eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
نـَفـَس می کشم اینجا پنج شنبه ها ... و ذخیره اش میکنم برای تمـام ِ روزهای هفته !  که بی یاد ِ شهیدم نباشد نفسهایم ... . پنج شنبه های دلتنگی مادرانه... @defae_moghadas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 الی بیت المقدس قسمت بیست و سوم ✍️...تاریک بود و نشانه‌روی چندان دقیق نبود. بدنة تانک بزرگ‌تر بود، اما به سمت برجک آن شلیک کردم و به آن اصابت نکرد. حسین نوری که بسیار کم‌حرف و محجوب است در حالی که می‌خندید گفت: «به این نزدیکی نتوانستی بزنی‌اش؟!» من هم خندیدم. سرنشینان تانک ترسیدند و پس از توقف، همة سرنشینانش پیاده و تسلیم شدند. اگر تیربارچیِ تانک شلیک کرده بود، تلفات زیادی به گردان وارد می‌آمد، اما خوشبختانه خداوند ترسی در دل آن‌ها انداخت که هیچ‌ مقاومتی نکردند. هوا که روشن شد، موقعیت خود را دقیق‌تر پیدا کردیم. ما به پشت گمرک خرمشهر رسیده بودیم. در آنجا مستقر شدیم. دقایقی بعد یک لودر آمد و مشغول احداثِ خاکریز شد. دو نفر از رزمندگان، تانکِ غنیمتی را به راه انداختند و پشت خاکریز مستقر کردند. آن تانک در آن شرایط تنها سلاح سنگینِ موجودِ نیروهای خودی شد. خدا را شکر کردم که دیشب نتوانسته بودیم تانک را منهدم کنیم. نیروهای عراقی مستقر در خرمشهر کاملا‌ً در محاصره افتاده بودند و ارتباطشان از طریق جادة شلمچه به‌کلی قطع شده بود. یکی دو ساعت به ظهر مانده بود که پرچم‌های سفیدی از دور دیده شد و نیروهای عراقی فوج فوج تسلیم شده بودند و به سمت نیروهای خودی می‌آمدند. یک افسر عراقی در میان آن‌ها بود که با غرور خاصی با بچه‌ها صحبت می‌کرد و می‌گفت: «شما باید طبق معاهدة ژنو با ما افسران برخورد کنید.» بچه‌ها از لحن مغرورانة این افسر قدری ناراحت شدند اما چون اسیر بود نمی توانستیم با او برخورد بدی کنیم . هنوز از سمت داخل خرمشهر به سمت بچه‌ها و اسرا تیراندازی می‌شد... ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
🔻 تصویری بی نظیر از سوزانده پرچم آمریکا در جبهه توسط رزمندگان اسلام @defae_moghadas 🍂
🍂 عروج، خاطره ایست نسبتا کوتاه از بچه‌های با حال آبادان - خرمشهر که با شیرینی خاصی نوشته شده و روایتگر احساسات و معنویات روحی نیروهای رزمنده است. این خاطرات توسط رزمنده عزیز، جناب آقای عزت الله نصاری به خوبی روایت شده و سراسر اخلاص و صداقت را چاشنی خود کرده است. همراه و پیگیر باشید. 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻عروج 1⃣ عزت الله نصاری در اواخر بهار سال ۱۳۶۱ هستیم و حدود یکساله توی خط کوت شیخ و عضو بسیج خرمشهر شدم. تب و تاب فراوانی توی خط احساس میشه! خیلی خوب معلومه که قراره همین روزها عملیاتی انجام بشه. چند ماهه که رزمندگان با انجام عملیات های متعددی نیروهای دشمن را از خاک ایران به عقب می رانند. عملیات ثامن الائمه، فتح المبین، طریق القدس، حالا تحرک نیروهای خودی در اطراف آبادان و خرمشهر نوید عملیات جدیدی را می دهد.