eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.6هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 💢قسمت نود و نه : استحمام عذاب آور فصل زمستان سال ۱۳۶۵ را در حالی سپری کردیم که هیچگاه موفق نشدم با آب گرم حمام کنیم و وضعیت بقیه بچه ها هم همینگونه بود. آب لوله کشی شهری نداشتیم و همه ی آب مصرفی ما از تانکرهایی که از آب رودخانه پر میشد تامین میشد. شب های سرد زمستان تکریت آبِ بدون پوشش تانکرها رو به آب یخ تبدیل می کرد و بعثیا معمولا اول صبح ما را مجبور میکردن با همون آب یخ تانکرها استحمام کنیم. اکثر وقتا بعد از استحمامِ دو سه دقیقه ای با آب سرد ،با کابل به بدن خیس و برهنه بچه ها می کوبیدن. جاتون خالی، خیلی می چسبید طوری که کابل دلش نمی خواست از پوست جدا بشه و گاهی به رسم رفاقت و بوسه عاشقانه، تکه ای از اون رو با خودش می کند و به یادگاری می برد. با پایان فصل زمستان، استحمام از حالت شکنجه اش خارج شد و کم کم فرصتی پیدا میشد تا بچه ها رغبت بیشتری برای رفتن زیر آب سرد پیدا بکنن. زخمیا و مریضای ما به هیچ وجه توانایی استحمام را نداشتن و هر روز بر عفونت زخماشون بیشتر میشد. صابون هم عمومی بود و همین مسئله باعث سرایت برخی بیماری های پوستی بین بچه ها میشد. جالبه بدونید بعضی از سربازای عراقی با همون صابونا بجای خمیردندان مسواک می زدن و اینم از صحنه های بدیع اسارت بود که سوپر استارهای بعثی از نظافت شخصی به نمایش می گذاشتن. اوایل اسارت، صابون تنها وسیله بهداشتی ما بود.حوله ی ما هوای بیرون حمام بود که بدنمون را خشک می کرد و لباسامون رو هم با صابون و آب سرد می شستیم. وقتی حمام می کردیم باید آب لباسهای زیر را می گرفتیم و می پوشیدیم تا با گرمای بدن خشک بشه. اوایل که فقط یه دست لباس داشتیم.هنگام شستن لباس با شورت داخل محوطه قدم می زدیم تا لباس خشک بشه و بپوشیم. با شروع فصل گرما، گر چه مشکل اذیت شدن بخاطر استحمام با آب سرد برطرف شد، اما مشکل جدیدی پیش آمد و اون رواج بیماریهای پوستی و کمبود مواد شوینده و در نتیجه هجوم دوباره شپش بود. گال و جرب بین بچه ها شایع میشد و هراس از ابتلا به بیماری تیفوس که ناقل آن شپش بود مثل خوره روح و روان بچه ها رو آزار میداد. ادامه دارد✅ @defae_moghadas 🍂
اے شَــــہید دَســـتَم بگـــیـر پـا در گِـــلَم‌ مَـــن ... #شهدا_گاهـــــے_نگاهـــــی😔
859.6K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌸شروع صبحی پُر برکت با صلوات بر حضرت محمد (ص) و خاندان مطهرش 🌸🍃 🍃🌸الّلهُمَّ 🍃 🌸صلّ 🍃 🌸علْی 🍃🌸محَمَّد 🍃 🌸وآلَ 🍃 🌸محَمَّدٍ 🍃🌸وعَجِّل 🍃🌸 فرَجَهُم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 8⃣1⃣ خاطرات رضا پور عطا تصمیم گرفتم از بچه ها دلجویی و خداحافظی کنم. سرم را بالا گرفتم و با ملایمتی صمیمانه گفتم.... سلام بچه ها. یک صدا با هم مثل هشت-نه روزی که تحت امر من بودند فریاد زدند علیک السلام فرمانده... لبخندی زدم و گفتم: اطاعت از فرماندهی واجب است. دوباره همه با هم یک صدا جمله مرا تکرار کردند. در طول تمرینات سخت و طاقت فرسای سه روز گذشته این به معنای تبعیت و اتمام حجت بود. تکرار صدای بچه ها در فضای دشت گونه چذابه پاهایم را محکم کرد. بنده خداها فکر می کردند برنامه تازه ای برایشان تدارک دیده ام. اما وقتی تغییر لحن مرا دیدند، سرها یکی پس از دیگری پایین افتاد و اشک ها جاری شده گفتم: خیلی اذیتتان کردم. خیلی ازتان کار کشیدم. شب ها نذاشتم بخوابید اما هرگز دم نزديد و اطاعت امر کردید. لحظه عملیات فرا رسیده، همان طوری که خودتان اعتراف کردید اطاعت از فرماندهی واجبه و من به شما دستور میدم که منو ببخشید. صدای گریه بچه ها بلند شد. بعد در حالی که بغض، گلویم را به شدت می فشرده گفتم: بچه ها نوزده نفرتان در این عملیات شهید می شوند. سپس دستم را روی شانه محمد درخور که پهلوی من روی زمین زانو زده بود گذاشتم و گفتم محمد گریه نکن، تو زنده می مانی. درخور نگاه خیسش را به من دوخت و گفت: چی میگی رضا؟ بعد بدون توجه به حرف او رو به بچه ها گفتم: ببینید بچه ها، قبل از اینکه حرکت کنیم یه خوابی دیدم که تا الان یادم رفته بود اما نمیدونم چرا مثل جرقه ای در ذهنم پیچید. انگار یه جریان غیبی همراه ماست و داره ما رو رصد می کنه. حالا ازتون می خوام که از هم حلالیت بگیرید و خداحافظی کنید. بچه ها که من را به طور قطع یکی از نوزده نفر میدانستند، دورم حلقه زدند و از من شفاعت و حلالیت خواستند. همه را به آرامش دعوت کردم و گفتم خیالتان راحت که من روسیاه با در خور زنده می مانیم. بعد ادامه دادم و گفتم: خوش به حال آن نوزده نفری که اولین ملاقات کنندگانشان پنج تن خواهند بود. دوباره ولوله ای بین بچه ها افتاد. بعضی از بچه ها با شوخی به همدیگر خیره شدند و با تعجب خطاب به هم گفتند فلانی عجب نوری تو چهره ات افتاده! آنها بین خوف و رجا با همدیگر شوخی می کردند. اصرار بچه ها این بود که همه خواب را تعریف کنم. دلهره را می توانستم در چهره ها ببینم. ۲۹ نفر فدایی و جان نثار با قلبی مطمئن و پایی استوار آماده حرکت شدند. محمد همه را به خط کرد و چشم به فرمان من دوخت. در آن لحظات، لبهایم لرزید و زبانم سنگین شد. فرمان من مساوی بود با شهادت ۱۹ عزیز. نهیبی به خودم زدم و پا روی احساساتم گذاشتم و فرمان حرکت را صادر کردم. گروه ۲۹ نفره به ستون یک و با فرمان من در رمل های روان چذابه رو به منطقه مأموریت راه افتادند. همهمه بچه ها و جابه جا شدن صندلی های کلاس مرا از فکر بیرون آورد. ظاهرا کلاس تمام شده بود و بچه ها در حال خروج از کلاس بودند. دفتر چهل برگم را بستم و توی پلاستیک سیاه گذاشتم. بلند شدم و برای خواندن نماز به سمت مسجد دانشگاه حرکت کردم. ادامه دارد ⏪ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 💢قسمت صدم: سناریوی فرار ده نفر از بچه ها بعنوان آشپز در اردوگاه خدمت می کردند که وظیفه پخت و پز صبحانه و ناهار و شام اسرا رو بعهده داشتن. معمولا آشپزا رو از بین افرادی که اندام درشتتر و بدنی قوی تر داشتن انتخاب می کردن. طفلکیا از صبح تا شب تو گرمای تابستون و سرمای زمستون تو محیط باز زحمت می کشیدن و خیلی وقتا با توسری و کابل سرِ شب روانه آسایشگاهاشون می شدن. دونفر از زحمتکش ترین اونا یکی حسن طاهری بچه اصفهان و دیگری روزعلی بچه گتوند خوزستان بود که هردو تو بند ما (سه) و آسایشگاه هشت بودن. حسن طاهری توی زندان الرشید مزمد (بهیار) بود و خیلی به بچه های مجروح خدمت کرده و مورد احترام و علاقه همه بود. ظاهرا از طرف فرماندهان بالا برنامه ی ویژه ای برای زهر چشم گرفتن از اسرای اردوگاه ۱۱ تکریت به فرمانده اردوگاه ابلاغ شده بود و طی یه سناریوی ساختگی و با همکاری جاسوسایی مانند ناصر به آشپزا خصوصا این دو عزیز اتهامِ تلاش برای فراری دادن تعدادی از اسرا داده شد. قبلش لازمه وضعیت اردوگاه یازده تکریت رو براتون شرح بِدم تا بدونید که قضیه از اساس دروغ بود و برنامه ای برای فرار وجود نداشت و احتمال موفقیت فرار صفر بوده و به گفته خود عراقیا امنیتی ترین اردوگاه اسرا در عراق محسوب میشد. چونکه اولا اسرای این اردوگاه از غواصان کربلای چهار که نیروهای زبده و آموزش دیده تا رزمنده های عملیاتای کربلای پنج و شش بودن و در بین اسرای این اردوگاه تعداد قابل توجهی فرمانده گردان و گروهان و پاسدار و طلبه بود بگونه ای که خود عراقیا اسم این اردوگاه رو گذاشته بودند اردوگاه حزب الله. آنقدر حصارای تو در تو با انواع سیم خاردار و استحکامات عجیب و غریب ایجاد کرده بودن که واقعا یه گنجشک نمی تونست از میون اونا عبور کنه. حتی در بین ردیفای سیم خاردار که گاهی به ارتفاع پنج متر هم می رسید برق سه فاز وصل کرده بودن. ادامه دارد✅ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 💢قسمت صد و یکم : حسن و روزعلی(1) به گفته کارگرانی که از بین بچه ها برای بافتن سیم خاردار و مستحکم کردن اونا هر روز به بیگاری بُرده میشدن، ۳۷ ردیف سیم خاردار چه بصورت چندحلقوی روی هم تا دیوارای سیم خاردار بافته به هم با پایه های بسیار قوی و ... در اطراف اردوگاه وجود داشت و علاوه بر همه اینا با برجکای متعدد در اطراف دیده بانی و مراقبت میشد و در داخل لایه ها و ردیفا هم جاده هایی بود که نگهبانا شبانه روز بین اونا قدم می زدن. شاید به جرات میتوان گفت عظیم ترین و نفوذناپذیر ترین موانع و حصارهای طول تاریخ جنگای دنیا در بین اردوگاهای اسرا در اردوگاه یازده تکریت ایجاد شده بود. با توجه به توضیحات بالا ، هیچ عاقلی این فکرو تو سرش خطور نمی داد کاری رو انجام بده که نتیجه اش جز مرگ نبوده و هیچ شانسی برای موفقیت نداره. بر فرضم اگه کسانی فکر فرار تو ذهنشون بود عملا امکان تحققش وجود نداشت. اما وقتی که پایِ بهانه و یه سناریوی ابلاغ شده باشه دیگه جای استدلال و اینجور چیزا نیست و باید چن نفر قربانی این سناریوی شیطانی میشدن تا بقول معروف تمامی حدود ۱۶۰۰ اسیر این اردوگاه ۱۱ تکریت ماستشون تو کیسه بکنن و هیچ وقت فکر فرار تو مخیلشون خطور نکنه. یکی از روزای داغ خرداد سال ۱۳۶۶ بود که خبر اومد حسن طاهری و روزعلی رو بردن اتاق شکنجه و زیر شدیدترین شکنجه ها قرار دادن. این خبرا هم توسط همون جاسوسا بین بچه ها منتشر میشد که محیط رعب و وحشت رو تشدید کنن. بعد از انتشار این خبر دیگه تا دو ماه کسی خبری از این دو نفر نداشت. بعضیا می گفتن زیر شکنجه شهید شدن و بعضیا می گفتن احتمالا به استخبارات بغداد اعزام شدن و خلاصه همه جور گمانه زنی بین بچه ها بود و هیچکس خبر درست و موثقی از سرنوشتشون نداشت. تا اینکه بعد از دو ماه دو نفر رو لنگان لنگان اوردن بند سه. نحیف و استخونی که هیچ شباهتی به حسن و روزعلی نداشتن و به همه اعلام کردن که کوچکترین تماس و حرف زدن با اونا ممنوعه و متخلفین به شدیدترین وضع مجازات میشن. ادامه دارد✅ @defae_moghadas 🍂
