eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 9⃣2⃣ خاطرات رضا پورعطا دیدن اتفاقی سعید حسن زاده جلو آن به ظاهر مسافرخانه، اصرار و مقاومت او، چهره کریه مسافرخانه چی، رفیق شیطان صفت، تختهای تابوت مانند روی پشت بام، همه و همه مثل کابوس در وجودم پیچید. ایرانپور نه فقط فرمانده مجرب و کاردانی بود، بلکه واقعاً پدرخوانده بچه ها بود. برای همین سایه او همیشه روی سر ما سنگینی می کرد. بچه ها از صمیم قلب به او اقتدا می کردند. روحیات تک تک بچه ها را از خودشان بهتر می شناخت. همیشه وقت عملیات، محمدرضا نیروها را تقسیم می کرد. ظرفیت ها را می شناخت. حالا وقتی چهره محمدرضا را برای پاسخگویی مقابل خودم می دیدم، لرزش عجیبی در اندامم احساس می کردم. همه بچه ها نگران من بودند. فرمانده گردان شان در دام شیطان و خطر اعتیاد افتاده بود. دیشب سعید وقتی از ماجرا مطلع شد، معترض شد و گفت: ای لعنتی....! حالا می فهمم چرا آن قدر مقاومت کردی، با من بیای... چشمم روشن.... اومدی تهران درس بخونی یا معتاد بشی؟ عظیم بهمنی که خیلی از ماجرای من متأثر شده بود با حالتی خاص گفت: بدبخت، خودت رو برای یه محاکمه صحرایی آماده کن. مرتضی از من جدا شده بود و رفته بود، من روی صندلی پارک نشستم و به سرزنش های بچه ها نگاه کردم. از شدت فشار روحی، قطره اشک گرمی از گوشه چشمم بیرون جهید و گونه استخوانی ام را خیس کرد. انگار زمان از حرکت ایستاد. در سراہی از پیدا و ناپیدا برخورد قطره اشک به کنار کفشم را از نظر گذراندم، برخوردی که مثل انفجار خمپاره، روح آسیب دیده ام را تا دوران بچگی عقب کشاند.. آن وقت ها ما وضع خوبی نداشتیم، پدرم گاه و بی گاه این ور و آنور نگهبانی میداد. گاهی هم همراه با شرکت های خارجی به این شهر و آن شهر سفر می کرد. خیلی زودتر از سن و سالم بزرگ شدم. شاید کلاس چهارم دبستان بودم که احساس استقلال و مسئولیت در قبال خانواده در وجودم موج زد. احساسی که بعدها من را تا فرماندهی گروهان در عملیات هدایت کرد. معمولا صبح های خیلی زود وقتی که هنوز هوا خیلی تاریک بود، با صدای نماز خواندن مادرم از خواب برمی خاستم و پابرهنه فاصله بین امیدیه صنعتی و میانکوه را که با ماشین پنج دقیقه بیشتر نبود. طی می کردم تا برای تهیه باغسام و گوش فیل خودم را به فروشگاه شرکت نفت برسانم. آن موقع باغسام گرم را مردم برای صبحانه خیلی دوست داشتند. باغسام ها را همراه با گوش فیل توی یک کارتن می ریختم و مسیر آمده را در تاریک روشن آسمان به سمت پاچه کوه که در مجاورت علی آباد بود باز می گشتم، شاید خیلی از مردم پاچه کوه و علی آباد، صدای بچگانه یک دوره گرد را که هر روز توی کوچه پس کوچه ها فریاد میزد: ای باغسام، آی گوش فیل ... به یاد داشته باشند. صدای من زنگ بیداری کارگرهای شرکت نفت شده بود. همیشه آخرین قرص باغسام و گوش فیل ها را با عجله می فروختم و به سرعت با کارتن خالی خودم را به خانه می رساندم. نان و پنیری را که مادرم از قبل آماده کرده بود در دهان می گذاشتم و با عجله فلاسکی را که از شب قبل برای خرید آلاسکا آماده کرده بودم. در دست می گرفتم و به سمت بازار علی آباد میدویدم. پیرمرد دوره گردی بود که آلاسکا می فروخت. تقریباً مشتری دائمش بودم. تا من را می دید فلاسکم را پر از آلاسکا می کرد و با شوخی می گفت: یه وقت خودت اونها رو نخوریا لبخندی میزدم و به سمت کوچه های همیشگی حرکت می کردم. سنگینی فلاسک را هرگز فراموش نمی کنم. به سختی آن را حمل می کردم. هر چند متری که می رفتم آن را روی زمین می گذاشتم و فریاد می زدم: آلاسکا... دوباره دسته آن را در دستان کوچکم می گرفتم و به دنبال خودم می کشاندم. همه بچه های محل صدای مرا می شناختند. سراسیمه از خانه بیرون می دویدند و می گفتند: آقا رضا آلاسکا میخوایما از اینکه تمایل و انتظار را در چشمان آنها می دیدم احساس غرور می کردم. تا حدود ساعت ۱۲ ظهر در کوچه ها بودم تا تمام شود. آن وقت نفس راحتی می کشیدم و پولهایم را می شمردم. تا آنجایی که یادم می آید هرگز بچگی نکردم و همواره مشغول کمک به وضعیت مالی خانه و پدرم بودم. همه تابستان های من این گونه می گذشت. ادامه دارد ⏪ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 💢قسمت صد و بیست و دوم: ابو بهانه و بهانه های بنی اسرايیلی یکی از عادتای همیشگی بعثیا بهانه گیریای عجیب و غریب برای اذیت کردن بچه ها بود. از همه بهانه گیرتر نگهبانی بود بنام «کریم» که از اون بعثیای حاقد و دشمن اهل بیت بود و از لحظه ای که وارد اردوگاه می شد تا لحظه ای که خارج می شد در پی گرفتن بهانه ای از کسی یا تعدادی بود. اینقد بهانه هاش مضحک و بی منطق بود که بین اسرای اردوگاه معروف شده بود به «ابوبهانه» کمترین کسی اونو با نام کریم یاد می کرد. تا می اومد بچه ها می گفتن ابوبهانه اومد. مواظب باشید بهانه دستش ندید. یه شب که پُست نگهبانیش بود و پشت پنجره آسایشگاها قدم می زد و مدام از پنجره ها به داخل آسایشگاها نگاه می کرد ، بلکه بهانه ای بدست بیاره و افرادی رو کتک بزنه. بچه ها مراقب بودن و همه ساکت و سرها رو انداخته بودیم پایین و نگاش نمی کردیم. هر کاری کرد نتونست از ردیفی که روشون به ایشون بود بهانه بگیره چون همه سراشون رو انداخته بودن پایین. ردیف ما پشت به پنجره و ایشون بودیم و بعضی وقتا اصلاً متوجه حضور نگهبان نمی شدیم و کاریم به این کارا نداشتیم. یهو با کابل به شیشه پنجره زد که باز کنید. یکی از بچه ها پنجره رو باز کرد. دستشو اورد تو و با کابل اشاره به چن نفر کرد که بلند بشن. اونام بلند شدن و مترجم آسایشگاه رو صدا زد و گفت به این مسخره ها بگو چرا من وقتی از اینجا رد میشم به سایه من نگاه می کنن؟ بچه ها گفتن سیدی سرِ ما پایینه و اصلا متوجه رفت و آمد شما نشدیم. گفت یعنی من دروغ میگم؟ خودم دیدم سایه من که روی دیوار روبرو افتاده بود رو داشتید نگاه می کردید، نکنه قصد فرار دارید؟ دیگه بهانه از این مسخره تر نمی شد چونکه نه نگاه کردن به سایه ی کسی طبق مقررات خودشون جرم بود و نه اصلاً این امکان وجود داشت صورت ما رو ببینه و تشخیص بده کی نگاه می کنه و کی نمی کنه و تازه بر فرضم کسی نگاه به سایه ی ایشون می کرد، چه ربطی به قصد فرار داشت. خلاصه با هزار من چسب و سریش نمی شد بین اینا رابطه برقرار کرد. خلاصه خدای بهانه گیری بود و معمولاً به افرادی که گیر می داد همون وقت یا روز بعدش کتک مفصلی می خوردن و با سیلی و کابل به جونشون میفتاد و عقده هاشو خالی می کرد. همین جنایتکار بعد از سرنگونی صدام و تشکیل گروهای تکفیری به داعش ملحق شده بود و اینبار جنایتاشو علیه شیعیان عراق ادامه داد. ادامه دارد ⏪ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🍂 🔻 💢قسمت صد و بیست و سوم: انتقام الهی از یک شکنجه گر نوفل یکی از بعثیای خبیث و شکنجه گر بود. خوش استیل بود و صورت زیبایی داشت و خیلی از خود متشکر و مغرور بود. بچه های بند سه و چهار دل پر خونی ازش داشتن. خیلی ها رو شکنجه و آزار داده بود. می گفتن کاراته کار بوده و با ضربات کاراته تو گردن می زد و سرش رو گیج و چشماش رو به سیاهی می برد و میفتاد زمین. نگاهش به هر کس که خورده بود از ضربات سنگین کاراته اش در امون نمونده بود دست به کابل که می شد ، کمر و دست و پای بچه ها سیاه و کبود می شد. وقتی من اومدم بند سه اونجا نبود و رفته بود بیرون اردوگاه نگهبانی می داد. یه روز خبر اومد نوفل شب که تو اتاقش خوابیده بوده چراغ آتیش می گیره و صورت و گردنش بدجوری سوخته بود و اعزامش کرده بودن بیمارستان و چن هفته ای بستری بوده. بعد از ترخیص زیبایی صورتش از بین رفته و آثار سوختگی شدید تو صورت و گردنش بجا مونده بود. مدتی ازین ماجرا گذشت ، یه روز یکی از نگهبانا اومده بود پیش بچه ها و از طرف نوفل طلب حلالیت کرده بود و می گفت: نوفل میگه زمانی که تو اردوگاه بودم و اسرا رو شکنجه می کردم و با اومدنم بعضیا به هراس میفتادن و من از شکنجه ایرانیا لذت می بردم و پیش خونواده تعریف می کردم ، مادرم به من می گفت: پسرم اینا گناه دارن اذیتشون نکن می ترسم آخرش آه اینا دامنتو بگیره و تقاص پس بدی. من اعتنا نمی کردم و با خنده می گفتم مادر اینا دشمن ما هستن و خیلی از ما رو کشتن. هر بلایی هم سرشون بیاد حقشونه. تا اینکه اون شب اون بلا سرم اومد ، فهمیدم این آه اسرا بوده که دامن منو گرفته و تقاص شکنجه هاییه که به اینا می دادم. چن ماه از اون ماجرا و سوختن و تقاضای حلالیت گذشت. دیدم نگهبان جدیدی بدون کابل وارد بند سه شد. اول بچه ها نشناختنش، ولی بعدش که دقت کردن و آثار سوختگی رو تو صورتش دیدن متوجه شدن این همون نوفله. مدتی کاری به کسی نداشت و نسبتا با بچه ها خوشرفتاری می کرد. اما بعد از مدتی دوباره خوی درندگی ش گُل کرد و بدون عبرت گیری از تقاصی که پس داده بود البته نه به اون شدت قبلی ولی به هر حال دوباره شروع کرد به اذیت و آزار بچه ها. اگر اشتباه نکنم علت این تغییر رفتار و برگشتن به همون رفتار اولیه کار جاسوسایی بود که به دروغ به ایشون گفته بودن اسرا از اینکه تو رو با این صورت سوخته می بینن لذت می برن و میگن این انتقام الهی بوده. ادامه دارد ⏪ @defae_moghadas 🍂
ما شاگرد این مکتب هستیم در این مکتب فقط خون است و سختی ولی خبری از اختلاس و دزدی و وطن فروشی نیست. هر کسی هست بسم الله و هر کسی نیست میتواند برود چراغ ها خاموش است. @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 0⃣3⃣ خاطرات رضا پورعطا گاهی دمای هوا به پنجاه و هفت، هشت درجه می رسید و من عرق ریزان به همراه تعدادی از بچه هایی که وضعی بهتر از من نداشتند، برای جمع کردن پلاستیک کهنه و خرت و پرت های خانواده های مرفه شرکت نفت به بیابان های اطراف پاچه کوه، جایی در پشت ایران ناسیونال که محل جمع آوری آشغال ها و زباله ها بود