‌ نمیدانم چرا ما را به عقب فراخواندن! ظاهراً الان دیگر جبهه کوت شیخ اهمیت چندانی ندارد!!! رفتیم مقر سپاه خرمشهر که در پرشین هتل آبادان است و خیلی سریع تقسیم شدیم. من و محمود بازیاری که با هم وارد بسیج خرمشهر شدیم ، حالا دیگه دوست های صمیمی هستیم و به گردان ادوات معرفی شدیم. دسته خمپاره انداز را دوست ندارم هرچند هم من آموزش قبضه را دیدم و هم برادر بزرگترم، سعید، دیدبان خمپاره است و آموزشهای مقدماتی دیدبانی را به من یاد داده ولی من کلا ادوات را دوست ندارم. از اول جنگ، پیاده‌ بودم، تک تیراندازی را خیلی خوب بلدم و خوب کار می کنم، تیربار ژ۳ که عاشقشم، آرپی جی۷ که عالی. توی این یکسالی که جبهه کوت شیخ هستم در این سه رشته حسابی هنرنمایی کردم و فرماندهان مقرها خیلی ازم راضی هستند. صالح یوسفی اصل "در عملیات بیت المقدس شهید شد" یک برنو لول کوتاهِ دوربین دار به من داده بود و دستور داد حداقل روزی یک گزارش مثبت باید بدهی. غلامرضا آبکار "در عملیات بیت المقدس شهید شد" و مسعود گُلی، فرماندهان بعدی هم خیلی به من اعتماد داشتند، نمیدانم چرا با وجود این همه فعالیت خوب در دسته پیاده مرا به ادوات معرفی کردند. @defae_moghadas 🍂
@defae_moghadas
🍂 🔻عروج 2⃣ عزت الله نصاری با وانت لندکروز بردنمان مقر خمپاره اندازِ کوت شیخ و به فرمانده قبضه که یک پاسدار بسیار آرام و متین و خوش اخلاق بنام سیدطالب شیبت الحمد است تحویلمان دادند . آنقدر خوب و خوش اخلاق بود که حیا کردم نسبت به تقسیم نیرو اعتراض کنم. همان دقایق اول، آموزش قبضه شروع شد، یک خمپاره انداز ۱۲۰ میلیمتری دادند. اصلا و ابدا به آموزش توجه ندارم، عشق و علاقه ام این است که اگر وارد عملیات شدم یک آرپی جی زن باشم و پدرصاحاب تانکهای عراقی را در بیارم. سیدطالب در مورد شاخص و زاویه یاب چیزهایی می گفت ولی گوش من این حرفها را نمیشنود. آفتاب غروب کرد و وقت نماز مغرب و عشاء. یاخدا، این دیگه کیه، یه نفر با چهره بسیار نورانی و قشنگ مثل فرشته ها، مثل منصور توانگر که چندماهه پیش توی مقر آموزشی بسیج آبادان، مدرسه ی خیابان کریمی دیدمش، مثل کامران کمالی که حدود یکساله همسنگریم و به معنای واقعی کلمه عارف است. در حالیکه لبهاش به ذکر گفتن مشغول بود، وارد سنگر شد و با اصرار سیدطالب و بچه های قدیمی پیش نماز شد. بعلت کوچکی سنگر صف اول جا نیست مجبور شدم صف دوم بایستم، چقدر قشنگ نماز میخواند، وقتی دارد حمد و سوره را قرائت می کند انگاری واقعا دارد با خود خدا صحبت می کند. اصلا حواسم به نماز نیست و همه اش او را نگاه میکنم، چقدر لذت بخش است یک فرشته به نماز ایستاده باشد و ما به او اقتدا کرده باشیم. نماز که تموم می شود می روم کنارش. صورتش از اشک، خیسِ خیسِ است. سلام و علیک کردم و باهاش دست دادم، به حال استفهام نگاهم می کند. خودم را معرفی کردم، یک لبخند بسیار ملیحی روی لبش نشست، انگار مرا میشناسد. پرسید سعید نصاری برادرته؟ خیلی خوشحال شدم و جواب مثبت دادم. پیشانیم را بوسید و گفت که برادرهام و پدرم را دیده و می شناسد. از شروع جنگ، بچه های آبادان و خرمشهر دوش به دوش هم مقاومت کردند، در مقاومت ۲۳ روزه خرمشهر تعداد زیادی از بچه های آبادان هم دخیل بودند، خود من هم آن روزها دوسه مرتبه به خرمشهر اومده بودم. احتمالا عموکاظمی با دیده بانها یا بچه های ادوات آبادان رفت و آمدی هم داشته و سعید و حجت الله، برادرانم را دیده. @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا