eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 7⃣1⃣ خاطرات رضا پورعطا دیگر داشت حوصله ام از حرف های بی سر و تهش سر می رفت. کارت دانشجویی را به سمتش گرفتم و گفتم: خیلی خوب بیا اینو خوب چک کن و منو بشناس. کارت را گرفت و چند لحظه ای آن را برانداز کرد و بهم پس داد..وا ۔ گفتم: حالا که فهمیدی جعلی نیست و خودم هستم، دیگر جلوم را نگیر. با پررویی هر چه تمام تر گفت: نمی تونم قول بدم، ممکنه بازم جلوت رو بگیرم! تا خواستم برافروخته جوابش را بدهم، لبخندی زد و گفت: بابا شوخی کردم، حالا بیا برو سر کلاست، بعدا با هم صحبت میکنیم. عصبانیتم فرو نشست و به سمت کلاس راه افتادم. مزه دهنم تلخ و بدطعم شده بود. سر کلاس نشستم اما اصلا حواسم به استاد نبود. شروع کردم به یادداشت نوشتن. طولی نکشید که در فکری عمیق فرو رفتم و یاد بچه های منطقه افتادم. آه حسرت باری از ته دل کشیدم و زمزمه کنان گفتم چه اطاعتی، چه احترامی، چه تواضعی، خدایا کجا رفت آن همه اخلاص و احترام؛ نگاهی به چهره های آرایش کرده دخترها و پسرهای بیخیال اطرافم انداختم و با بچه های فدایی گروهان خودم مقایسه کردم. هیچ مشابهتی وجود نداشت. در همین لحظه اشاره استاد به یکی از پسرها که بی ادبانه در حال جویدن آدامس بود مرا از فکر بیرون آورد. آن دانشجو با زنجیری در گردن و آدامس در دهان، استاد را به خشم آورده بود. دانشجو که صلیبی به گردن داشت، با پررویی و گستاخی و لبخندی موذیانه گفت: مگه چه اشکالی داره. استاد گفت: از کلاس برو بیرون. دانشجوی جوان با لحنی زشت و ناپسند گفت: اگر ناراحتید، شما برید بیرون. ماجرا داشت به درگیری فیزیکی می کشید که با وساطت چند دانشجوی دیگر و بیرون فرستادن دانشجوی خاطی قضیه فیصله یافت. با بیرون رفتن دانشجو، کلاس آرام شد و استاد درسش را پی گرفت. این ماجرا مرا به یاد اطاعت بچه های گروهان انداخت. احساس دلتنگی شدیدی برای شب های آموزش کردم. با اینکه ساکت و آرام نشسته بودم و خیره به استاد نگاه می کردم اما همه توجه ام به نغمه اذانی بود که از دورهای دانشگاه می آمد. این صدا مرا تا رمل های چذابه در پی خودش کشاند. نسیم سردی از لابه لای درختان جنگل وزیدن گرفته بود. آن روز تمرینات خیلی سبک برگزار شد. آخرین روز آموزش بود. صدای اذان یکی از بچه ها در فضای دشت طنین انداز شد. شور و شوق فراوانی برای نماز خواندن در بچه ها دیده می شد. صفای عجیبی بین آنها موج می زد. هر کسی گوشه ای را گیر آورده و با خدا راز و نیاز می کرد. سرخی کناره های آسمان با روزهای قبل فرق می کرد. انگار در آن دورهای دشت، جایی که زمین تمام می شد، خون به سقف آسمان شتک زده بود. به چهره بعضی از بچه ها که نگاه کردم، پر از اشک و ناله بود. بوی عطر شهادت فضا را پر کرده بود. همان طور که آماده نماز خواندن می شدم، توجهم به یکی از بچه های گروهان جلب شد که به سمتی غیر از قبله ایستاده و با حالی عرفانی نماز می خواند. سلام که داد صدایش کردم و گفتم: برادر. قبله از این طرفه. با یک حال برخاسته از ایمانی استوار و با لهجه جنوبی گفت: کا... اینجا همه ش قبله است. بخون خیالت راحت. سپس با خنده دستهایش را به سمت آسمان بلند کرد و شروع به دعا کرد. خیلی حرفش در من تأثیر گذاشت. نماز را خوندم و به برادر درخور گفتم بچه ها را جمع کن، محمد به سرعت به این سو و آن سوی دشت دوید و بچه ها را صدا زد. وقتی همه دور هم نشستند، گفتم: بچه ها حرکت نزدیکه و عملیات ان شاء الله با ما ۲۹ نفر شروع می شه. گردان قراره در نقطه ای قبل از میادین مین بشینه تا ما بریم جلو و خط را باز کنیم.لحظه ای سرم را پایین انداختم و در فکر فرو رفتم. می دانستم که این رفتن برگشتی نخواهد داشت. همراه باشید⏪ @defae_moghadas 🍂
. حمد‌و‌سپاس‌خدای‌اَنفُس‌را ڪه‌نَفسِ‌نَفَس‌های‌مان آغشته‌به‌عطرِ نَفسِ‌نَفیسِ‌پیامبرستـــ ! 🌹✨ @defae_moghadas 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 💢قسمت نود و هشتم: خدمت ارزشمند بعثی ها تنها کار بعثیا که ندادن سیگار مجانی بود، بزرگترین خدمت ناخواسته و در عین حال ارزشمند اونا به اسرا بود. همیشه ازین می ترسیدم که دشمن با تقسیم سیگار مجانی بین بچه ها مشکلاتی رو ایجاد کنه و تعداد زیادی از بچه ها آلوده به سیگار بشن و توی اون اوضاع اسفناک بهداشتی و سوء تغذیه منجر به مرگ و میر فراوانی بین بچه ها میشد. ولی خوشبختانه نه بخاطر دلسوزی ، بلکه از روی خِست این یه قلم خدمت رو به ما کردن که هیچ سیگاری بصورت مجانی توزیع نشد.کسی در اسارت سیگاری نشد ،بلکه تعداد زیادی از سیگاریا با توجه به کمبود سیگار و نیاز به پولشون برای تهیه لوازم ضروری، سیگار رو ترک کردن. از این بابت ما همیشه ممنون بعثیا هستیم و ندادن سیگار رو یه لطف بزرگ می دونیم. زمانی که حقوق دار شدیم، حقوق به اندازه ای کم بود که صرف حداقل ها و نیازهای ضروری مثل خرید شورت و زیرپوش و خمیر دندان،لیف،مسواک، تیغ، شکر و غیره میشد. تعدادی از سیگاریا ترک کردن و خودشون رو خلاص کردن ولی تعداد کمی بودن که اراده لازم رو برای ترک نداشتن و تمام حقوقشون(یک و نیم دینار ) رو توی یه ماه میدادن شش بسته سیگار و دیگه هیچ پولی براشون باقی نمی موند. میگفتن ما چیزی نمیخوریم و غیر از سیگار چیز دیگه ای لازم نداریم. از طرفی یه سری لوازم عمومی مثل شکر یا تیغ برای اصلاح و برخی چیزای دیگه باید خریداری میشد. بعضی از بچه ها گفتن که ما از اینجور چیزا به اینا ندیم تا مجبور بشن سیگار رو کنار بزارن یا حداقل یه سوم از پولشون رو برای چیزای عمومی بزارن و بجای شش بسته سیگار چهار بسته بخرن. این مسئله رو با اونا در میون گذاشتیم ولی بعضیشون مخالفت کردن و میگفتن شما بخورید ما غیر از سیگار چیزی نمیخایم. وقتی لوازم خریداری شد و مثلا شکر برای شیرین کردن چای بین بچه ها تقسیم میشد، دیدیم انصاف نیست که بقیه بخورن و اینا نگاه کنن. تصمیم گرفتیم گونی شکر رو یه گوشه آسایشگاه بزاریم وقت توزیع چای به میزان مشخصی داخل سطل بریزیم که همه استفاده کنن. بچه ها از سهمیه خمیردندان و سایر موارد هم بهشون کمک میکردن. این تصمیم یکی از زیباترین جلوه های انسانی و اخلاقی بود که در تمامی آسایشگاهای اردوگاه تکریت ۱۱ انجام شد و سیگاریا هم مثل بقیه بدون اینکه پولی داده باشن، از سهمیه عمومی استفاده می کردن و کسی هم منتی بر سرشون نمی گذاشت. ادامه دارد✅ @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 💢قسمت نود و نه : استحمام عذاب آور فصل زمستان سال ۱۳۶۵ را در حالی سپری کردیم که هیچگاه موفق نشدم با آب گرم حمام کنیم و وضعیت بقیه بچه ها هم همینگونه بود. آب لوله کشی شهری نداشتیم و همه ی آب مصرفی ما از تانکرهایی که از آب رودخانه پر میشد تامین میشد. شب های سرد زمستان تکریت آبِ بدون پوشش تانکرها رو به آب یخ تبدیل می کرد و بعثیا معمولا اول صبح ما را مجبور میکردن با همون آب یخ تانکرها استحمام کنیم. اکثر وقتا بعد از استحمامِ دو سه دقیقه ای با آب سرد ،با کابل به بدن خیس و برهنه بچه ها می کوبیدن. جاتون خالی، خیلی می چسبید طوری که کابل دلش نمی خواست از پوست جدا بشه و گاهی به رسم رفاقت و بوسه عاشقانه، تکه ای از اون رو با خودش می کند و به یادگاری می برد. با پایان فصل زمستان، استحمام از حالت شکنجه اش خارج شد و کم کم فرصتی پیدا میشد تا بچه ها رغبت بیشتری برای رفتن زیر آب سرد پیدا بکنن. زخمیا و مریضای ما به هیچ وجه توانایی استحمام را نداشتن و هر روز بر عفونت زخماشون بیشتر میشد. صابون هم عمومی بود و همین مسئله باعث سرایت برخی بیماری های پوستی بین بچه ها میشد. جالبه بدونید بعضی از سربازای عراقی با همون صابونا بجای خمیردندان مسواک می زدن و اینم از صحنه های بدیع اسارت بود که سوپر استارهای بعثی از نظافت شخصی به نمایش می گذاشتن. اوایل اسارت، صابون تنها وسیله بهداشتی ما بود.حوله ی ما هوای بیرون حمام بود که بدنمون را خشک می کرد و لباسامون رو هم با صابون و آب سرد می شستیم. وقتی حمام می کردیم باید آب لباسهای زیر را می گرفتیم و می پوشیدیم تا با گرمای بدن خشک بشه. اوایل که فقط یه دست لباس داشتیم.هنگام شستن لباس با شورت داخل محوطه قدم می زدیم تا لباس خشک بشه و بپوشیم. با شروع فصل گرما، گر چه مشکل اذیت شدن بخاطر استحمام با آب سرد برطرف شد، اما مشکل جدیدی پیش آمد و اون رواج بیماریهای پوستی و کمبود مواد شوینده و در نتیجه هجوم دوباره شپش بود. گال و جرب بین بچه ها شایع میشد و هراس از ابتلا به بیماری تیفوس که ناقل آن شپش بود مثل خوره روح و روان بچه ها رو آزار میداد. ادامه دارد✅ @defae_moghadas 🍂
اے شَــــہید دَســـتَم بگـــیـر پـا در گِـــلَم‌ مَـــن ... #شهدا_گاهـــــے_نگاهـــــی😔
