🔰 نگاه خاص...
.
خانم فرشته اعرابی، نوه امام از روزهای بیمارستان نقل میکند: آقای خامنهای خدمت ایشان بودند. یک نگاهی ایشان به آقای خامنهای کردند، یک نگاهی ایشان داشتند ـ دیگر تقریباً نمی توانستند راحت صحبت کنند ـ که من خدمتشان بودم، با یکی دیگر از بستگان. گفتم به این نگاه، نگاه کن، اصلاً این نگاه طبیعی نیست؛ یک دنیا محبت است. به اضافه اینکه آن موقع عقلمان نرسید که با این نگاه دارند مسئولیت را منتقل می کنند. با این نگاه دارند بار را منتقل می کنند. آن موقع ما عقلمان نرسید، چون آنقدر امیدوار بودیم.
@defae_moghadas
🍂
🔴 سلام و عرض تسلیت به مناسبت سالگشت رحلت جانسوز حضرت امام رحمت الله علیه
هر کس از این روز تلخ خاطراتی دارد که بعضاً از لحاظ اوج ارادت انسانها به یکی از اولیاء الله حکایت می کند. حال بچه های خمینی هم در این روز شنیدن دارد و چیزی است که از عمق جانهای به لب رسیده می گوید و می نویسد.
امروز خاطراتی از آن ایام توسط برادر آزاده عزیزمان، داریوش یحیی به دستمان رسید که همچون خاطرات روزهای اول اسارت ایشان شنیدنی ست.
در حال آماده سازی این خاطرات هستیم تا بدین وسیله مجلسی داشته باشیم، مجازی، در عزای آن امام عزیز.
🍂
🔻 آنروز
در اسارت
▪️ داریوش یحیی
با صدای ناهنجار و رعب انگیز باز شدن قفل های درب آسایشگاه سکوت کم سابقه و وحشتناکی همه جا را فرا گرفت، همهمه عراقیها در پشت درب ناخودآگاه خاطرات تلخ و غم انگیز اعتصابات سال 66 را به یادمان آورد.
مو بر تنها راست شده بود و می شد صدای نفس های پر از اضطراب بچه ها را به وضوح شنید، بالاخره درب باز شد و استوار دوم جاسم و گروهبان عماد اول وارد شدند و به سرعت شروع به شمارش ردیف به ستون پنج بچه ها کردند. اول، عماد و پشت سرش جاسم، واحد اثنین ثلالث...
حضور نقیب خضیر فرمانده اردوگاه، ملازم سامی مسئول استخبارات اردوگاه نقیب، امجد پزشک اردوگاه (که سابقه نداشت در آمار شرکت کند) خبر از یک وضعیت غیر عادی می داد.
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 آنروز
در اسارت
▪️ داریوش یحیی
به همراه فالح، ثمیر، عبد و احمد لاته جلوی صف آمار ایستاده بودند، ارشد آسایشگاه وحشت زده نگاه می کرد.
آمار تمام شد، جاسم با یک احترام محکم نظامی با صدای بلند گفت: کامل سیدی خضیر برخلاف معمول که وقتی برای آمار می آمد در آسایشگاه ما (آسایشگاه معلولین) سخنرانی می کرد با تقلید صدای صدام گفت آزاد و از آسایشگاه خارج شد.
هوا مثل جو داخل آسایشگاه خیلی خفه بود وقتی عراقی ها داشتند از آسایشگاه خارج می شدند نقیب امجد (دکتر اردوگاه) گفت درویش اطلع بر، (از آسایشگاه خارج شو) عماد با شیلنگی که در دست داشت سریع خود را بالای سر من رساند و با اشاره همان شیلنگ به من فهماند که باید از آسایشگاه خارج شوم.
خیلی ترسیده بودم جیب هایم پر از دست نوشتهای تحلیلی دیشب بود که باید امروز در اردوگاه توزیع می شد، البته این دست نوشته ها در هیبت پاکت دارو در آمده بودند، ولی حمل این مطالب در مقابل ملازم سامی کار ساده ای نبود، من هم به محض حس کردن شیلنگ پشت گردنم با صدای بلند گفتم نعم سیدی و با دو از آسایشگاه خارج شدم.
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 آنروز
در اسارت
▪️ داریوش یحیی
به محض خروج از آسایشگاه داشتم کفشهایم را پا می کردم که سوزش شدیدی با نهیب انکر الاصوات جاسم مرا به خود آورد او با یک ضربه کابل گفت اثول لیش طلعة بر سره مو کامله (دیوانه چرا بیرون آمدی؟ آمار هنوز تمام نشده) با صدای جاسم، نقیب امجد متوجه من شد و با لبخند به جاسم گفت: مای خالف ان گتله اندی شغل ویاه، (اشکال نداره، خودم بهش گفتم. کارش دارم)
جاسم با چشم غره و عصبانیت زیر لب گفت: کلب مرثانیه لازم اول تاخذ اجازه منی بعد تطلع،(توله سگ اول باید از من اجازه می گرفتی بعد خارج می شدی) و به سراق آسایشگاه 2 رفتند.
دکتر امجد درب بهداری که درست در مقابل درب آسایشگاه ما بود را باز کرد و گفت: درویش ابسرعت نظفو غرفه باسطت امید نزار جا ایجی، (داریوش خیلی سریع اتاق رو تمیز کن سرتیپ نزار داره میاد اینجا ) من هم به او گفتم : سیدی یحتاج المساعده من جماعتی(آقا نیاز به کمک چند نفر دارم) گفت، مایخالف اخذ نفر، (اشکال نداره یکی رو بیار کمک) گفتمش نفرین سیدی (آقا دو نفر نیاز دارم) گفت مو مشکل، (مشکلی نیست ) با یک نگاه به عماد به او فهماند که بگذار کمک بیاورد، سریع رفتم تو آسایشگاه علی حضرتی و ساسان شبگرد را صدا زدم در همین حین عباس، ارشد آسایشگاه گفت داریوش چی شده گفتم هیچ بازديده، می خوان بهداری نظافت بشه، با این حرف آسایشگاه نفس راحتی کشید و بچه ها از آن اضطراب و وحشت خارج شدند.
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 آنروز
در اسارت
به علی و ساسان گفتم دو سطل آب بیاورند و خودم به بهداری برگشتم. دکتر پشت میز خودش بود از پشت پنجره داشت بیرون را نگاه می کرد، فرصت را غنیمت شمردم و سریع به سراغ مرتب کردن قفسه داروها رفتم، پاکت داروها را از جیبم در آوردم، پاکتهایی را که علامت داشتند (یک زایده کوچکی که جلب توجه نمی کرد و فقط من می توانستم تشخیص دهم) سر جایشان در وسط پاکت های دیگر گذاشتم که احساس کردم سایه سنگینی پشت سرم ایستاده، بدون توجه به کارم ادامه دادم. مطالب پاکتها در خصوص امام و نیاز به حفظ وحدت و جلوگیر از هرگونه شایعه پراکنی از سوی عراقیها و ایادی داخلی شان بود. ترسیده بودم ولی به روی خودم نیاوردم حتی برنگشتم ببینم چه کسی پشت سرم ایستاده، از پشت سر یکی از پاکتهای ردیف آخر را برداشت و با صدای نکره اش گفت یاهو ایصنع الباکتات،(چه کسی این پاکت ها رو درست کرده) متوجه ملازم سامی شدم و سریع برگشتم و با ادای احترام (مرسوم اسرا) بسیار محکم با ظاهری خوشحال گفتم ان سیدی (آقا من درست کردم) گفت واید حلو زین، (خیلی خوب درست کردی)
گفتم: سیدی ترید اسویلک وحده،(می خواهی یکی برایت درست کنم؟) در جواب گفت ای بس لازم نظیف و جمیل، گفتم سار سید (بله، فقط باید تمیز و زیبا باشد) با زرنگی از مقابل قفسه های دارو به طرف میز دکتر کشاندمش.
جلوی چشمانش یک پاکت درست کردم و او مشغول بازی و درست کردن پاکت شد، در همین موقع ساسان و علی با سطل پر از آب رسیدند، من هم سریع رفتم برای نظافت، خیلی سریع کف بهداری را شسته و خشک کردم، ساسان و علی دم درب ایستاده بودند که عماد و ثمیر با دو و دست پاچگی آمدند، به ملازم سامی گفتند: عمید نزار اجي (سرتیپ نزار آمد) بدون توجه به من، ساسان و علی را به داخل آسایشگاه هل دادند و درب را قفل کردند، عجیب بود آمار تمام شده بود ولی آزاد باش نداده بودند.
ملازم سامی و دکتر سراسیمه بدون توجه به من از بهداری خارج شدند در این موقع عمید نزار تنها در وسط هر سه قاطع ایستاده بود،
@defae_moghadas
🍂