هجوم می بردیم. مدتها لابه لای آشغال ها پرسه میزدیم. وسایل کهنه و فرسوده را جدا می کردیم و آنها را به قیمت ارزان می فروختیم. آن موقع ها آشغالگردی بخش مهمی از زندگی ما بود. یعنی به قدرت و قلدری هم بستگی داشت. گروهی که من تشکیل داده بودم، اهل دعوا و درگیری نبود. فقط در پی یافتن وسیله ای بودیم که بتوانیم آن را به قیمت خوب بفروشیم. در واقع گروهی بودیم که همیشه دیر می رسیدیم به محل آشغال ها و معمولا جنس های درجه دو گیرمان می آمد. بچه هایی بودند که از ما بدبخت تر اما زبر و زرنگ تر بودند. زودتر از ما می آمدند و چیزهایی مثل سیم مسی و یا وسایلی که خریدار نقدتری داشت جمع آوری می کردند و می رفتند. خیلی هم قلدر و دعواکن بودند. یعنی اگر در محدوده کسب و کارشان وارد می شدیم، کتک سیری می خوردیم. هرگز چهره سوخته شان از یادم نمی رود. مدت ها انتظار می کشیدیم تا از آنجا فاصله بگیرند. از دور که نگاه می کردیم، مثل کرکس ردی که آشغال ها بالا و پایین می شدند و آشغال ها را غربال می کردند. آشغال های مناطق امیدیه به کارگری و کارمندی را که دیگر نگو، سرقفلی داشت.. بچه های شروری بودند. زورمان به شان نمی رسید. آن دورهای بیابان می ایستادیم تا مثل کفتار سیر می شدند و می رفتند. آن وقت می توانستیم با خیال راحت به سمت آشغال ها حرکت کنیم و چیزهایی مثل سیم مسی و یا کاسه های رویی و قوطی هایی که از چشمشان پنهان مانده بود پیدا کنیم و فریاد شادی سر دهیم. بیشتر روزها هم بین راه کمین می زدند و غارتمان می کردند. گاهی هم از راه دیگری بر می گشتیم که گیرشان نیفتیم. آن وقت امیدوار می شدیم که می توانیم جنس ها را به دست خریدار برسانیم و اندک پولی کاسب شویم تا در آمدی باشد برای چند روزمان. از طرفی، شب که می شد دم دست کافه چی های علی آباد که آن موقع مشروب خور توی کافه هاشان فراوان بود کار می کردیم. گاهی شب ها بین دو گروه مست، دعوا می شد. با هم کل می انداختند و شیشه می شکستند. و زد و خورد وحشتناکی به راه می انداختند. من که جثه نحیف و کوچکی داشتم، همیشه از این صحنه ها می ترسیدم و قایم می شدم. باندی بود که آن موقع توی امیدیه و علی آباد و میانکوه اسم و رسمی دست و پا کرده بود. کارشان باج گیری بود. معروف بودند به باند فرامرزی. همیشه یک طرف درگیری ها از بچه های این باند بود. حتی نیروهای پاسگاه و انتظامی هم از آنها حساب می بردند. به محض اینکه دمدمای غروب سر و کله آنها پیدا می شد، می دانستم که امشب شش و هشت داریم. به همین دلیل همیشه ترس نهفته ای در دلم بود. اما چه کار می توانستم بکنم. به دستمزدش برای گذران زندگی مان نیاز داشتم. سعی می کردم با شرایط کنار بیایم. ناگهان صدای بچه دوره گردی مرا از فکر بیرون آورد. جعبه آدامس را به سمت من گرفت و گفت: آقا تو را خدا چند تا بخر، چند لحظه ای به چهره سیاه سوخته و ژولیده او خیره شدم. یاد بچگی های خودم افتادم. با مهربانی چند بسته آدامس برداشتم و پولی در کف دست کوچکش نهادم. هرگز لبخند کودکانهای را که گوشه لبش نقش بست از یاد نبردم. ادامه دارد ⏪ @defae_moghadas 🍂
1_31078040.mp3
زمان: حجم: 527.3K
کویتی پور السلام ای سرزمین کربلا @defaemoghadas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا