1_30827676.mp3
زمان:
حجم:
2.41M
🍂
🔴 نواهای ماندگار
❣ حاج صادق آهنگران
🎤 همراه سپاهیان حیدر
مردانه بسوی جبهه رو کن
کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
رحمن سلطانی :
این پیام از طرف دلی عاشق و پر از مهر و عطوفت استکه دوگانه عشق به رزمندگان و غمگساری برای خانواده های آنان را همزمان با هم دارد و قابل تقدیر و ستایش است.
در جواب باید عرض کنم ، راستش گاهی خودمان هم از جدائی زن و بچه های خردسال دلخور می شدیم و از لحاظ عاطفی رنج می کشیدیم، اما بیاد می اوردیم خدای عاطفه ؛عشق و جهاد یکی است. او که مظهر عطوفت است برای مصالح برتر امر به جهاد و دفاع کرده است.
بیاد می آوردیم امام حسین که مظهر عشق و عاطفه بود زن و فرزندانش را در درون یک دریا دشمن به خدایش سپرد و تسلیم قضای الهی شد.
ما هیچگاه زن و بچه ها را ول و رها نکردبم بلکه با عشق و اشک به خدا سپردیم و مطمئن بودیم خداوند حافظ آنهاست.
البته بستگان نیز در حد توان از آنها دلجویی و مراقبت می کردند.
از نظر مالی نیز همان حقوق جزیی فرد به خانواده داده می شد و آنها نیز می دانستند تحمل سختی ها بخشی از جهاد و دفاع مقدس ماست .
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢 قسمت بیست و هشتم:
لشکر ۹۲ زرهی تو شلمچه چکار میکنه؟
از درجه نظامی و یگان خدمتیم پرسید. ترسیدم بگم بسیجی ام. گفتم: سرباز لشکر ۹۲ زرهی اهوازم. با تعجب دادیِ سرم کشید و گفت با اطلاعاتی که ما داریم تو این منطقه یگان ارتش وجود نداره. گفتم من سربازمو خبر ازین مسائل ندارم ولی اینو می دونم که سپاه از لشکر ما تقاضای کمک کرده بود و فرمانده لشکر ۹۲ هم تعدادی از نیروهاش رو در اختیار سپاه قرار داد و منم یکی از اونا بودم. داشت قضیه براش جالب می شد. آروم شد و پرسید رسته ات چه بود. گفتم دژبان. پرسید چن ماه خدمتی؟ گفتم هفت ماه. از اون جایی که ۲۰ سالم بود، سنم به سربازی می خورد و باورش شده بود.
وقتی میگن دروغ دروغ میاره واقعاً درسته. برای توجیه دروغم ناچار بودم دروغای بعدی رو ردیف کنم و همینجوری سریالی دروغای جوراجور رو تحویلش می دادم. از فرمانده دسته تا گروهان و گردان پرسید و منم یه سری اسامی رو گفتم. از محل استقرار و وضعیت لشکر ۹۲ اهواز پرسید، نمی دونستم چی بگم . من فقط اسمی از لشگر ۹۲ شنیده بودم. اسم بعضی از مناطق اهواز رو هم بلد بودم. با اعتماد بنفس گفتم مقر لشگر تو منطقه گلستانِ اهوازه. گفت چجور جاییه؟ گفتم یه منطقه کاملا سرسبز و پر از نخلای بزرگ. خدایی نه اون زمان و نه الان نمی دونم محله گلستان کجای اهوازه و اصلا مقر این لشکر کجا بوده و الان کجاس. تو اون وقت به عواقب این همه دروغ فکر نمی کردم. فقط میخواستم با صحنه سازی و اعتماد بنفس ذهنشون رو از بسیجی بودنم منحرف کنم. چون تنها اسیر شده بودم خیالم از اینکه شک کنن روحانی هستم راحت بود ، ولی نمی خواستم بفهمن بسیجی ام.
سؤالات مختلفی از استعداد لشگر و ادوات و تعداد نیروها تا جیره غذایی پرسید و منم با توجه به تجاربی که داشتم یه مشت دروغِ شبیه راست تحویلش دادم و یه کاتب هم می نوشت. از ته دل می ترسیدم که مبادا اینا اطلاعاتی داشته باشن و من گیر بیفتم و لو برم که دیگه حسابم با کرام الکاتبینه و جون سالم بدر نمی بردم ، در عین حال خیلی سعی می کردم خودم رو خونسرد نشون بدم که به من شک نکنه. بعد از یه بازجویی مفصل دستور داد منو برگردونن اتاقم. تو اون گرفتاری از ته دل خوشحال بودم که ژنرال بعثی رو فریب دادم و اطلاعاتی که بتونه ازش استفاده کنه رو نتونست از زبونم بکشه. خدا قبول کنه تو یه ساعت اندازه ۲۰ سال عمرم دروغ گفتم.!!