859.6K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌸شروع صبحی پُر برکت با صلوات بر حضرت محمد (ص) و خاندان مطهرش 🌸🍃 🍃🌸الّلهُمَّ 🍃 🌸صلّ 🍃 🌸علْی 🍃🌸محَمَّد 🍃 🌸وآلَ 🍃 🌸محَمَّدٍ 🍃🌸وعَجِّل 🍃🌸 فرَجَهُم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 8⃣1⃣ خاطرات رضا پور عطا تصمیم گرفتم از بچه ها دلجویی و خداحافظی کنم. سرم را بالا گرفتم و با ملایمتی صمیمانه گفتم.... سلام بچه ها. یک صدا با هم مثل هشت-نه روزی که تحت امر من بودند فریاد زدند علیک السلام فرمانده... لبخندی زدم و گفتم: اطاعت از فرماندهی واجب است. دوباره همه با هم یک صدا جمله مرا تکرار کردند. در طول تمرینات سخت و طاقت فرسای سه روز گذشته این به معنای تبعیت و اتمام حجت بود. تکرار صدای بچه ها در فضای دشت گونه چذابه پاهایم را محکم کرد. بنده خداها فکر می کردند برنامه تازه ای برایشان تدارک دیده ام. اما وقتی تغییر لحن مرا دیدند، سرها یکی پس از دیگری پایین افتاد و اشک ها جاری شده گفتم: خیلی اذیتتان کردم. خیلی ازتان کار کشیدم. شب ها نذاشتم بخوابید اما هرگز دم نزديد و اطاعت امر کردید. لحظه عملیات فرا رسیده، همان طوری که خودتان اعتراف کردید اطاعت از فرماندهی واجبه و من به شما دستور میدم که منو ببخشید. صدای گریه بچه ها بلند شد. بعد در حالی که بغض، گلویم را به شدت می فشرده گفتم: بچه ها نوزده نفرتان در این عملیات شهید می شوند. سپس دستم را روی شانه محمد درخور که پهلوی من روی زمین زانو زده بود گذاشتم و گفتم محمد گریه نکن، تو زنده می مانی. درخور نگاه خیسش را به من دوخت و گفت: چی میگی رضا؟ بعد بدون توجه به حرف او رو به بچه ها گفتم: ببینید بچه ها، قبل از اینکه حرکت کنیم یه خوابی دیدم که تا الان یادم رفته بود اما نمیدونم چرا مثل جرقه ای در ذهنم پیچید. انگار یه جریان غیبی همراه ماست و داره ما رو رصد می کنه. حالا ازتون می خوام که از هم حلالیت بگیرید و خداحافظی کنید. بچه ها که من را به طور قطع یکی از نوزده نفر میدانستند، دورم حلقه زدند و از من شفاعت و حلالیت خواستند. همه را به آرامش دعوت کردم و گفتم خیالتان راحت که من روسیاه با در خور زنده می مانیم. بعد ادامه دادم و گفتم: خوش به حال آن نوزده نفری که اولین ملاقات کنندگانشان پنج تن خواهند بود. دوباره ولوله ای بین بچه ها افتاد. بعضی از بچه ها با شوخی به همدیگر خیره شدند و با تعجب خطاب به هم گفتند فلانی عجب نوری تو چهره ات افتاده! آنها بین خوف و رجا با همدیگر شوخی می کردند. اصرار بچه ها این بود که همه خواب را تعریف کنم. دلهره را می توانستم در چهره ها ببینم. ۲۹ نفر فدایی و جان نثار با قلبی مطمئن و پایی استوار آماده حرکت شدند. محمد همه را به خط کرد و چشم به فرمان من دوخت. در آن لحظات، لبهایم لرزید و زبانم سنگین شد. فرمان من مساوی بود با شهادت ۱۹ عزیز. نهیبی به خودم زدم و پا روی احساساتم گذاشتم و فرمان حرکت را صادر کردم. گروه ۲۹ نفره به ستون یک و با فرمان من در رمل های روان چذابه رو به منطقه مأموریت راه افتادند. همهمه بچه ها و جابه جا شدن صندلی های کلاس مرا از فکر بیرون آورد. ظاهرا کلاس تمام شده بود و بچه ها در حال خروج از کلاس بودند. دفتر چهل برگم را بستم و توی پلاستیک سیاه گذاشتم. بلند شدم و برای خواندن نماز به سمت مسجد دانشگاه حرکت کردم. ادامه دارد ⏪ @defae_moghadas 🍂