eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 💢قسمت صد و سی و یکم: از حجله عروسی تا شهادت(۵) جاسوسِ بی حیا از ترس انتقام گیری بچه ها و مجازات در ایران به منافقین پناهنده شد، ولی بعد از سه ماه از تبادل اسرا و در آذر ماه ۶۹ بصورت مخفیانه به ایران برگشت. اهالی روستای زادگاهش او را راه ندادن. بناچار به روستای بنه کنار از توابع فریدونکنار که محل زندگی زن و بچه اش بود، رفت. ولی در آنجا هم مردم و خانواده شهدا اعتراض کردن و با خفت و خواری راهش ندادن. بعد از مدتی با شکایت تعدادی از آزاده ها دستگیر شد و مورد بازجویی قرار گرفت. در بازجویی ها مدام می گفت من اشتباه کردم، گول بعثیا رو خوردم. این تنها دفاع یک واداده ی ترسو برای توجیه خیانتش بود. او روسیاه و مهدی جاودانه شد. همیشه برگهای تاریخ رو با دو قلم می نویسن، قلمی که به شوق و مباهات می چرخه و صفحات زرین رو نگارش می کنه و قلمی که با شرم، صفحات تاریک و ننگین اون رو به تحریر می کشه. پیکر مهدی احسانیان(جویباری) ۱۵ سال در خاک غربت مدفون بود و در سال ۱۳۸۱ به همراه تعدادی دیگه از اسرای مظلوم تکریت ۱۱ از جمله شهید حسین پیراینده و در حالیکه بدنش تقریبا سالم بود به آغوش وطن بازگشت و در گلزار شهدای کوهی خیل جویبار به خاک سپرده شد. مزار این شهید بزرگوار امروزه زیارتگاه خیل مشتاقانیه که به پاس استقامت مثال زدنیش با دیدگان خونبار به زیارتش میرن. مهدی احسانیان در بخشی از وصیت نامه ش می نویسد: «به شما عزیزان توصیه می کنم به روحانیت احترام بگذارید و تابع ولی فقیه باشید تا جامعه ای سعادتمند داشته باشید و بدانید که رمز حفاظت از ارزش های انقلاب تبعیت از ولایت فقیه است. برای کسب روزی حلال تلاش کنید تا اسباب آمرزش گناهانتان فراهم شود. نماز خود را اول وقت و در مسجد بخوانید که موجب برطرف شدن گرفتاری و ناراحتی تان می شود و شیطان را از شما دور می کند.» تنها یادگار مهدی، دخترش مهدیه امروز با قلمی توانا و بیانی بلیغ جزو افسران جوان جنگ نرم علیه ناتوی فرهنگی دشمن و مدافعی پرتوان در سنگر تبلیغ و ترویج فرهنگ مقاومت و شهادت است. ادامه دارد ⏪ خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 💢قسمت صد و سی و دوم: شروع مخفیانه فعالیت فرهنگی شش ماهه اول اسارت که شرایط بسیار پلیسی و خفقان آوری بر کل اردوگاه حاکم بود ، واقعا امکان هیچگونه فعالیت فرهنگی نبود و هر گونه تجمع و گفتگوی بیش از دو نفر با هم ممنوع بود و بشدت سرکوب می شد. حتی توی وقت هواخوری دو نفر بیشتر حق نداشتن با هم قدم بزنن و نگهبانا مثل قرقی توی محوطه می چرخیدن و تموم تحرکات رو زیر نظر داشتن. داخل آسایشگاها هم اوضاع به همین منوال بود. اما توی همین شرایط هم کلاسها و بحثای دو نفره در حال شکل گیری بود. در اوقات ناهار و شام که گروهای ده نفره غذایی دور هم جمع می شدیم فرصت خوبی بود. به طوریکه جاسوسا متوجه نشن و گزارش بِدن‌، سر بحثی باز می شد و عمدتا مباحث قرآنی و مذهبی و آیات صبر و مقاومت و شهادت بود و تاریخ مجاهدت انبیا و ائمه خصوصا داستان حماسه کربلا و رشادتهای حضرت زینب و امام سجاد علیه السلام و قافله اسرای اهل بیت. اینا تسکین دهنده بود برای بچه ها و افرادی که اطلاعاتی در این زمینه ها داشتن بیان می کردن و علاوه بر اینا بحث حفظ قرآن و ادعیه هم بود و سینه به سینه انجام می شد. وقتی آدم با ظرافت به بعضی مسائل نگاه می کنه می بینه که لذت و ماندگاری فعالیتای زیر زمینی که توی شرایط خفقان انجام میشه ، هر چند کم باشه خیلی بیشتر از اینه که آدم بدون هیچگونه محدودیتی دست به فعالیت هر چند گسترده بزنه. جنس فعالیتای علمی، فرهنگی توی اسارت بخصوص سال اول ازین دست بود و لذت خاصی داشت و همیشه تو ذهن و خاطره آدم می مونه. هر چی دشمن تلاش می کرد که اوضاع رو در کنترل خودش داشته باشه و با حمایت از جاسوسا کمترین و کوچیکترین تحرکات بچه ها رو زیر نظر داشته باشه، اما خیلی وقتا با تیزهوشی و برنامه ریزی هوشمندانه بچه ها، شیرازه کار از دست دشمن در می رفت. کی باور می کنه یه عده اسیری که تحت نظارت کامل دشمن و شدیدترین فشارای جسمی و روحی بودن، این همه تشنه تعلیم و تعلم باشن و از هر فرصتی برای فرهنگ سازی و ترویج مبانی و آموزه های دینی خودشون و نشر و گسترش علوم مختلف تلاش کنن. ادامه دارد ⏪ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 5⃣3⃣ خاطرات رضا پورعطا در طول مسیر به برادر درویش فکر کردم که بالاخره چه برخوردی با پاسدار شاکی کرد و چطور آتش عصبانیت او را خاموش کرد. ترم تمام شد. من با پس اندازی که کردم، توانستم یک بار سری به خانه بزنم و تجدید روحیه ای کنم. الحمدلله شرایط قابل تحمل بود و روی روال افتاده بود. چه شب هایی که با کابوس مسافرخانه قبلی از خواب می پریدم و به آن شیطان به ظاهر دوست فکر می کردم. چه روزها و شب های سختی را پشت سر گذاشته بودم. اعتیاد تا یک قدمی من آمد اما رحمت و فضل خدای متعال شامل حالم شد و از بدبختی نجاتم داد. با اینکه مدت ها از این قضیه می گذشت اما هنوز تصویر آن ماده لعنتی از یادم نمی رود و من را دگرگون میکند. آرام بخشی که همه آرامش من را گرفته بود. حالا که دیگر فکر و خیال و نگرانی نداشتم، توانستم معدلم را تا نوزده بالا بکشم. تکانی در درس به خود دادم و به همین دلیل توجه بچه ها به من جلب شد. چون خیلی زود فهمیدند درسخوان و با استعداد هستم. دانشجوهایی که تا دیروز مرا تحویل نمی گرفتند حالا سعی می کردند با من طرح دوستی بریزند. تقریبا از تنهایی در آمدم. رشته ای که من می خواندم، خیلی سخت بود. درسهای خیلی مشکلی داشت. مثلا یک درسی داشتیم به نام جواهر الكلام که مباحث فلسفه و منطق را پی می گرفت. اصولا رشته ادبیات عرب، واحدهای مشکلی داشت. بیشتر دانشجوها به دلیل نا آشنایی با زبان و فرهنگ عربی از این درس گریزان بودند. آنها می دانستند که من بچه خوزستانم و تصورشان این بود که من عرب هستم. به همین دلیل به سمت من کشیده شدند. البته من هم چون از کودکی در میان مردم عرب زبان بزرگ شده بودم، این درس را راحت تر می فهمیدم. موقع امتحان پایان ترم روی من دعوا بود. دانشجوها سعی می کردند یک جورهایی نزدیک من بنشینند. همیشه لبخند بر لبم بود. نمیدانستم حكم تقلب در شرع اسلام چیست. نیت من جز کمک به بچه ها چیز دیگری نبود. تا آنجا که امکان داشت به بچه ها می رساندم. بالاخره با همه مسائلی که بود، آن ترم را هم با معدل ۱۸ پشت سر گذاشتم و مجاز به انتخاب ۲۴ واحد درسی شدم. تقریبا حدود ۶۰ واحد درسی را در یک سال گذراندم. خرداد فرا رسید و فرجه امتحانات آغاز شد. دو، سه تا امتحان پاس کرده بودم که شب از رادیو اعلام شد حال امام خوب نیست. با شنیدن این پیام شرایط روحی بچه ها بهم ریخت. از طرف دانشگاه تهران پیام دادند که همه دانشجوها برای سلامتی امام دعا کنند. به همراه بچه های دانشگاه مراسم دعای توسل برگزار کردیم و حسابی برای سلامتی امام دعا کردیم. امام رهبر و مقتدای ما بود. تصور اینکه ایشان نباشد برایمان قابل هضم و تحمل نبود. وحشتی پنهان وجود همه رزمنده هایی را که در دانشگاه بودند فرا گرفته بود. یکی از بچه های رزمنده صبح همان روزی که همه ما نگران بودیم گفت: دیشب خواب دیدم همه بچه های سپاه توی نیزار مه آلود، کاسه به دست و تشنه لب، در پی آب می گشتند. این خواب بیشتر نگرانمان کرد. آن شب تا صبح بیدار ماندیم. هر کس در خلوت عارفانه خودش دعا کرد. ته دل همه بچه ها اميد ناشناخته ای موج میزد. ایمان قلبی داشتیم که امام پرچم انقلاب را به دست صاحبش خواهد سپرد. صبح با دل آشوبهای ناشناخته از خوابگاه ۱۶ آذر بیرون زدم تا برای بچه ها نان تهیه کنم.... ادامه دارد ⏪ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 💢قسمت صد و سی و سوم: اولین کلاسِ مخفی اولین کلاس رسمی من تاریخ اسلام بود برای یکی از بچه های خوش اخلاق و دوست داشتنی همدان بنام حمید تاج دوزیان بود. یه روز آقا حمید که مدتی بود با هم آشنا و دوست شده بودیم و کم و بیش متوجه شده بود که من طلبه م ، اومد پیشم و گفت: میخام توی همین قدم زدنای محوطه هر چی از تاریخ اسلام می دونی برام بگی. خیلی متواضع و تشنه یادگیری و علاقمند به مباحث دینی و مذهبی بود و همیشه گوشه لبش یه لبخند ملیح خودنمایی می کرد. این بود که اولین برنامه کلاسی من بصورت قدم زدن در محوطه و بصورت دو نفره شروع شد و چن روزی ادامه داشت، در ساعات هواخوری بعد از انجامِ کارای شخصی، همدیگه رو پیدا می کردیم و هر چی از تاریخ اسلام می دونستم برای ایشون می گفتم و ایشون خیلی شوق و علاقه نشون می داد. از همونجا معلوم بود این آدم آینده ی درخشانی داره و تشنه علم و دانشه. امروز به لطف همون علاقه و پشتکار ، جزو افتخارات ملی این کشوره و دارای تالیفات و آثار متعدد هست. دکتر حمید تاج دوزیان علاوه بر دکترای جغرافیای سیاسی ، در زمینه پزشکی هم تاکنون موفق شده که چندین دستگاه را اختراع کنه که نمونه آنها کسب مدال طلای پنجاه و هفتمین نمایشگاه بین المللی ایده ها و اختراعات و دستاوردهای نورنبرگ آلمان در سال ۲۰۰۵ بود. جوان ۲۱ ساله اسیر دیروز که در قامت یه رزمنده بسیجی اسلحه بدست گرفته و از دین و اعتقاداتش دفاع کرده و با تنی مجروح به اسارت در اومده بود و با تواضع و فروتنی تشنه معارف ناب اهل بیت بود و از لحظه لحظه اسارتش برای یادگیری و یاد دادن استفاده می کرد ، امروز با همان ایمان و اعتقاد راسخ به درخت تناوری تبدیل شده که علاوه بر رشته های سیاسی و پزشکی در عرصه ورزش و کوهنوردی هم برای کشورش افتخار آفرین بود و دهها قله مرتفع ملی و جهانی رو فتح کرده و در شورای عالی انقلاب فرهنگی مشغول به خدمت و انجام وضیفه س. این خاصیتِ ماندگاریِ فرهنگ ایثار، مقاومت و شهادته که هر چه افراد از لحاظ علمی رشد می کنن بر ایمان و فروتنی و عشقشون به امور معنوی افزوده میشه. امروز از افتخارات من بعنوان یه طلبه اینه که در فضایی بودم و نفس کشیدم که امثال حمیدها در اون نفس کشیدن و با عطر انفاس معنوی اونا محیط اسارات برای امثال من آسون و قابل تحمل بوده است. ادامه دارد ⏪ @defae_moghadas 🍂
دکتر حمید تاج دوزیان
🍂 🔻 قسمت صد و سی و چهارم: سال دوم اسارت در بی خبری کامل در حالی وارد سال دوم اسارت شدیم که کوچکترین رد و نشونه ای از خونواده هامون نداشتیم و اونا هم کمترین اطلاعی از ما نداشتن. یه اردوگاه کاملا مخفی و دور از چشم دنیا و در سرزمینی پر از شر و شور و خاندانی در این سرزمین زندگی می کردن مصداق کامل «قریه ظالم» در قرآن بودن و این بار ظلمشون دامن اسرای بی پناه رو گرفته بود. خیلی وقتا این آیه رو با خودم زمزمه می کردم: «ربنا اخرجنا من هذه القریه الظالم اهلها» خدایا ما رو از این سرزمینی که اهلش ظالمن نجات بده. نگهبانای این اردوگاه رو از بین سفاکترین افرادی انتخاب کرده بودن که یکی یا چن نفر از خونواده و بستگانشون در جنگ کشته شده بود. گر چه بندرت در بین اونا انسانای خوب و با مروتی نیز پیدا می شد ، ولی اکثرا قسی القلب و بی رحم بودن و از شکنجه و آزار اسرا واقعا لذت می بردن. خوابهای عذاب آور 🔸 ماها و سالها بی خبری از خانواده و زن و بچه و نداشتن هیچ اطلاعاتی از زنده یا مرده بودن اونا یکی از مشکلات و رنجهای بزرگ روانی و غم های سنگین اسرایی بود که در اردوگاهای مخفی عراق و بصورت مفقودالاثر نگهداری می شدن. نه اقوام از سرنوشت و زنده یا شهادت ما خبری داشتن و نه ما کوچکترین خبری از اونا. خصوصاً افرادی مانند من که خونواده هاشون تو شهرای مرزی زندگی می کردن و دائم در معرض بمباران و موشکباران دشمن بعثی بودند و هر آن احتمال داشت زیر این حملات کشته یا زخمی بشن، دغدغه فکری بیشتری داشتیم. این وضعیت مبهم و نامعلوم تو خواب بیشتر خودشو نشون می داد و خوابای ضد و نقیض و آشفته باعث می شد تا چن روز بعدش غم سنگینی روی دل آدم بشینه. گاهی در خواب می دیدم که بعضی از افراد خونواده از دنیا رفتن ، گاهی می دیدم همه خوش و خرمند و دارن زندگیشون رو می کنن. اینا باعث می شد همیشه اوضاع خونواده و ایران برامون مثل خورشیدی باشه که پشت ابر پنهون شده و گاهی گوشه ای از اون پیدا میشه.. انگار بین ما و اونا یه مه غلیظ قرار داشت و همه چیز مبهم و نامشخص بود. این بی خبری مطلق و عدم ارتباط تا روزهای آخر اسارات همچنان جزو بزرگترین دردها و ناراحتی های روحی-روانی ما بود. ادامه دارد ⏪ طلبه آزاده رحمان سلطانی @defae_moghadas 🍂