eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 نمونه ای از کتاب بیست تا عراقی از پل عبور کردند، الان محاصره‌مان می‌کنند، تصمیم گیری در یک گردان بدون فرمانده مشکل است. ولی باید چاره‌ای اندیشید. شجاعانه‌ترین فکری که به نظر می‌رسد این است؛ نیرو‌هایمان از حوالی پل کنار بکشند و با مهمات باقی مانده جلوی پیش روی عراقی‌ها را از رو برو بگیرند. عده‌ای که کشته شوند مابقی پا به فرار می‌گذارند. همه در فکر چاره‌اند که ناگهان مجتبی تیربارش را بر می‌دارد، به طرف پل می‌دود و پشت عراقیهای تازه از پل عبور کرده را می‌بندد. همه در شگفت‌اند مجتبی روی پل می‌ایستد و با فریاد الله اکبر عراقی های از پل گذشته را به رگبار می‌بندد.» (ص ۳۱ و ۳۲) 🍂
🍂  دیالوگ های ماندگار سینمای دفاع مقدس ▪️ عباس در آژانس شیشه‌ای: «مو اصلا توقعی نداشتم... سر زمین بودوم با تراکتور، جنگ که تموم شد رفتم سر همو زمین، بی‌تراکتور! مو حتی دفترچه بیمه هم نگرفتم. حالا برا مو زور داره که همچی تهمتی‌ به مو بزنن... خواهر با شمام!  شما سهمتون رو دادین، سمهتون همین نیشایی بود که زدین. دست شما درد نکنه...» 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 0⃣6⃣ خاطرات رضا پور عطا ده سال از آن شب گذشته بود. همه دشت سرسبز و زیبا شده بود. نگاه دوباره ای به منطقه و پاسگاهی که دور تا دورش را سیم خاردار و تابلوی خطر میدان مین چیده بودند انداختم و در فکر فرو رفتم. حرف برادر نداعلى منطقی بود. اگر جنازه ای هم بود باید تا حالا بچه های پاسگاه دیده باشند. کشمکش عجیبی درونم آغاز شد. چند قدم از بچه ها فاصله گرفتم. به سمت بیابان جلو رفتم. دو طرف جاده شنی، تابلو خطر مین و سیم خاردار نصب شده بود. کنار یکی از تابلوها توقف کردم و حافظه ام را استنطاق کردم. یعنی من اشتباه می کنم! سپس نگاه دوباره ای به گستره دشت انداختم و نجواکنان گفتم: چرا شک می کنی فرمانده؟... این همان محلیه که عملیات انجام شد. نگاهی به زیر پایم انداختم. حتی دانه های رمل های بیابان هم برایم آشنا بود. ناخودآگاه یک پایم را از روی سیم خاردار رد کردم و وارد منطقه ممنوعه شدم. ناگهان صدای بچه های تفحص را از پشت سرم شنیدم که فریاد زدند رضا مواظب باش، میدون مینه! بی توجه به هشدار بچه ها شروع به پیشروی در بیابان کردم. صداها هر لحظه نگران تر می شدند. چند متر که جلو رفتم خیلی چیزها یادم آمد. قدم هایم را تندتر کردم. دیگر چیزی نمی شنیدم. فقط احساس کردم صداهایی از سمت تپه رمل ها من را به خود می خوانند. سربازهای پاسگاه که دورتادورشان را سیم خاردار کشیده بودند، این حرکت مرا انتحاری فرض کردند و آنها هم از پاسگاه بیرون دویدند و چند تیر هوایی شلیک کردند. اما من بدون توجه به تابلوهای کج و معوج پیش رویم، مسیر جاده شنی را پی گرفتم و به سمت برهوت پشت پاسگاه شروع به دویدن کردم. ندا على التماس کنان فریاد می کشید: اونجا میدون مینه... مسئولیت داره... برگرد داری خودکشی می کنی اما من گوشم بدهکار این فریادها نبود. بالاخره کمی دورتر از آنها در نقطه ای ایستادم و نفس زنان بچه ها را از نظر گذراندم. بچه ها که من را بی خیال دیدند، ساکت شدند و به من و حرکاتم چشم دوختند. لبخندی زدم و با صدای نه چندان بلند اما مطمئن گفتم: باور کنید اینجا هیچی نیست... خیالتان راحت... من همه اینجا رو می شناسم. تردید همراه با ترس را در نگاه تک تک بچه ها دیدم. حق هم داشتند. چون گاه و بیگاه چوپان ها و یا رهگذران بومی منطقه با مین برخورد می کردند. لازم بود به آنها قوت قلب بدهم. پاهایم را محکم روی زمین کوبیدم و گفتم: پس چرا منفجر نمیشه؟ دیگر فریادی شنیده نمی شد. فقط نگاه پر التهاب بچه ها به پاهای من دوخته شده بود. کمی جلوتر رفتم. موقعیت آنجا برایم آشنا بود. ایستادم و خودم را مهیای مشاهده هر نوع صحنه ای کردم. از دورهای دشت نسیمی می وزید. گویی در برزخی از وهم و خیال قرار گرفتم. انگار دستهایی برآمده از زمین پاهایم را گرفته بودند. نفس عمیقی کشیدم و بار دیگر نگاهم را بر روی بستر رملها چرخاندم. ناگهان چشمم به سمت استخوان هایی که از زیر خاک بیرون زده بود افتاد. آهی از ته دل کشیدم. غم و شادی با هم آمیخته شد. نمیدانستم باید از دیدن استخوان ها خوشحال شوم یا اندوهگین! مطمئن بودم استخوانهای شهید محمدرشید جعفری است. استخوان جمجمه شهید نمایان بود. نفسم به شمارش افتاد. احساس شرم و خجالت کردم. جعفری جزو بچه های گردان پشت سر ما بود. پدر و مادر و خانواده اش هنوز امیدوار به بازگشت محمدرشید، چشم به دروازه شهر دوخته بودند. لحظه ای فضای شهر در نظرم متصور شد. مطمئن بودم همه آنهایی را که مفقودالاثر اعلام کرده اند در همین منطقه پیدا می کنیم. حالا پس از سالها انتظار، شهر ما در آستانه بزرگترین عزاداری و تشییع پیکر شهدا بود. با فریاد جوکار از فکر بیرون آمدم. چه می کنی رضا؟ به سمت بچه ها دست تکان دادم و گفتم: اینها بابا ... یکی از بچه ها اینجاست. با اشاره من، سکوت سنگینی حکمفرما شد. فقط زوزه باد شنیده می شد. بچه ها ناباورانه به من خیره شدند و در ابهامی تعجب برانگیز فرو رفتند. هنوز برای ورود به میدان مین، ترس و واهمه داشتند. کنار شهید زانو زدم و با دست، خاک و غبار روی استخوانها را کنار زدم. یک دفعه صدای نداعلی در دشت طنین انداز شد که؛ یعنی واقعا آنجا که هستی جنازه هست؟ خنده ام گرفت. از جا بلند شدم و فریاد کشیدم: بیاین ببینین. نداعلی با تردید و شک، رد سرزنش گونه نگاهش را به سمت پاسگاه کشاند و در فکر فرو رفت. می دانستم به چی فکر می کند. چطور ممکن است تعدادی سرباز در مدت چهار سال در این منطقه باشند و بیست متر آن طرف تر از خودشان را ندیده باشند. بالاخره علی جوکار دلش را به دریا زد و به سمت من شروع به دویدن کرد. نفس زنان در کنار من ایستاد و به استخوانهای خاک گرفته شهید خیره شد. همراه باشد @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 13 دسامبر 2003 روستای الدور، عراق ؛ لحظه‌ی دستگیری صدام حسین . تصویری از سمیر، عراقی پناهنده ‌‍ای که در جریان جنگ خلیج فارس از عراق به پایگاه نظامی آمریکا در مرز کویت فرار کرد. بعد از سه سال و نیم زندگی مشقت بار در آن کمپ بالاخره در سال 1992، به کمپ پناهندگان در خاک آمریکا در سنت لوییز راه یافت. در طی این سالها، صدام، عمو و دو پسرعموی او را کشته بود. پدرش را نیز زندانی کرده بود. با آغاز جنگ میان آمریکا و عراق در سال 2003، او به خدمت نیروی ارتش آمریکا در آمد و عکس زیر لحظه ای پس از دستگیری صدام در گودال توسط او را نشان می دهد. حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
دل به عشق یوسف زهرا نهاده می‌رویم... از  تا  پای پیاده می‌رویم... 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 💢 قسمت صد و شصت و نهم: انس با قرآن با ورودم به بند یک و جدا شدن از دوستانی که یه سال و نیم بهشون عادت کرده بودم دل و دماغی برام نمونده بود که حفظ قرآن رو ادامه بِدم. لذا تصمیم گرفتم چن ماهی نصف قرآن رو که بند سه حفظ کرده بودم رو مرور کنم و تثبیت بشه. روزی چن جزء رو مرور می کردم و بیشتر وقتمو اختصاص داده بودم به مرور قرآن. ولی در عین حال می دیدم اینجا زمینه برای فعالیت فرهنگی و کلاسداری مناسبتره. همزمان با آمدن من به بند یک و آسایشگاه یک، چن نفر از بند چهار هم تبعید شده بودن اینجا که از شاخص ترین اونا صادق(نادر) دشتی پور و رحیم قمیشی بودند. یه روحانی خیلی معنوی و متهجد هم بنام محمد خطیبی بود که بچه ها خیلی بهش ارادت داشتن و مورد احترام همه بود. یه مداح خوش صدا هم از بچه های تهران داشتیم که اسمش نعمت دهقانیان بود. احساس می کردم با این جمعی که تو آسایشگاه یک هست خیلی راحت میشه یه سری برنامه ریزیها رو انجام داد تا بچه ها بیشتر از وقتشون استفاده کنن. بعد از مدتی هم یکی از بچه های طلبه بنام عبدالکریم مازندرانی از بچه های مازندران که مدتی بیمارستان بستری بود وارد آسایشگاه یک شد و خیلی علاقمند به فعالیتای فرهنگی بود. با اومدن عبدالکریم، یه زوج فرهنگی شدیم و تصمیم گرفتیم مشترکا یه سری کارا رو مدیریت کنیم و با همکاری نادر و رحیم و مشورت آقای خطیبی شور و نشاطی بین بچه ها بوجود بیاد و با مشغول شدن به یه سری فعالیتای جمعی و مفید دچار گوشه گیری و فکر و خیالات نشن. ادامه دارد ⏪ خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حماسه جنوب1_29011336.mp3
زمان: حجم: 5.51M
🔴 نواهای ماندگار 💢 حاج صادق آهنگران ┄┅═══✼🌸✼═══┅┄ 🔰 مثنوی زیبا و دلنشین ⏪ جنگ سخت تیرگی با نور بود شب، شب ایثار و عشق و شور بود جنگ سخت تیرگی با نور بود حقّ و باطل از دو سو بستند صف آن طرف تیغ، این طرف سرها به کف ┄┅═══✼🌸✼═══┅┄ تقدیم به شما 🔴 به ما بپیوندید ⏪ در کانال حماسه جنوب @defae_moghadas ┄┅═══✼🌸✼═══┅┄