eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
@defae_moghadas
🍂 🔻 الی بیت المقدس قسمت بیست و پنجم ✍️...تعدادی از تکاوران عراقی که لباس پلنگی به تن داشتند به رودخانه پریده و با شنا در حال فرار بودند. تعدادی از اجساد آن‌ها هم در محوطة گمرک روی زمین افتاده بود. بچه‌ها آن منطقه را تا شب کاملا‌ً جست‌وجو و پاک‌سازی کردند و شب در اتاق‌های ادارة گمرک خوابیدیم. یکی از اتاق‌ها تا سقف پر از سلاح‌های گوناگون بود. صبح که شد، همة گردان‌ها در محوطه‌ای جمع شدیم و حسین خرازی، فرمانده تیپ، چند دقیقه‌ای برای ما سخنرانی کرد. او گفت: «شما خرمشهر را آزاد کردید، اما هنوز نیروهای عراقی در بخش‌هایی از خاک ما مستقر هستند، لذا تا آزاد‌سازیِ کامل مناطق مرزی کشورمان و تنبیه صدام، دفاع مقدس ادامه دارد. شما به شهرهای خود بروید و پس از دیدن خانواده‌های خود به جبهه‌ها برگردید تا ان‌شاء‌الله به فرمان امام‌خمینی در عملیات آینده شرکت کنید.» سپس با بچه‌ها سوار اتوبوس‌هایی که آمده بودند شدیم و به سمت اهواز حرکت کردیم. از یک طرف همه از نتیجة عملیات و آزادسازی خرمشهر خوشحال بودیم، اما بلافاصله به یاد شهدا می‌افتادیم و آرام‌آرام با هم شعری به یاد آن‌ها زمزمه کردیم که شاید این شعر حضرت مولانا جلال‌الدین بود: «کجایید، ای شهیدان خدایی؟ بلاجویان دشت کربلایی؟ کجایید، ای بلاجویان عاشق؟ پرنده‌تر ز مرغان هوایی؟» ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
🍂🔻شب است و سكوت است و ماه است و من، فغان و غم اشك و آه است و من، شب و خلوت و بغض نشكفته‌ام شب و مثنويی های ناگفته ام.... دیشب به محفل گلزاری پر از شهید دعوت شدیم.... محفلی به بهانه شب بیست و هفتم. شبی با حضور شهدا، هر طرف نگاه می کردی رفیقی آرام گرفته بود. یکطرف اسماعیل، یکطرف مصطفی، یکطرف عبدالرحمن و یکطرف علی.... چقدر اینجا رفیق داریم و در ظلمت شب چقدر بیشتر به چشم می آیند. گویی در خیمه های جبهه نشسته ایم و باز همان سبک بالانی هستیم که شوخ و شنگ بازیگوشی می کنیم و بهم تیکه می پرانیم...... ولی نه.. سالیانی گذشته است و محاسن سفید و دست بر زانوها، کنار دیگری می نشینیم و ذهن را به پرواز در خاطرات گذشته می سپاریم... صدای مداح بلند است و خاطره انگیز..... همان مداحی که تا اوج خط مقدم همراهمان است و بلبل وار می خواند و حماسی مان می کند.. اما نه! صدایش حزن بی گانه ای دارد... دیگر مثل شب های عملیات نیست.... نوایش مرغ غریبی را می ماند که در هجر و فراق یاران، می خواند و می گریاند .... حاج صادق را می گویم، یادگار روزهای عاشقی... روزگار عبدالله و صادق و عبدالحسین و.... چشم ها را می بندیم و دل می زنیم به دریای "خلصنایی" که اینک با واسطه رفته ایم.... واسطه هایی به بزرگواری دوستان شهیدمان...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻عروج 3⃣ عزت الله نصاری صبح روز بعد، سیدطالب دستور داد قبضه را جمع کنیم و آماده برای رفتن. خیلی تعجب کردم، چرا جبهه ی کوت شیخ را خالی میکنن؟ نه نیروی پیاده ایی نه خمپاره اندازی، اگر عراقیها حمله کنن چه کسی میخواد مقابله کنه؟ اصلا عملیات از کجا میخواد باشه؟ قبضه ها و مهمات و وسائل را سوار وانت کردیم و به یه مدرسه توی آبادان حوالی ایستگاه ۱۲ منتقل شدیم. دوباره آموزش قبضه شروع شد، این دفعه یکمی دقت کردم، حالا که ادوات محل تجمع فرشته های خوش اخلاق و عارفی مثل عبدالحسین کاظمی و سید طالبه ، شاید از همراهی با این بزرگان چیزی هم نصیب من بشه. این دفعه عبدالحسین کاظمی، همون فرشته ایی که پیش نماز میشه بهمون آموزش میده، بهش میگن عمو کاظمی. اینقدر قشنگ حرف میزنه که گذران ساعت را حس نمیکنم. هر نمازی که میشه، چه صبح باشه چه ظهر و عصر چه مغرب و عشاء، به محض اینکه تکبیره الاحرام را میگه، شروع میکنه به گریه کردن چنان گریه میکنه که تمام بدنش میلرزه. حالا که توی کلاسهای مدرسه اطراق کردیم و محل وسیع تر شده، میتونم صف اول بایستم و نماز خوندن عموکاظمی را ببینم، باور کردنی نیست، چققققددددر گریه میکنه. ازش پرسیدم چرا اینقدر گریه میکنی؟ با لبخند جوابم داد: اگر بدونی خودت کی هستی و در مقابل کی ایستادی و با اینهمه ضعف و گناه به تو اجازه دادن باهاش صحبت کنی، حتما اشکت سرازیر میشه. نماز مغرب شروع شد، یه لندکروز جلوی کلاس ایستاد و عده ایی با عجله خودشون را به صفوف نماز رسوندن و یاالله یاالله گویان قامت جماعت بستن. نماز مغرب که تموم شد احوالپرسی شروع شد، یکی از فرماندهان سپاه خرمشهر دوتا روحانی را همراهش آورده، یکی شون سیده یکی شون شیخ. سن و سالی دارن و معلومه که از روحانیون معتبر و محترمی هستن، از قم آمدن. عمو کاظمی اصرار میکنه آقایون روحانی برای نماز عشاء پیش نماز باشن، اون سیده با صدای بلند در جوابش گفت: اساتید اخلاق و عرفان ما توی حوزه ها ۵۰ سال درس میخونن و عبادت میکنن تا به این مقام برسند ولی شماها یک شبه ره صدساله را رفتید. ما اومدیم به شما روحیه بدیم ولی حالا میبینم باید از شماها درس اخلاق و عرفان بگیریم. من با افتخار تمام پشت سر شما نماز میخونم @defae_moghadas 🍂
4_5978950060669403463.mp3
زمان: حجم: 319.8K
🍂 🔴 نواهای ماندگار 💢 حاج صادق آهنگران 🔰 نوحه زیبا و دلنشین شیرمردان خدا کرب و بلا در انتظار است وقت دیدار شهیدان با حسین در این دیار است حجم : 312 کیلوبایت مدت آهنگ: 7:43 دقیقه تقدیم به شما 🔅🔆🔅🔆❣🔆🔅🔆🔅 🔴 به ما بپیوندید ⏪ در کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻عروج 4⃣ عزت الله نصاری شام را خوردیم و سیدطالب خبر داد امشب باید برای شروع عملیات حرکت کنیم. عمو کاظمی یه کاسه حنا خیسوند و سر و ریشش را حنا گذاشت، خیلی از بچه ها هم حنا گذاشتن. وسائلمون را ریختیم توی وانت ها و حرکت کردیم. کنار جاده آبادان به اهواز یه اردوگاه برپا کردن، وارد چادرها شدیم و خوابیدیم. صبح روز بعد آخرین آموزشها و صحبتها انجام شد، فرمانده سپاه خرمشهر، عبدالرضا موسوی هم سخنرانی کرد. بیشترین تاکیدش اطاعت از فرماندهی و عدم تشتت نیروهاست. لابلای نیروهای پیاده دنبال صالح یوسفی اصل و غلام آبکار و مسعود گلی می گردم و خیلی امیدوارم با پیدا کردن یکی از اینها از شر خمپاره انداز خلاص بشم و با نیروهای پیاده وارد عملیات بشم. ماشالله اینقدر شلوغه که کسی به کسی نیست، یواش یواش شیطون داره گولم میزنه، به محمود بازیاری گفتم اینهمه تفنگ و آرپی جی توی چادرها هست یه تفنگ و چندتا خشاب را تو بردار یه آرپی جی هم من. محمود یکی دوسال از من بزرگتره و طبیعتا عاقلتره، قبول نمیکنه، میگه این اسلحه ها را به افراد تحویل دادن و اگر کسی اسلحه اش گم بشه پدرش را درمیارن. برگشتیم چادر خودمون، به سیدطالب گفتم یه آرپی جی برام پیدا کنه، قبول نمیکنه، میگه ما ادوات هستیم و آرپی جی به ما مربوط نمیشه. خیلی اصرار کردم، فایده ایی نداره. عمو کاظمی لباس رسمی سپاه به تن کرده، نو و اطو کشیده، آرم سپاه روی سینه اش میدرخشه انگاری میخواد توی مراسم عروسی شرکت کنه. بعد از نماز مغرب و عشاء بسمت رود کارون حرکت کردیم، روستای سلمانیه. اینجوری که توجیه مون کردن، ما باید شب همینجا بمونیم تا نیروهای پیاده از کارون عبور کنند. چند دقیقه بعد، زمین و آسمون غرق انفجار و نور و صدا شد. کناره ی کارون درگیریِ زیادی نیست انگاری عراقیها کنار رودخانه و خط مقدمشون را رها کردن و رفتن عقب تر موضع گرفتن. از صبح تا حالا خیلی بالا و پائین کردیم و حسابی خسته ایم، دنبال یه جای امن برای خوابیدن میگردم. از یه طرف منطقه زیر آتشه از طرف دیگه اینقدر ماشین آلات سبک و سنگین در حال تردد هستن که حتی لابلای نخل ها هم امنیت نیست از طرف دیگه باید کنار وانت باشیم که از گروهمون جدا نیفتیم. محمود پیشنهاد کرد زیر وانت مون بخوابیم، یه نیسان آبی، دوتا قبضه خمپاره و ۵۰-۶۰ تا گلوله، فعلا امن ترین مکان زیر همین وانته!!! @defae_moghadas 🍂
🍂  ( السلام علیک یا روح الله ) فریب زلف تو با عاشقان چه شعبده ساخت ؟ که هر که جان و دلی داشت در میان انداخت ( عراق) @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 الی بیت المقدس قسمت بیست و ششم ✍️... معلم عزیز محمدحسن خلقتی در عملیات بیت‌المقدس در جبهه پل نو خرمشهر شهید شد. خبر شهادت اورا بعد از عملیات متوجه شدیم . آقای حاجتی از شاگردان شهید می‌گوید: «یک روز آقای خلقتی سرِ کلاس راجع به شهید و شهادت صحبت کرد و گفت: ‘‌عزیزان، طبق روایات و قرآن وقتی کسی در راه خدا جهاد کند و در این راه کشته شود، به محض اینکه اولین قطره خونش بر زمین ریخته شود، گناهان او پاک می‌شود و ملائک به استقبالش می‌آیند ولی دیگر نمی‌دانم چه می‌شود.’ بعد از شهادت ایشان یک شب او را در خواب دیدم و پرسیدم: ‘استاد، آن روز گفتی بعد از اینکه کسی شهید شد ملائک می‌آیند و بقیه‌اش را نگفتید.’ شهید فرمود: ‘چون بعدش را نمی‌دانستم، ولی بعد از آن ملائک می‌آیند و شهید را بدرقه می‌کنند و به یک مکان الهی و نورانی می‌برند’.» علی کیانی واقعه روی مین رفتنش را اینچنین تعریف کرد : شب ۲۳ اردیبهشت ، محمد‌علی مالکی ، حمید رمضانی ، من ، و حسین نوری برای شناسایی محور شلمچه حرکت کردیم و از موضع خودی به سمت خاکریز دشمن رفتیم . یک نیروی اهل شمال کشور به نام طوسی هم به عنوان نیروی تأمین با ما آمد . ناگهان یک مین زیر پای من منفجر شد . از همه جای دو پایم خون می‌آمد و انگشتان یک پایم از بین رفته بود . حمید رمضانی پایم را بست تا خون‌روی‌اش کمتر شود . دردم شدید بود . حمید رمضانی من را بر روی دوشش گرفت و به سمت عقب رفتیم . جثه حمید رمضانی کوچک بود و چند بار بر اثر ناهمواری‌های راه زمین خوردیم ، اما دوباره بلند شد و به راهش ادامه داد . من بر اثر درد شدیدِ استخوان‌های پایم که همه بدنم از نوک پا تا مغز سرم را به درد آورده بود ناله می‌کردم . حمید به من گفت: «علی، ذکر بگو .» گفتم: «چه بگویم؟» گفت: «ذکر بگو. قرآن بخوان.» آنگاه خودش شروع کرد به خواندن سوره والعصر و من هم با او خواندم و دردم کمتر شد و تا روی دوش او بودم مدام قرآن می‌خواندیم . بخش دیگری از راه را، تا رسیدن به سر جاده و پیدا کردن وسیله‌ای که من را به بیمارستان برساند، آن رزمنده شمالی ، یعنی طوسی ، من را به دوش کشید . پایان....... @defae_moghadas 🍂