🍂
🔻 کی بر می گردی؟
🌷🌷 دفعه آخری که داشت می رفت جبهه ازش پرسیدم علیرضا جون کی بر میگردی مادر؟
صورت نازش رو بلند کرد نگاهش با نگاهم جفت شد بعد سرش رو انداخت پایین و گفت: هر وقت که راه کربلا باز شد…
ساکشو دستش گرفت، تو انتهای کوچه دلواپسی های من ذره ذره محو شد…
عملیات والفجر یک بچم شده بود مسئول دسته دوم گروهان حضرت ابالفضل علیه السلام
تو همون عملیات، عزیز دلم علیرضای رشیدم شهید شد.
شانزده سالش تازه تموم شده بود
شانزده سالم طول کشید تا آوردنش درست شب تاسوعا
وقتی برگشت اولین کاروان زائران ایرانی رفتن کربلا
آخه راه کربلا باز شده بود…🌷🌷
#شهید_علیرضا_کریمی
@defae_moghadas
🍂
4_5935985046086222337.mp3
زمان:
حجم:
436.8K
🍂
🔴 نواهای ماندگار
❣ حاج صادق آهنگران
❣ بمناسبت ماه محرم
🎤 میر نام آور، یا ابوفاضل
وارث حیدر یا ابوفاضل
🔅🔆🔅🔆🔅🔆🔅🔆🔅
کانال حماسه جنوب،
@defae_moghadas
🏴
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 1⃣3⃣
خاطرات رضا پورعطا
از دانشگاه که زدم بیرون، مرتضی را دیدم که منتظر ایستاده است. بهش گفتم: چرا اومدی اینجا؟..... با نیشخند سرزنش آمیزی گفت: فعلا باید کنترل بشی! مثل بچه های کوچک هر روز من را می آورد تا دم در دانشگاه و بعد از ظهرها هم می آمد دنبالم. در طول مسیر که گاهی با مرتضی پیاده می آمدیم، تهدیدم میکرد و می گفت: اگر اطراف آن مسافرخانه پیدات بشه با بچه ها می آییم و دانشگاه را به آر.پی.جی می بندیم
بچه ها اهل شوخی و خنده و دست انداختن هم بودند. حالا دیگر من شده بودم سوژه بچه ها. گاهی از روی شوخی در اتاق را می بستند و تفتیشم می کردند. به خصوص وقتی که واقعاً خوابم می آمد و خمیازه می کشیدم، هزار و یک متلک بارم می کردند. آرام آرام شرایط عادی شد و ثبات پیدا کردم. تقریباً یک ماه و نیم گذشت.
به دانشگاه اعتراض زدم که من به عنوان یک رزمنده خیلی اذیت می شوم، چرا کسی به من توجهی ندارد؟ خانم خطير، که همیشه هوای من را داشت با خوشحالی گفت: آقای پورعطا، خوشبختانه اسمت وارد لیست شده... اگه توی تابلو اعلانات نگاه می کردی اسمت رو می دیدی. چند روزه که اعلام کردیم خودت رو به آموزش معرفی کن. به همراه خائم خطير به سمت دفتر آموزش دانشگاه رفتیم. خاتم خطير بسیار بداخلاق بود و زبان تندی داشت. کسی جرئت نداشت دو کلام با او صحبت کند. بچه ها وقتی برخورد خوب این خانم را با من دیدند، سعی کردند مشکلاتشان را از طریق من به او منتقل کنند. من هم تا آنجا که امکان داشت سعی و تلاش کردم به بچه ها کمک کنم. گاهی که به این موضوع فکر می کنم، به این نتیجه می رسم که شاید من شبیه برادر یا فامیلی از این خانم بوده ام و یا شاید هم لطف خدا بوده انگار خدا مهر و علاقه من را در دل این خانم انداخته بود. اگر چه به یک خانم بی احساس شهرت داشت اما یک بار از کسی شنیدم که گفته بود: دلم به حال این پسره پورعطا می سوزه... وقتی سر و وضعش را این طور می بینم حالم بد می شه. می دونم بچه روستاست و آدم بدبختیه... می خوام هر طور شده کمکش کنم.
راست هم می گفت. چون از روز اول که تصمیم گرفتم درس را رها کنم او مانع شد. همیشه امیدوارانه می گفت: نگران نباش، بالاخره اسمت میاد. و همین طور هم شد. در آن شرایط سخت قوت قلبی برایم بود. با اینکه بداخلاق و اخمو بود اما تا من را می دید اخمش را باز می کرد و می گفت: آقای پورعطا نگران نباش تا من هستم نمی ذارم آسیبی بهت برسه.
آن روز وقتی استاد موقع حضور و غياب اسمم را صدا زد، برق خوشحالی در چشمانم درخشید. دوست داشتم این خبر را به خانم خطير بدهم. کلاس که تمام شد، سراسیمه سراغ خانم خطیر رفتم و با خوشحالی ماجرا را برایش تعریف کردم. لبخندی زد و گفت: نگفتم درست می شه؟ از او تشکر کردم. چون می دانستم جستجو کردن در میان آن همه پرونده چقدر کار سخت و دشواری بود. وقتی خوشحالی را در چهره من دید، گفت: حالا یه خبر خوب دیگه هم بهت میدم. همه مدتی که اسمت نبوده برات مرخصی رد کردم. دیگه خیالت راحت، بچسب به درس و در واقع از آن روز به طور رسمی و قانونی من دانشجوی دانشگاه تهران شدم. پیدا شدن اسمم در آن شرایط و خوانده شدن آن توسط استاد، امیدواری نصفه نیمه ای بهم داد. با اعتماد به نفس بیشتری پیگیر خوابگاه و دیگر امکانات دانشجویی شدم. پس از مدتی کوتاه موفق به گرفتن خوابگاه شدم. بچه ها ماجرای روزهای سخت و دربدری من را به ایرانپور رساندند. آن قدر ناراحت شده بود که به بچه ها تأکید کرده بود هیچ کس حق گرفتن حتی یک ریال هزینه از رضا را ندارد. و کی جرئت داشت روی حرف ایرانپور حرف بزند. پیام محمدرضا، من را از خرج کردن معاف کرد.
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🏴
411.9K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عزاداری رزمندگان لرستان در شهادت علی اصغر 🏴
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢 قسمت صد و بیست و ششم:
جشنواره بین المللی رقص در ماه محرم
حدود هفت ماه که از اسارتم می گذشت. ما هیچ وسیله سرگرمی مثل روزنامه یا تلوزیون و اینجور چیزا نداشتیم. همه مشغولیتمون ذکر و دعا بود و آش و کاسه هر روزه و کتک های دسته جمعی یا انفرادی. بعد از هفت ماه در تاریخ چهارم شهریور سال ۶۶ برای هر آسایشگاه یه تلوزیون مدار بسته که فقط عراق رو می گرفت اوردن. اول کمی خوشحال شدیم که مقداری مشغول می شیم و یه فیلم سینمایی و کارتون می بینیم خوبه و وقت راحت تر می گذره. اما بعدش فهمیدیم که اوردن تلوزیون کاملا با برنامه بوده و برای شکنجه روحی دادن به بچه ها اوردن که تحت فشار روحی روانی قرار بدن. آمدن تلوزیون مصادف بود با شروع ماه محرم. از طرفی صدام برای اینکه اوضاع کشورش رو عادی جلوه بده و البته برای ترویج فساد و تباهی در جامعه عراق، یه جشنواره بین المللی رقص در شهر حِله مرکز استان بابل بنام «مهرجان بابل الدولی» راه انداخته بود و دقیقاً مراسم افتتاحیه رو روز اول محرم ۱۴۰۸ قرار دادن. از تمام رقاصه ها و گروهای رقاصی زنانه و مردانه و مختلط دعوت کرده بودن و همه مراسمات و اجراءات رقاصی بصورت زنده از تلوزیون عراق پخش می شد.
زنها همه برهنه و نیمه برهنه بودن و با اون وضع افتضاح و آرایشای غلیظ. با شروع این جشنواره رقص در ماه محرم تلوزیون برامون اوردن و با آب و تاب تمام و سخنرانی فرمانده اردوگاه و بعدش سایر فرماندهان خرد و ریز عراقی بعنوان یه خدمت بزرگ به اسرا و وسیله تفریح و سرگرمی و هزار جور منت و مباهات.
یکی از اتفاقات عجیب ، البته از نظر ما که عادت نداشتیم و ندیده بودیم این بود که بعثیا با دیدن این فیلم ها عجیب کیف می کردن و شبها تا دیر وقت با ولع خاصی می موندن داخل و نگاه می کردن. شبانه روز دقیقاً یادم نیست چن ساعت بود ولی یادمه که بیشتر وقت شب تا نیمه های شب نمایشای گوناگون و از کشورهای مختلف دنیا بود و همه ی اینا رو با پخش زنده نشون می دادن.
اون زمان ایمان و اعتقاد بچه ها خیلی قوی بود و اصلا انقلاب ما و دفاع مقدس برای مبارزه با همین مظاهر فساد بود. طبیعی بود که این برای بچه بسیجیا و حتی ارتشیا که البته در آسایشگاه هفت کسی نبود زجرآور بود. همه سراشون رو پایین انداخته و زیر لب ذکر می گفتن.
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 2⃣3⃣
خاطرات رضا پورعطا
بیشتر بچه ها مأمور به تحصیل بودند؛ یعنی از شرکت نفت و یا سپاه حقوق می گرفتند. من هم که ضعیف ترین آنها بودم، با همان ۳۸۰۰ تومان حقوق آموزش و پرورش زندگی را می گذراندم. عزت بهمئی و محمود دبیر، شاغل در شرکت نفت و بقیه هم از نظر مالی وضع نسبتا خوبی داشتند. دستور محمدرضا، بچه ها را مکلف به مواظبت از من کرد. همین امر باعث شد بتوانم نفس راحتی بکشم. از اینکه بچه ها این طور هوای من را داشتند، احساس غرور و شادابی می کردم. دیگر پولهایم هزینه نمی شد. بعد از دو سه ماه انتظار، بالاخره در خیابان ۱۶ آذر چسبیده به خود دانشگاه، بهم خوابگاه دادند. با اینکه مستقل شدم اما بیشتر شبها پیش بچه ها بر می گشتم. از تنهایی و غربت وحشت داشتم.
اغلب دانشجوهای خوابگاه از تیپ جوان های امروزی بودند. همان شب اول وقتی وارد اتاق شدم، صدای موسیقی و بزن و بکوب، فضای اتاق را پر کرده بود. خیلی مؤدبانه سلام دادم اما جوابی نشنیدم. گفتم لطفا صدای موسیقی را کم کنید. متوجه نگاه های تنفر آمیز آنها شدم. شاید هم حق داشتند اما برای من خیلی سخت ہود پس از سال ها جنگ و جبهه و شنیدن صدای دعا و نوحه، حالا بی تفاوت گوشم را آلوده به اصوات شیطانی کنم. شاید آنها هم تقصیری نداشتند چون فضای تربیتی شان با من فرق می کرد. تازه دیپلم گرفته بودند و بچه های رزمنده را در جمعشان نمی پذیرفتند. فکر می کردم اعتراض من کارساز خواهد بود اما بی توجه به کار خودشان ادامه دادند. خیلی ناراحت شدم، چون انتظار داشتم حداقل به خاطر سن و سالم به من احترام بگذارند. نه تنها بی توجه از کنار حرفم گذشتند، بلکه یکی از آنها با گستاخی گفت: اگه ناراحتی میتونی بری بیرون..
حوصله درگیری و جر و بحث نداشتم اما مجبور بودم جوابی بدهم، با لحن آرام تری گفتم: لااقل با هدفون گوش بدین. یکیشون که خیلی ظاهر تابلویی داشت و آدامس می جوید، گفت: پنبه بذار تو گوش هات.
تحمل این جمله برایم سنگین بود. برگشتم و نگاه تندی به او کردم. چیزی نمانده بود از کوره در بروم که یک دفعه یاد رضا حسینی افتادم. احساس غربت و تنهایی شدید کردم. می دانستم که اگر رضا بود، حق او را کف دستش می گذاشت. چاره ای نداشتم. باید کوتاه می آمدم چون ذاتا اهل درگیری و دعوا نبودم. سرم را پایین انداختم و بگومگو را فیصله دادم. اغلب بچه های دانشجو، اهل شب نشینی و ترانه گوش دادن بودند. همه مدتی که سرم را توی جزوه هایم کردم و خودم را بی خیال نشان دادم، درباره دوست دختر و به قول خودشان دودره کاریهاشان حرف می زدند و قاه قاه می خندیدند. تحمل آن شرایط واقعا برایم سخت بود. احساس کردم از جنس آنها نیستم. دلم شکست. یاد روزهای خوب گذشته و دورانی که با رضا بودم افتادم. خلأ نبود رضا را در کنارم احساس کردم. اگر او بود اجازه نمی داد کسی این جوری با من حرف بزند و با آنها برخورد می کرد. رضا لوطی مسلک بود. از آن نیروهای بسیجی بود که سپاه به خاطر تندروی ها و برخوردهای فیزیکی اش طردش کرده بود. خیلی به من علاقه داشت. احساس می کرد باید از من مواظبت کند، چون تنها حامی و هوادارش من بودم. همیشه پشت من پناه می گرفت اما به محض اینکه کسی قصد تعدی به من داشت يقه اش را می گرفت و حالش را جا می آورد.
یاد آن شب سرد زمستان افتادم که قرار بود نیروها را به اتفاق رضا حسینی از امیدیه به اهواز و سپس به منطقه شوش که در واقع همان منطقه عملیاتی والفجر مقدماتی بود هدایت کنیم. موقع عصر با یازده دوازده دستگاه اتوبوس مملو از نیروی بسیجی به سوی شوش حرکت کردیم.
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