🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 5⃣3⃣
خاطرات رضا پورعطا
در طول مسیر به برادر درویش فکر کردم که بالاخره چه برخوردی با پاسدار شاکی کرد و چطور آتش عصبانیت او را خاموش کرد.
ترم تمام شد. من با پس اندازی که کردم، توانستم یک بار سری به خانه بزنم و تجدید روحیه ای کنم. الحمدلله شرایط قابل تحمل بود و روی روال افتاده بود. چه شب هایی که با کابوس مسافرخانه قبلی از خواب می پریدم و به آن شیطان به ظاهر دوست فکر می کردم. چه روزها و شب های سختی را پشت سر گذاشته بودم. اعتیاد تا یک قدمی من آمد اما رحمت و فضل خدای متعال شامل حالم شد و از بدبختی نجاتم داد. با اینکه مدت ها از این قضیه می گذشت اما هنوز تصویر آن ماده لعنتی از یادم نمی رود و من را دگرگون میکند. آرام بخشی که همه آرامش من را گرفته بود.
حالا که دیگر فکر و خیال و نگرانی نداشتم، توانستم معدلم را تا نوزده بالا بکشم. تکانی در درس به خود دادم و به همین دلیل توجه بچه ها به من جلب شد. چون خیلی زود فهمیدند درسخوان و با استعداد هستم. دانشجوهایی که تا دیروز مرا تحویل نمی گرفتند حالا سعی می کردند با من طرح دوستی بریزند. تقریبا از تنهایی در آمدم. رشته ای که من می خواندم، خیلی سخت بود. درسهای خیلی مشکلی داشت. مثلا یک درسی داشتیم به نام جواهر الكلام که مباحث فلسفه و منطق را پی می گرفت. اصولا رشته ادبیات عرب، واحدهای مشکلی داشت. بیشتر دانشجوها به دلیل نا آشنایی با زبان و فرهنگ عربی از این درس گریزان بودند. آنها می دانستند که من بچه خوزستانم و تصورشان این بود که من عرب هستم. به همین دلیل به سمت من کشیده شدند. البته من هم چون از کودکی در میان مردم عرب زبان بزرگ شده بودم، این درس را راحت تر می فهمیدم.
موقع امتحان پایان ترم روی من دعوا بود. دانشجوها سعی می کردند یک جورهایی نزدیک من بنشینند. همیشه لبخند بر لبم بود. نمیدانستم حكم تقلب در شرع اسلام چیست. نیت من جز کمک به بچه ها چیز دیگری نبود. تا آنجا که امکان داشت به بچه ها می رساندم. بالاخره با همه مسائلی که بود، آن ترم را هم با معدل ۱۸ پشت سر گذاشتم و مجاز به انتخاب ۲۴ واحد درسی شدم. تقریبا حدود ۶۰ واحد درسی را در یک سال گذراندم.
خرداد فرا رسید و فرجه امتحانات آغاز شد. دو، سه تا امتحان پاس کرده بودم که شب از رادیو اعلام شد حال امام خوب نیست. با شنیدن این پیام شرایط روحی بچه ها بهم ریخت. از طرف دانشگاه تهران پیام دادند که همه دانشجوها برای سلامتی امام دعا کنند. به همراه بچه های دانشگاه مراسم دعای توسل برگزار کردیم و حسابی برای سلامتی امام دعا کردیم.
امام رهبر و مقتدای ما بود. تصور اینکه ایشان نباشد برایمان قابل هضم و تحمل نبود. وحشتی پنهان وجود همه رزمنده هایی را که در دانشگاه بودند فرا گرفته بود. یکی از بچه های رزمنده صبح همان روزی که همه ما نگران بودیم گفت: دیشب خواب دیدم همه بچه های سپاه توی نیزار مه آلود، کاسه به دست و تشنه لب، در پی آب می گشتند. این خواب بیشتر نگرانمان کرد. آن شب تا صبح بیدار ماندیم. هر کس در خلوت عارفانه خودش دعا کرد. ته دل همه بچه ها اميد ناشناخته ای موج میزد. ایمان قلبی داشتیم که امام پرچم انقلاب را به دست صاحبش خواهد سپرد. صبح با دل آشوبهای ناشناخته از خوابگاه ۱۶ آذر بیرون زدم تا برای بچه ها نان تهیه کنم....
