🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢 قسمت صد و هشتاد و دوم:
سلول انفرادی (۲)
از اونجایی پرویز ماهیتاً با بچهها فرق داشت و هوادار منافقین بود، پنهانی داشت جذب نیرو برای منافقین میکرد و تلاش میکرد طوری نامحسوس که پای خودشون گیر نباشه جلو برنامهها رو بگیره، لذا ما چهار نفر رو به بعثیا معرفی کرده بود و جزو اولین افرادی بودیم که روانه انفرادی شدیم و اگه اشتباه نکنم سلولای انفرادی با ما افتتاح شد و این در حالی بود که اونا (تیم نفاق) بظاهر با ما همکاری میکردن و این از خصوصیات نفاق است که وقتی در جمع مؤمنین قرار می گیرن میگن: ألم نکن معکم؟(نساء،141) آیا ما با شما نبودیم؟ و وقتی که با دوستان شیطان صفتشان خلوت میکنن میگن: انما نحن مستهزؤن "ما مومنین را سرکار گذاشته و مسخره میکنیم.
افسر اردوگاه شفاها کیفرخواست ما چهار نفر رو خوند و ما رو بعنوان منشاء همه مشکلات معرفی کرد و دستور زندانی کردنمون در سلول صادر شد. چشمامون رو بستن و با پس گردنی و کابل و کتک تا دمِ درِ سلول ها مشایعت شدیم. چشمامون رو که باز کردن روبروی سلولا قرار داشتیم. نادر به سلول اول، رحیم سلول دوم، سید قاسم سلول سوم و من هم به آخرین سلول انداخته شدیم و درها رو به هم کوبیدن و قفل کردن و رفتن.
چیزی که برامون خیلی آزار دهنده بود و مات و مبهوتمون کرده بود، شدت عمل نشون دادن شجاع بود که همه اونو قبول داشتیم و بنوعی از خودمون می دونستیم. چرا عوض شده، چرا او همراه افسر اومد و اسم ما رو خوند. در بین راه مثل بقیه نگهبانا می زد یا نه نمی دونم، ولی شجاع اون روز با همیشه خیلی فرق کرده بود و خبری از اون چهره مهربان و خوش اخلاقی های همیشگی نبود.
بچه هایی که بیمارستان رفته بودن همه از خوبی و دل رحمی و خوشرفتاریش با بچه ها می گفتن. بچه ها بهش اعتماد کرده بودن و دوستش داشتن. حالا چرا خشن شده بود، نمی دونم.
ادامه دارد ⏪
خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی
@defae_moghadas
🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
2.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂
این صدایی بود که تمام خبرهای شاد و غم انگیز جنگ رو بهمون اطلاع میداد. صدایی که یادگار ماند و ماندگار شد
محمود کریمی علویجه
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #کتابِ
"خرمشهر در جنگ طولانی"
ناشر: مرکز مطالعات و تحقیقات جنگ
پدیدآور:
مهدی انصاری/محمد درودیان/هادی نخعی
نوبت آخرین چاپ: چهارم
سال آخرین چاپ: 1390
نام مجموعه: عملياتها و نبردها
زبان کتاب: فارسی
قطع: رقعی
تعداد صفحات: 530
👈 این کتاب مقاومتِ خرمشهر را نه در ۳۵ روزِ اول جنگِ تحمیلی بلکه در جنگی طولانی بررسی میکند. جنگی که مقاومتهای آغازین، یکی از ادوارِ آن محسوب میشود.
این کتاب را انتشاراتِ مرکزِ مطالعات و تحقیقاتِ جنگ منتشر کرده و از دو بخشِ مجزا تشکیل شده است.
🔅 بخشِ اول با عنوانِ «خرمشهر عرصه مطامعِ عراق» چهار فصل دارد.
🔅 بخشِ دومِ کتاب نیز با عنوان «خرمشهر در تهاجمِ سراسریِ عراق»، شاملِ ۶ فصل است.
نگارشِ اولیه کتاب در فاصله سالهایِ ۱۳۶۱ تا ۱۳۶۳ با استفاده از منابع و اسنادِ سپاه پاسداران، ارتش، شهربانی، فرمانداری، استانداری و روایتِ کسانی که در خرمشهر جنگیدهاند صورت گرفته است. کتاب در انعکاسِ مقاومتِ مردمی و هویت و ارزشِ مقاومتِ مردمِ خرمشهر موفق عمل کرده است و بیانِ واقعیتهایی چون فعالیتِ ستون پنجم، خوفِ اسارتِ نیروهای خودی و خویِ ددمنشانه دشمن از نقاط قوتِ آن است.