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢قسمت بیست ونهم:
جوخه اعدام
با خودم می گفتم هر کلمه حرفِ راستی که بگم خیانت به امام و خون شهداس و وحشت داشتم که مبادا زیر شکنجه نتونم طاقت بیارمو اطلاعاتی به ضرر جبهه اسلام از زبونم بکشن. اون شب بخیر گذشت و روسفید برگشتم داخل اتاقم و احساس رضایت و پیروزی داشتم. شبِ اول نگهبانای عقده ای مقر ، دو سه بار در اوقات مختلف شب در رو وا کردن و هر بار به جونم میفتادن و چن تا مشت و لگد می زدن و می رفتن. انگار با هر تعویض پست، یه سهمیه کتک داشتم و پستای نگهبانی با کتک کاری من عوض می شد. روز دوم اسارت ، روز بازجوییای متعدد و هر بار با یه پیش کتک و زهر چشم گرفتن تو همون اتاق مخصوص شکنجه همراه بود. بیشتر سؤالا تکراری بود و میخواستن بدونن راست میگم یا نه؟ منم جوابا رو حفظ کرده بودم و همونا رو بدون کم و کاست تکرار می کردم و می تونم با اطمینان بگم باورشون شده بود دارم راستشو میگم. گاهی سربازایی رو می فرستادن داخل اتاقم و منو زیر ضربات کابل قرار می دادن. تو یکی از این هجومای وحشیانه کابل چرخید و زیر چشم راستم خورد و چند سانت از اونو پاره کرد و خون روی گونه ام جاری شد. اثر اون کابل بعد از ۳۲ سال زیر چشمم هنوز پیداس.
جوخه اعدام ⚡️
گاهی بعد از اینکه از اتاق می اوردنم بیرون چوبی زیر بغلم میدادن و و لنگان لنگان راه میفتادم و اونا پشت سرم گلنگدن رو می کشیدن و طوری وانمود می کردن دارن می برنم سمت جوخه اعدام. منم زیر لب شهادتین رو می گفتم. آروم و قلبا خوشحال بودم و با خود می گفتم دارم راحت میشم. اونقد اذیت می کردن که مرگ رو به اینجور زندگی ترجیح می دادم ، ولی خبری از اعدام نبود و سر از اتاق شکنجه یا بازجویی در می اوردم. حقیقتا تو اون روزا قیامت رو بارها به چشمم دیدم و از خدا طلب شهادت می کردم. سه روزی که وسط آتش دو طرف بودم، خوشبختانه عراقیا کسی رو اسیر نکرده بودن و تنها اسیر کل منطقه شلمچه من بودم ، شده بودم زنگ تفریح فرماندهای بعثی. وقت و بی وقت حتی نصفِ شب با رعب و وحشت در رو وا می کردن و می بردنم. تو سه شبانه روز بیش از ده بار بازجویی شدم و هر بار یه کتک مفصل و همون سؤالای تکراری و منم همون جوابای تکراری.
ادامه دارد ⏪
رحمن سلطانی
@defae_moghadas
🍂
🍂
💢قسمت سی ام:
تو دیگه چه ژنرالی هستی؟
یه چیز جالب تو بازجوییای سه روزه این بود که ژنرال بعثی براحتی فریب خورده بود و باورش شده بود من سرباز ارتشم و اینکه تعدادی از نیروهای ارتش تو یگانای سپاه ادغام شدن، راستش این پیچوندنا بخاطر هوش و ذکاوت من نبود، من می ترسیدم بگم بسیجی م. اون هم خیلی خِنگ بود. ولی آخرش، شب سوم مچم رو گرفت و بدجوری گیر افتادم. شب سوم بعد از تکرار همون سؤالای قبلی و چن تا سؤال جدید ، از وضعیت فرمانده لشکر ۹۲ زرهی اهواز پرسید که با چی تردد می کنه و تا حالا او را دیده ای یا نه؟ گفتم بله. چون من دژبان درِ ورودی لشکر بودم گاهی ایشون رو می دیدم که با جیپ فرماندهی و یه وقتایی هم با استیشن رفت و اومد می کرد. از درجه و نام فرمانده لشکر پرسید. من گفتم اسمش رو نمی دونم. اولش فِک کرد نمیخوام اطلاعات بِدم و میخش گیر کرد روی همین سؤال و وِل کن نبود. چی باید می گفتم من چه می دونستم اسمش چیه؟
شروع کرد تهدید کردن که اگه نگی همینجا دستور می دم اعدامت کنن. اول خواستم یه اسم الکی بگم ولی بعد به ذهنم اومد که اینا اسم فرمونده لشکرها رو حتماً دارن و می فهمه که دروغ گفتم و کار برام سختتر می شه. تو دو راهی عجیبی گیر کردم نه اسم فرمانده لشکر رو می دونستم که بگم و از این وضع خلاص بشم و نه اون منو رها می کرد. البته دادن اسم فرمانده لشکر لو دادن اطلاعات نبود. اونا اسامی رو داشتن. فقط میخواستن بفهمن طرف داره راستشو میگه یا دروغ بهم میبافه! چن لحظه سکوت کردم تهدیدا که جدی شد و میخواستن ببرنم اتاق شکنجه اینبار برای گرفتن اطلاعات. ازش امان خواستم و گفتم اگه امانم بدی من راستشو براتون میگم و به همه چی اقرار می کنم. اونم گفت نترس در امانی حال بگو اسمش چیه؟
گفتم حقیقتش اینه دو روز گذشته رو بهتون دروغ گفتم. اصلاً ارتشی و سرباز نیستم و بسیجی م. از عصبانیت چهره اش سیاه شد و چیزی نمونده بود خودش به من حمله کنه که چرا در این سه روز ما روفریب دادی و این همه دروغ گفتی؟ من سعی کردم با خونسردی جواب بدم و با قیافه ای حق به جانب گفتم هدفم فریب دادن شما نبوده و فقط به این خاطر بود که فِک می کردم اگه بگم بسیجیم شاید کشته بشم. اونم چون نمیخواست جلو جمع ضایع بشه و زیر قولش بزنه. گفت خیلی خب حالا که امان گرفتی راستشو بگو ولی اگه یه کلمه دیگه دروغ ازت بشنوم کاری می کنم که دیگه پشیمونی هم برات فایده ای نداشته باشه.