🍂اول صبح و 🍃ألسَّلامُ عَلیكَ يَا قَتِيلَ اللَّهِ وَ ابْنَ قَتِيلِهِ 🎋سه مرتبه بگویید: 🍃صَلَّی اللهُ عَلیكَ یا أَباعَبدالله 🔸أَللّهمّ عَجِّل لِوَلیِّك الفَرَجَ🔸 🔹صبحتون حسینی🔹 🍂 🍃 🌺🌿 🌺🌺🍃🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 9⃣1⃣ خاطرات رضا پورعطا مسجد دانشگاه محل دنج و خوبی برای فکر کردن بود. نماز را خواندم و از شدت خستگی روی قالی رها شدم. صدای قیژ و قوژ پنکه های سقفی فضای مسجد را آکنده بود، همان طوری که طاق باز به چرخش نامتعادل پره های بلند بالای سقف مسجد نگاه می کردم، در فکری عمیق فرو رفتم و به آینده مبهمی که برای خود ساخته بودم فکر کردم. شک و تردید و بی انگیزگی وجودم را تسخیر کرده بود. تردیدی که همه اعتقاداتم را زیر سؤال برده بود. دیگر رضای روزهای سخت و دشوار نبودم. گام هایم لرزان و نامطمئن شده بود، ترس و اضطراب در وجودم لانه کرده بود و مرا آزار می داد. نشانه هایی از نفوذ شیطان و وسوسه های خطرناکش را در درونم احساس می کردم. مقاومت در مقابل شش هزار سال تجربه شیطان بی فایده بود. راهی بود که خود اختیار کرده بودم. لحظه ای با خدا راز و نیاز کردم که چرا این گونه مرا به حال خود رها ساخته و به امان روزگار سپرده است؟ وقتی نگاهی به گذشته میکردم و موقعیتم را به یاد می آوردم، ترس و وحشت همه وجودم را می گرفت. وحشت و تردیدی که به گمانم دستمایه خوبی برای وسوسه های شیطان خبيث شده بود. احساس خیلی بدی پیدا کردم. دلم می خواست به چیزهای خوب فکر کنم. همان طوری که رو به سقف، پره های چرخان پنکه سقفی مسجد را از نظر می گذراندم، ذهنم را متوجه شور و شوق بچه های جبهه کردم. نیاز داشتم افکارم را بازسازی کنم. باید انرژی مثبت در وجودم تزریق می کردم. یاد روز اول ورود به سایت افتادم. همه فرماندهان گرداگرد کالک عملیات منطقه ایستاده بودند و هر کسی طرح و ایده ای می داد. اینجا باید این جوری بشه... آنجا باید کانال باشه.... من که از همه کوچکتر بودم، ساکت و آرام به کالک عملیات خیره شده بودم و اشکالاتی در آن میدیدم. مأموریت من این بود که به عنوان یک نیروی آزاد در اختیار گردان باشم اما عباس محمدرضایی فرمانده گردان انشراح امیدیه به دلیل اعتقادی که به من داشت، فرماندهی یکی از گروهانها را به من سپرده بود. وقتی کالک عملیات را دیدم، چیزهایی به ذهنم رسید. اجازه نداشتم در جمع فرماندهان اظهار نظر کنم، سعی کردم همه جزئیات حرکت گردان را در ذهن بسپارم. یکی از فرماندهان با دقت مسیر را تشریح می کرد. او اشاره به درختی کرد که در ابتدای مسیر حرکت گردان قرار داشت و نام آزادی روی آن گذاشته بودند. گردان باید یک کیلومتر راه را طی می کرد تا به ابتدای میدانی می رسید که ۳۰۰ متر عرض داشت. تازه همه مسير هم رملی بود که خود جنس زمین کار را سخت و دشوار می کرد. بعد از میدان، دو کیلومتر باید میرفتیم تا میرسیدیم به سیم خاردارها. پشت سیم خاردارها دوباره یک میدان مین بود که آن هم حدود ۳۰۰ متر طول داشت. بعد از آن هم سیم خاردار شروع می شد. سیم خاردارها را که رد می کردیم، هر ۱۰۰ متر یک کمین عراقی بود. توی هر کمین هم به اندازه یک پاسگاه نیرو بود. بعد از کمینها هم باید دو، سه کیلومتر راه می رفتیم تا میرسیدیم به یک جاده شنی. تازه بعد از جاده شنی، اولین کانال نمایان می شد؛ با حدود چهار متر عمق و چهار متر عرض. یعنی به راحتی یک تانک را در خودش می بلعید. اگر موفق می شدیم از کانال بیرون بیاییم، دوباره ۳۰۰ متر میدان مین شروع می شد. بعد از میدان مین هم کانال دوم با همان ابعاد قبلی شروع می شد. به گفته بچه های شناسایی توی کانالهای آب، قیر، برق و انواع و اقسام موانع وجود داشت و در انتهای کار گفته بودند که بعد از کانال دوم شناسایی نداریم و احتمال داده بودند که دیگر چیزی نباشد. همراه باشید⏪ @defae_moghadas 🍂