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 3⃣7⃣
خاطرات رضا پور عطا
در شرایط بحرانی و سختی که ما داشتیم، داشتن یک نفر مثل او نعمت بزرگی بود. شاید اگر تا همین جا هم مدیریت او نبود، نیروها از دست رفته بودند. اما می دیدم که اغلب تصمیماتش درست و عاقلانه است. همه سعی و تلاشش این بود که نیروهای سالم را نجات دهد.
به هر حال بچه ها را جمع و جور کردم. برگشتم. گفتم: حاجی مستقیم که نمیتونیم بریم... چون کمین ها با تجهیزات کامل روبه رومون هستن و گیر میافتیم.۔ مجبوریم کمین ها رو دور بزنیم. اما خودت میدونی که همه این منطقه مین گذاری شده.
کمی مکث کرد و گفت: چاره ای نیست... اونها چهارچشمی منتظر رسیدن ما هستن. گفتم: حاجی پس گروه های ضد کمین کجان؟ مگه قرار نبود همراه گردان کمین ها رو بزنن.
نفسی تازه کرد و گفت: تو رو خدا دست رو دلم نذار... بذار تو حال خودم بمیرم. متوجه شدم حاجی هم حالی بهتر از من ندارد اما ظاهرا توی دل می ریزد و حرف نمیزند.
پرسید: آمار گرفتی؟ سری از روی تأسف تکان دادم و گفتم: متأسفانه ۲۸ نفر بیشتر باقی نمونده. به محض شنیدن تعداد زنده ها متأثر شد و به زمین خیره شد چنان در فکر فرو رفت که گویی دنیا بر سرش خراب شده.
گفتم: از این تعداد هم ده نفرشون بدجوری زخمی هستن و مجبورن توی کانال منتظر بمونن. حاجی که دیگر تحملش سر آمده بود، برافروخته به من نگاه کرد و گفت: به انتظار چی؟ گفتم: حاجی ناراحت نشو... خودشون انصراف دادن... میگن مامی مونیم.
آثار کلافگی را در چهره حاجی دیدم. گفتم هشت یا نه نفر زخمی داریم که باید فکری برای انتقال اون ها بکنیم. حاجی با صدای گرفته ای پرسید: نظر تو چیه؟ گفتم: حاجی فرمانده شما هستین، هر چی دستور بدید اجرا می کنم. پس از اندکی سکوت گفت: بسیار خب... عجله کنید... بچه ها رو بفرست از توی کانال برانکار و پله بردارن.
چند تا از نیروهای سالم را جدا کردم و منتظر غروب آفتاب شدم. غروب که شده مأموریت تهیه برانکار و آوردن پله ها آغاز شد. باید از میدان مین بر می گشتند و وارد کانال می شدند. با این تفاوت که دیگر تاریک بود و دید چندانی وجود نداشت. هر لحظه ممکن بود پای آنها روی مین برود و یا با تله ای برخورد کنند. یکی دو ساعت طول کشید تا بچه ها رفتند و به همراه برانکار و پله برگشتند. تعدادی از مجروحها از قسمت کمر به پایین آسیب دیده بودند و نمی توانستند قدم بردارند اینها را به سرعت روی برانکارها خواباندیم و چند نفر هم مسئول حمل آنها شدند اما مجروحان از کمر به بالا مشکل خاصی نداشتند و می توانستند همراه با گروه حرکت کنند.
غروب گذشت و چتر سیاه شب بر دشت، سایه هولناکی افکند. با یک گروه درب و داغان آماده حرکت شدیم. فقط شانزده نفر از نیروها مسئول حمل هشت برانکار شدند. یاد شب گذشته افتادم که با چه شور و شوقی فرمان حرکت به نیروهام دادم اما حالا اوضاع متفاوت بود و زبانم به سختی در دهان می چرخید. موقع حرکت قلبم به تپش افتاد.
حاج محمود در کنارم ایستاد و گفت: رضا، قبل از حرکت به بچه ها بگو نمازشون رو بخونن... شاید این آخرین نماز باشه. دلم گرفت. نگاهی به بچه ها انداختم و گفتم بچه ها هر کس هر جا ایستاده نمازش رو بخونه... بعد از نماز حرکت میکنیم. هر کس هر جا نشسته بود و یا در هر حالتی بود نمازش را خواند.