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢قسمت صد و سی و سوم:
اولین کلاسِ مخفی
اولین کلاس رسمی من تاریخ اسلام بود برای یکی از بچه های خوش اخلاق و دوست داشتنی همدان بنام حمید تاج دوزیان بود. یه روز آقا حمید که مدتی بود با هم آشنا و دوست شده بودیم و کم و بیش متوجه شده بود که من طلبه م ، اومد پیشم و گفت: میخام توی همین قدم زدنای محوطه هر چی از تاریخ اسلام می دونی برام بگی. خیلی متواضع و تشنه یادگیری و علاقمند به مباحث دینی و مذهبی بود و همیشه گوشه لبش یه لبخند ملیح خودنمایی می کرد. این بود که اولین برنامه کلاسی من بصورت قدم زدن در محوطه و بصورت دو نفره شروع شد و چن روزی ادامه داشت، در ساعات هواخوری بعد از انجامِ کارای شخصی، همدیگه رو پیدا می کردیم و هر چی از تاریخ اسلام می دونستم برای ایشون می گفتم و ایشون خیلی شوق و علاقه نشون می داد. از همونجا معلوم بود این آدم آینده ی درخشانی داره و تشنه علم و دانشه. امروز به لطف همون علاقه و پشتکار ، جزو افتخارات ملی این کشوره و دارای تالیفات و آثار متعدد هست. دکتر حمید تاج دوزیان علاوه بر دکترای جغرافیای سیاسی ، در زمینه پزشکی هم تاکنون موفق شده که چندین دستگاه را اختراع کنه که نمونه آنها کسب مدال طلای پنجاه و هفتمین نمایشگاه بین المللی ایده ها و اختراعات و دستاوردهای نورنبرگ آلمان در سال ۲۰۰۵ بود.
جوان ۲۱ ساله اسیر دیروز که در قامت یه رزمنده بسیجی اسلحه بدست گرفته و از دین و اعتقاداتش دفاع کرده و با تنی مجروح به اسارت در اومده بود و با تواضع و فروتنی تشنه معارف ناب اهل بیت بود و از لحظه لحظه اسارتش برای یادگیری و یاد دادن استفاده می کرد ، امروز با همان ایمان و اعتقاد راسخ به درخت تناوری تبدیل شده که علاوه بر رشته های سیاسی و پزشکی در عرصه ورزش و کوهنوردی هم برای کشورش افتخار آفرین بود و دهها قله مرتفع ملی و جهانی رو فتح کرده و در شورای عالی انقلاب فرهنگی مشغول به خدمت و انجام وضیفه س. این خاصیتِ ماندگاریِ فرهنگ ایثار، مقاومت و شهادته که هر چه افراد از لحاظ علمی رشد می کنن بر ایمان و فروتنی و عشقشون به امور معنوی افزوده میشه. امروز از افتخارات من بعنوان یه طلبه اینه که در فضایی بودم و نفس کشیدم که امثال حمیدها در اون نفس کشیدن و با عطر انفاس معنوی اونا محیط اسارات برای امثال من آسون و قابل تحمل بوده است.
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
قسمت صد و سی و چهارم:
سال دوم اسارت در بی خبری کامل
در حالی وارد سال دوم اسارت شدیم که کوچکترین رد و نشونه ای از خونواده هامون نداشتیم و اونا هم کمترین اطلاعی از ما نداشتن. یه اردوگاه کاملا مخفی و دور از چشم دنیا و در سرزمینی پر از شر و شور و خاندانی در این سرزمین زندگی می کردن مصداق کامل «قریه ظالم» در قرآن بودن و این بار ظلمشون دامن اسرای بی پناه رو گرفته بود. خیلی وقتا این آیه رو با خودم زمزمه می کردم: «ربنا اخرجنا من هذه القریه الظالم اهلها» خدایا ما رو از این سرزمینی که اهلش ظالمن نجات بده.
نگهبانای این اردوگاه رو از بین سفاکترین افرادی انتخاب کرده بودن که یکی یا چن نفر از خونواده و بستگانشون در جنگ کشته شده بود. گر چه بندرت در بین اونا انسانای خوب و با مروتی نیز پیدا می شد ، ولی اکثرا قسی القلب و بی رحم بودن و از شکنجه و آزار اسرا واقعا لذت می بردن.
خوابهای عذاب آور 🔸
ماها و سالها بی خبری از خانواده و زن و بچه و نداشتن هیچ اطلاعاتی از زنده یا مرده بودن اونا یکی از مشکلات و رنجهای بزرگ روانی و غم های سنگین اسرایی بود که در اردوگاهای مخفی عراق و بصورت مفقودالاثر نگهداری می شدن.
نه اقوام از سرنوشت و زنده یا شهادت ما خبری داشتن و نه ما کوچکترین خبری از اونا. خصوصاً افرادی مانند من که خونواده هاشون تو شهرای مرزی زندگی می کردن و دائم در معرض بمباران و موشکباران دشمن بعثی بودند و هر آن احتمال داشت زیر این حملات کشته یا زخمی بشن، دغدغه فکری بیشتری داشتیم. این وضعیت مبهم و نامعلوم تو خواب بیشتر خودشو نشون می داد و خوابای ضد و نقیض و آشفته باعث می شد تا چن روز بعدش غم سنگینی روی دل آدم بشینه. گاهی در خواب می دیدم که بعضی از افراد خونواده از دنیا رفتن ، گاهی می دیدم همه خوش و خرمند و دارن زندگیشون رو می کنن. اینا باعث می شد همیشه اوضاع خونواده و ایران برامون مثل خورشیدی باشه که پشت ابر پنهون شده و گاهی گوشه ای از اون پیدا میشه.. انگار بین ما و اونا یه مه غلیظ قرار داشت و همه چیز مبهم و نامشخص بود. این بی خبری مطلق و عدم ارتباط تا روزهای آخر اسارات همچنان جزو بزرگترین دردها و ناراحتی های روحی-روانی ما بود.
ادامه دارد ⏪
طلبه آزاده رحمان سلطانی
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 6⃣3⃣
سکوت عجیبی در کوچه بود. انگار زمان از حرکت باز ایستاده بود. حس غریبی داشتم. نگرانی مبهمی سراسر وجودم را در بر گرفت. نانوایی در خیابان کارگر جنوبی قرار داشت. خیلی نزدیک دانشگاه بود اما انگار رسیدن من یک سال طول کشید. سر صف ایستادم تا نوبتم شود. رادیو قرآن پخش می کرد. انگار همه منتظر حادثه بدی بودند. یک دفعه برنامه قطع شد و گوینده خبر با بغضی در گلو، خبر فوت امام را اعلام کرد. همه نگاه ها بهت زده به سمت رادیویی که در کنار تنور آویزان بود کشیده شد. ناباورانه نگاهم به سمت خیابان کشانده شد. هر ماشین یا رهگذری که در حال تردد بود در جای خود متوقف شد. یعنی با چشمان سر، توقف زمان را دیدم. آدمها مات و مبهوت به نقطه ای نامعلوم خیره مانده بودند. شاطر نانوا همان طوری که میله بلندی در دست داشت برگشت و بهت زده به رادیو خیره شد.
غم سنگینی در فضای شهر حاکم شد. اندوه عجیب و غریبی چهره تهران را فرا گرفت. به یکباره همه مشتریان ناپدید شدند. من ماندم و کارگران بهت زده نانوایی. گویی در بیابانی خشک و تفتیده در طوفانی سهمگین گرفتار شدم. گیج و سردرگم به سمت خوابگاه برگشتم. جوان ترها که مال جبهه و جنگ و انقلاب نبودند، هاج و واج به چهره مسخ شده بزرگترها نگاه می کردند. به خوبی پیدا بود که مردم ایران نسبت به امام چه حس و حالی دارند. حتی جرئت تسلیت گفتن هم در چهره ها نبود. هیچ کس آمادگی شنیدن چنین خبری را نداشت. در نگاه بزرگترها ترس و وحشت بود. آنها به اتفاقاتی که ممکن بود بعد از امام دامن کشور را بگیرد فکر می کردند. اما من و امثال من دغدغه دیگری داشتیم. روح و روانم درد گرفته بود. نمیدانم چطور و با چه وسیله ای خودم را به خوابگاه جدید بچه ها در جوادیه رساندم. آنجا که دیگر روز رستاخیز بود. بچه ها توی سر و صورت خود می زدند و گریه می کردند. تاب و تحمل ایستادن نداشتیم، همگی به سمت بیمارستانی که امام در آن بستری بود حرکت کردیم.
هر چه به بیمارستان نزدیک تر شدیم فشردگی جمعیت بیشتر و بیشتر شد. تا جایی که دیگر به هیچ وجه نمی شد قدمی جلوتر رفت. همه بر سر و سینه می کوبیدند. عصر بود که اعلام شد پیکر امام برای تشییع به مصلای تهران منتقل می شود. لابه لای سیل عظیم جمعیت به سمت مصلی رفتیم. از دور، ویترینی شیشه ای را دیدیم که رهبر و مقتدایمان در آن آرمیده بود. با دیدن این صحنه بغض ها ترکید. اشک مثل چشمه از چشمان پیر و جوان سرازیر شد. خدایا این چه مصلحتی است که قلب ها را مصیبت زده کرد؟ پس تأثیر آن همه دعا کجا رفت؟ مگر قرار نبود تا انقلاب مهدی خمینی بماند؟
بچه ها محتضر گونه به همدیگر خیره شده بودند و اشک می ریختند. این پرسش ویرانگر که حالا چه خواهد شد، در نگاه های مردم دیده می شد. خدایا ما با امام متولد شدیم و حیات یافتیم. ما فرزندان بحق او هستیم. بزرگی را در اندازه امام نمیدیدیم. روز عجیبی بود. ابهام و سؤالات بی شماری ذهن مان را به خودش مشغول کرد. پیکر مقدس امام را در سردخانه ای شیشه ای در مصلای تهران گذاشتند و مردم برای آخرین وداع به سمت آن هجوم آوردند. تقریبا از عصر همان روز ما خودمان را به آنجا رساندیم. همه شب در کنار پیکر امام لابه لای عزاداری های پر هیاهوی مردم بر سر و سینه کوفتیم و گریه کردیم. دیگر ذوق و شوق تلاش و زندگی و درس را نداشتیم. رحلت امام، به منزله پایان زندگی بود.
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