🍂
🔻 #کتابِ
"پشت دروازه شهر"
اين كتاب تاريخ شفاهی دوران هشت ساله را از نگاه عليرضامعينيان (فرمانده گردان كربلا) به تصوير میكشد. كتاب پشت دروازه شهر توسط پژوهشگاه علوم و معارف دفاع مقدس بنياد حفظ آثار و نشر ارزشهاي دفاع مقدس به چاپ رسيد و به اهتمام غلامرضا جهانی مقدم و علی شيرخانی روانه بازار شده است.
پشت دروازه شهر (خاطرات علي رضا معينيان)
مصاحبه و نویسنده:
غلامرضا جهانی مقدم و علی شيرخانی
ناشر: پژوهشگاه علوم و معارف دفاع مقدس
تاریخ انتشار: 1392
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 نمونه ای از کتاب
پشت دروازه شهر
🔅 عليرضا معينيان در اين كتاب از خاطرات روزهای آغاز جنگ تحميلی چنين میگويد:
زمانی كه عراقیها زاغههای مهمات لشكر 92 زرهی در فولی آباد جاده حميديه را هدف خود قرار دادند و انفجارهايی رخ داد، مردم به روستاها و شهرهای اطراف كوچ كردند.
بعدا رفتيم گلولهها را جدا كرديم. كارخطرناكی بود. هر آن ممكن بود يكی از اينها عمل كرده و ما را لت و پار كند. خيلیها رفتند، ولی اين رفتن به 48 ساعت نكشيد و مردم دوباره برگشتند. اين مسئله {باعث} شد كه شهر كاملاً سنگر بندی شود.
پايگاههای بسيج نيروهای مردمی را سريعا سازماندهی كردند. سر خيابانها و {جلوی} در مساجد سنگربندی شد.
حتي سر چهارراهها را سنگربندی كردند و ايست و بازرسی شروع شد. شبها شهر تاريك مطلق شد؛ مردم تنها با نور فانوس و چراغ قوه را ه خود را ميديدند. صدای انفجار، توپخانه، ضد هوايی و غيره باعث شد تا در شهر وضعيت خاصی حاكم شود. مردم خود را آماده كرده بودند كه اگر عراق بيايد دفاع كنند.
اهواز، خرمشهر نبود كه عراق آن را بگيرد. هر چند كه خرمشهر را هم راحت نگرفت و 45 روز طول كشيد تا نصفش را بگيرد؛ آن هم به دليل خيانت بنی صدر.
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #نکات_تاریخی_جنگ
صبحش جلسه ای در سپاه خوزستان گذاشته شد و تعدادی از دوستان فراخوان شدند. وقتی که این مطلب مطرح شد بچه ها خیلی متأثر شده و به شدّت به هم ریختند و آمادگی خود را برای انجام هر کاری اعلام کردند. آنجا بود که جرقة انجام عملیات حمیدیه زده شد. در آن فاصله دو سه روز، عراق از سوسنگرد حمله کرده بود و به حمیدیه رسیده بود. فاصله حمیدیه هم تا اهواز پانزده کیلومتر بود.
روز نهم که شب آن شبیخون غیور اصلی در حال طرّاحی است، دشمن بنا دارد که فردایش (ده مهر ماه)، با لشکر 2 و 5 هجوم آورده و به هدف نهایی خود که اهواز است حمله کند. یعنی تصوّر کنید که اگر روز دهم مهر ماه این شبیخون اتفاق نمی افتاد، و عراقی ها اهواز را اشغال می کردند، به طور قطع شرایط برای پیشروی یگان های بالا مهیّا می شد.
عراقی ها حرکتشان را به سمت جنوب شروع کردند. اهواز مرکز استان و مرکز ثقل مقاومت در استان بود. همه جبهه ها در خرّمشهر، در آبادان، در چزابه، در دزفول و ... با محوریت، تصمیم گیری و پشتیبانی اهواز انجام می شد. اگر اهواز در دهم مهر ماه سقوط می کرد، اتفاقی چون مقاومت خرّمشهر و حتّی حصر آبادان و اتفاقاتی از این دست صورت نمی گرفت.
این عملیات درست است که از لحاظ استعداد نیرو و طرح و برنامه در قالب یک شبیخون بود، اما شبیخونی است که نتایج بسیار راهبردی برای ایران به وجود آورد و همین شبیخون به ظاهر کوچک تبدیل به عملیاتی گردید که به طور قطع می توان گفت برد عراق و شرایط جنگ را به ضرر عراق و به نفع ایران تغییر داد [و آن کیلومترها عقب نشینی عراق تا بستان بود که فقط با یک شهید به انجام رسید.]
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 2⃣7⃣
خاطرات رضا پورعطا
زوزه پر رمز و راز باد در دشت پیچید و سمفونی رزم و مبارزه را نواخت. اولین استخوان هایی که دیدم به محمد کیانپور تعلق داشت. کمی آن سوتر، غریبعلی دژمند و جلوتر از آنها رحمان حیدری افتاده بود.
بچه ها مات و مبهوت به دشت اسرار آمیز خیره شدند. تأسف و تأثر در چهره بچه ها دیده می شد. علی جوکار به سمت استخوانهای محمد کیانپور رفت و مشغول کندوکاو خاکها شد. بقیه هم به سمت دیگر شهدا رفتند. قطعات استخوان بود که از زیر خاک بیرون کشیده می شد. با مشاهده دشت پر از استخوان حالم دگرگون شد و روی زمین نشستم. هیاهوی این استخوانها شبی از شب ها دنیا را به لرزه درآورده بود. خدایا چه می بینم... کجاست زوزه گلوله های سرکش؟... کجاست هن و هن نفس های خسته بچه ها..؟
****
بچه ها یکی یکی از شدت تشنگی و خونریزی شهید میشدند. کمین های پشت سرمان مثل نقل و نبات بچه ها را بر روی زمین می انداخت. هیچ کاری نمی توانستم بکنم. حاج محمود با مشاهده شهادت دردناک بچه های امیدیه متأثر شد. نیم نگاهی به وضعیت نامتعادل روحی من انداخت و دستش را روی شانه ام گذاشت. سپس از روی دلجویی گفت: خودت رو کنترل کن. سپس از من خواست از جا بلند شوم و به بچه ها دل و جرئت بدهم.
نگاهی به بچه ها انداختم. راست می گفت. کاملاً خودشان را باخته بودند. دستی به گونه خیسم کشیدم. از جا بلند شدم و آماده مدیریت بچه ها شدم. اصلا حال و حوصله خودم را نداشتم. با بی حوصلگی گفتم: آخه حاج محمود... ببین چطور از زمین و آسمون رو سرمون تیر میاد! حاج محمود کمی برافروخته گفت: رضا. چت شده؟ اینجا میدان جنگه.... توکل به خدا کن. گفتم: حاج محمود کدام توکل.... کاش من هم رفته بودم تا شاهد این صحنه ها نمی شدم. باور کن بریدم... دیگه طاقتم سر اومده... چپ و راست بچه ها دارن شهید میشن.... هیچ کاری هم از دستمون بر نمیاد.
از یک طرف شدت نور آفتاب و از سوی دیگر تشنگی و گرسنگی امان بچه ها را بریده بود. به این سو و آن سوی دشت رملی که نگاه می کردی بچه ها را می دیدی که مثل مار در دل تپه های رملی خزیده و پناهگاهی سایه دار برای سر و صورتشان درست کرده بودند. حاج محمود که متوجه حال روحی من شد، به من تشر زد و گفت: این چرت و پرت ها چیه که داری میگی... یالا بدو بچه ها رو سازماندهی کن.
چاره ای جز اطاعت از دستور او نداشتم. به سمت بچه ها رفتم و شروع کردم با تک تک آنها صحبت کردن.
دمدمای عصر حاج محمود خسته و کوفته آمد پهلوی من و گفت: بلند شو یه آمار بگیر ببینم چند نفر نیرو باقی مونده؟ گفتم: حاجی، نیروها نای راه رفتن ندارن؛ با عصبانیت گفت: هر چیزی که بهت میگم انجام بده. سپس اخم در هم کشید و گفت: یالا بلند شو نفرات سالم رو از مجروحها جدا کن و به آمار بگیر. هماینکه شب شد حرکت می کنیم.
گفتم: حاجی تکلیف زخمی ها چی می شه؟ گفت: آقا رضا احساساتت رو کنار بذار. تا اونجا که امکان داشته باشه اونها رو با خودمون می بریم.... انتظار نداشته باش بتونیم همه رو نجات بدیم.
من از روی ترحم و احساس حرف می زدم اما حاج محمود نگاه فرماندهی داشت و از بالا موقعیت را مدیریت می کرد. الحق و الانصاف هم که به درستی معاون گردان شده بود.
همراه باشید ⏪
@defae_moghadas
🍂