکوت کردند. بعد از کلاس اولی که بیرون آمدیم و برای نیم ساعت رفتیم توی اطاق استراحت، می خندیدیم اما هنوز کلاس دومی و سومی مانده بود. نوبت به کلاس دوم رسید، بعد از اینکه در کلاس نشستیم مربی آمد و حاضر غایبی شروع شد و این دفعه بهنام عقیلی باید وارد عمل می شد. با خواندن نام احمد محرابی که به اهواز رفته بود طرح کلاس اول پیدا شد و ماجرا ختم به خیر گردید. کلاس که تعطیل شد و آمدیم به اطاق برای استراحت قهقه دوستان بالا گرفت. ولی هنوز یک خان باقی مانده بود.پس از نماز و نهار و استراحت نوبت به کلاس آخر رسید و رفتیم سر کلاس و حاضر غایبی شروع شد و همان طرح صبح اجرا شد و ایندفعه نوبت من بود که خوشبختانه ختم به خیر شد(در کلاس میز و نیمکت نبود بلکه بصورت ردیف ردیف روی زمین که موکت و پتو بود نشسته بودیم). بعد از کلاس که ساعت 15/30 دقیقه تمام شد و آمدیم بیرون دوستان در محوطه قدم میزدند و من و بهنام عقیلی به سمت دژبانی پادگان رفتیم و از دور مواظب بودیم که چه موقع احمد محرابی طبق برنامه ی قبلی میرسد. حدودای غروب از دور دیدیم که دارد می آید. آرام آرام آمد سمت جاده بغل پادگان و با همان اورکتی که تنش بود و کلاه اورکت هم بر سرش بود مثل روز گذشته از داخل پادگان همراهی اش کردیم تا آخر پادگان و از پشت پادگان زیر فنس وارد شد در ضمن دوستان متوجه بودند و آنها هم به آخر پادگان رفتند تا موقعی که از آن کانال بالا آمد کسی متوجه نشود که به لطف خداوند متعال همینطور هم شد و لابلای دوستان قرار گرفت و بعد از اینکه به اطاق استراحت رفتیم از اوضاع و احوال بمباران اهواز خبردار شدیم که چه نقاطی را دشمن بمباران کرده بود. @defae_moghadas 🍂