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢قسمت سی و یکم:
تغییر عضویت از سرباز به بسیجی
بعد از اینکه شب سوم به بسیجی بودنم اعتراف کردم، تموم پرونده قبلیم که طفلکیا اون همه برای پر کردنش زحمت کشیده بودن باطل و پاره شد و یه پرونده جدید بنام متَطوِع (بسیجی) برام باز کردن و هر چه می گفتم تو اون می نوشتن. پیش خودمون بمونه و بعثیا نفهمن. اون روزا زبونم به راست نمی چرخید و دستِ خودم نبود.😏 گاهی از ته دل خنده م می گرفت که کاتب بیچاره مجبور بود فازِ دوم پروژه فریب و دروغ رو کتابت کنه.!
ژنرال پرسید: اهل کجایی و از کجا اعزام شدی؟ گفتم کاشان. گفت چن نفر بودید. گفتم ۴۰ اتوبوس. گفت اتوبوسا چن نفر جا می گیرن. گفتم حدود چهل نفر، چیزی در حدود ۱۵۰۰ تا۱۶۰۰ نفر. خدا برکت بده! میخواستم یجورایی بزرگنمایی کنم. گفت چن روز یه بار این تعداد از شهرتون اعزام میشه؟ گفتم تقریباً هر هفته یه اعزام دارن. واقعیتش این بود که ما تعداد کمی طلبه بودیم که بعنوان مبلغ اعزام شدیم.
آمار ۱۰۰ برابری!🔻
آمار ۱۶ نفری خودمون رو صد برابر کردم و پیشِ خودم می گفتم: سنگ مفت و گنجیشک هم مفت. اینجوری بیشتر تو دلشون خالی میشه. بزار اینا فِک کنن هر بار همین تعداد از کاشان اعزام میشه و جالب این بود که دیگه به دروغام شک نکردن. امان گرفته بودم و قسم خورده بودم که دیگه راستش رو بگم. نامردی بود دوباره دروغ و دَمبل سرِ هم بکنم. یه طوری هم خودمو به موش مردگی زده بودم که اصلاً تصور نمی کرد که جرات کنم و حتی یه نصفه دروغ تحویلش بدم. بقول امام علی علیه السلام الحرب خدعه(جنگ فریب دادنِ دشمن است) و این دروغا فریب دشمن بود که بخاطر مصالح و منافع ملی گریزی از اون نبود.
بقول جناب خان طوری اون ژنرال نگون بخت رو بهم می بافتم که اصلا فک نمی کرد برای بار دوم از یک بسیجی ۲۰ ساله رودست بخوره. اونا در مقابل همه رزمنده های ما حتی نوجوونای ۱۵ و ۱۶ ساله همینجور ذلیل و درمونده می شدن و چیزی گیرشون نمیومد. از تدارکات جبهه ، وضع غذا و همه چیز سؤال می کرد و گفتم تو جبهه همه چیز پیدا میشه و حتی چیزایی که تو شهرها کمیابه تو جبهه هست. از قیمت اجناس تو شهرا می پرسید و من سعی میکردم قیمتا رو نصف کنم و تحویلش بِدم. خوب نبود گرانفروشی می کردم. به هر حال مهمونشون بودم و باید اجناس ایرونی رو ارزون تحویلشون می دادم.
از تاثیر بمبارن ها پرسید. گفتم خبری از تلفات نیروهای نظامی تو پادگانا ندارم. من یه بسیجی م که اولین باره اومدم جبهه و مسئولین هم در این باره چیزی تو رادیو و تلوزیون نمیگن ، ولی از مردم عادی توی بمبارن شهرها خیلی کشته و زخمی میشن.
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