همراه باشید
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #نکات_تاریخی_جنگ
🔸 اولین ها
👈 اولين حضور مقام معظم رهبری در جنگ تحمیلی در روز سوم جنگ در شهریور سال 1359 صورت گرفت و بصورت متناوب در جبهه حضوری موثر داشتند.
👈 اولين موشك ايران برای مقابله به مثل در ساعت 2:40 بامداد 21 اسفند 1362 به سوی شهر كركوك در عراق و سپس از 23 اسفند تا 25 خرداد سال 1364، تعداد 12 موشك به شهر بغداد پرتاپ شد.
👈 اولين عمليات آبی خاكی دلاور مردان غيور اسلام با نام «خيبر» در سوم اسفند ماه 1362 در منطقه هور در جزاير مجنون انجام گرديد.
👈 اولين عمليات دريايی سپاه پاسداران در خليج فارس، با نام كربلای 3 در شهريور ماه 1365 انجام شد.
•┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈•
@defae_moghadas
🍂
🍂 #قرآن و #معنویت جبران کننده کمبودهای امکانات پشتیبانی و تجهیزاتی در جبهههای نبرد بود و سلاحی بود برنده برای غلبه بر غیرممکنهای طبیعی و مصنوعی مرسوم : براستی عبور از اروند خروشان، باتلاقهای هورالهویزه ، رمل های فکه ، استحکامات افسانهای شلمچه، قلل سربه فلک کشیده شمال غرب با نیروهای کم تجربه و سلاح های ابتدایی چگونه امکان پذیر شد؟ و چگونه مجهزترین و آزموده ترین ارتش خاورمیانه در غیاب آمادگی ارتش ایران مغلوب بسیجی های کم سن و سال و فاقد تجربه و تجهیزات پیشرفته شد؟؟
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢 قسمت صد و هشتاد و سوم:
سلول انفرادی(۳)
سه شبانه روز در چهار سلول جداگانه زندانی شدیم. سلولها در تاریکی مطلق قرار داشتن. هیچ روزنۀ نوری وجود نداشت. نه میشد خوابید یا دراز کشید و نه سرِ پا ایستاد. در هنگام ایستاده، باید تا کمر خم میشدیم و برای خوابیدن باید پاها رو جمع میکردیم. روزی یه بار درِ سلولا باز میشد و بعد از اینکه چند نفری با کابل به جونمون میافتادن و مفصلاً کتک کاری میشدیم دوباره به سلول برمیگرداندن. شبانه روز اول بدون آب و غذا و استفاده از دستشویی گذشت. عرق از سر و رومون شرشر می ریخت. روز دوم صدای بلند در کوبیدن به گوشم رسید. نگو نادر داره محکم به در می کوبه. یکی از نگهبانا خودشو به در انفرادی ها رسوند و داد زد چه مرگتونه؟ نادر با عصبانیت گفت نیاز به دستشویی داریم و یه شبانه روزه آب و غذا نخوردیم. داریم میمیریم. نگهبان رفت و برگشت و از افسر اردوگاه اجازه گرفته بود. در حد پنج دقیقه اجازه استفاده از توالت بهمون دادن و بعد از یه کتک مفصل دوباره انداختنمون داخل. نصف لیوان آب گرم، یه دونه صمون، تمامی سهمیۀ غذایی بود که بعد از ۲۴ ساعت به ما داده شد. روز سوم یکی از نگهبانا، قاچاقی به اندازه کف یه دست برنج به ما داد. برای قضای حاجتِ ضروری یه قوطی یه کیلویی گوشه سلول بود که میبایست با لمس کردن کف سلول اونو پیدا میکردیم. هوای داخل سلول مثل حمام عمومی بشدت گرم و شرجی بود و همون روز اول آدم بشدت دچار ضعف و بی حالی میشد.
رحیم تونسته بود با یه قاشق روحی که پیدا کرده بود، قفل کشویی رو به زحمت باز کنه و درِ سلول نادر رو هم باز کرده بود و تا صبح توی راهروی باریک سلول ها کنار هم نشسته بودن و صحبت می کردن. کمی بعد درِ سلول منو و سید قاسم رو هم باز کردن. سرکی به راهرو زدم. سرمای زمستون کشنده بود و دوباره از شدت سرما به داخل سلول پناه بردم و تا صبح بصورت مچاله شده خوابیدم. البته شب و روزش خیلی فرق نداشت و همه ساعات داخل سلول مثل شب تاریک بود و تشخیص شب از روز خیلی مشکل بود.
ادامه دارد ⏪
خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی
@defae_moghadas
🍂