🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢 قسمت صد و هشتاد و پنجم:
پاداش بعثیا به روزۀ مستحبی
غذا در اردوگاه به اندازهای کم بود که فرقی نمیکرد چه وقتی از شبانه روز مصرف بشه. لذا تعدادی از بچه ها شروع کردن به روزۀ قضا و مستحبی گرفتن. بعثیا با هر گونه روزه غیر از ماه رمضان مخالف بودن و به شدت برخورد میکردن. بچه ها هم اعتنایی نمیکردن و سعی داشتن نامحسوس روزه بگیرن. تعدادی سهمیه ناهارشون رو آخر شب میخوردن و روزه شون و میگرفتن. تعدادی هم که برای سحر بیدار میشدن، مراقب بودن که نگهبانای عراقی متوجه نشن. ولی گاهی پیش میومد که نگهبان سرزده رد میشد و افرادی رو در حال خوردن سحری می دید. بعضیاشون که کمی انسانیت داشتن ندیده میگرفتن و بعضی دیگه اسم افراد رو یادداشت میکردن یا میگفتن فردا سرِ آمار افراد متخلف باید بلند بشن و خودشون رو معرفی کنن. اگه افراد خودشون رو معرفی نمیکردن همۀ آسایشگاه تنبیه میشد.
یه شب منو و تعدادی داشتیم سحری میخوردیم که یکی از نگهبانا بنام مصطفی که خیلی کینه ای و بیرحم بود ما رو دید و تهدید کرد که فردا بحسابتون میرسم. ما سحری مختصری که داشتیم خوردیم و خوابیدیم. فرداش سرِ صف آمار مصطفی اومد و گفت اون چن نفری که دیشب بیدار بودن و سحری میخوردن بلند بشن. ما هم بلند شدیم. ما رو بردن جلو صف و با شیلنگ به لب بچه ها میکوبیدن ، طوری که لب و صورت بچه ها ورم کرد. بعد اعلام کردند این سزای کسانیه که با دستورات ما مخالفت کنن.
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #کتاب
"دلیل"
کتاب دلیل، روایت حماسه نابغه اطلاعات و عملیات، سردار شهید علی چیت سازیان است که آن را انتشارات سوره مهر در سال 96 با شمارگان 2500 نسخه به چاپ رسانده است.
بخش های مختلف این کتاب با عنوان دلالت یکم تا دوازدهم نامگذاری شده و نویسنده در هر فصل، نام راویان خاطرات را آورده است. جالب این که نام راویان در زیر خاطرات هم دوباره ذکر شده است.
خاطرات استفاده شده در این کتاب 288 صفحه ای کوتاه و مختصرند و می شود با سرعت بالایی آن ها را خواند و بهره برد.
حمید حسام، زندگی شهید چیت سازیان را به بخش های مختلف زمانی تقسیم بندی کرده و در هر فصل روایت هایی را آورده است.
در انتهای کتاب نیز تصاویری هر چند با کیفیت پایین از شهید چیت سازیان به کتاب الصاق شده است.
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 بخشی از کتاب را با هم می خوانیم:
صفحات 162 و 163 کتاب دلیل
🔻مزد اعتماد
علی آقا می گفت «شیخنا» و منظورش شیخ حسن زارعی بود. بچه ها بهش می گفتند «شیخ حسن جوری». اون هم با اون ریش خرمایی بلند و علمایی ش توی دل علی آقا حسابی جا باز کرده بود. و این حساب بی حساب نبود.
آخه شب عملیات مجنون، شیخ رو گذاشت سر ستون. شیخ هم مزد اعتماد علی آقا رو خوب داد. لب موانع و سیم خاردار عراقیا، اولین رگبار عراقی رو دشت کرد. چند تا تیر خورد و خم شد رو به کپه سیم خاردار و به ستون پشت سرش نهیب زد: «رد شید!»
یه دقیقه نکشید که خط عراق شکسته شد.
🔻آمده ایم خیار بکاریم
خاکریز و کانال جلوییِ دشمن افتاد دست بچه ها. رسیدیم به مقر فرماندهی عراقیا. همون جا مجروحا و شهدا رو گذاشتیم تا آمبولانسا بیان.
آفتاب داشت بالا می اومد. رادیوی جیبی یکی از بچه ها روشن بود و خبر پیروزی رزمندگان رو توی جبهه فاو می داد، اما دیدن شهدا و مجروحا، که مقابلمون بودند، میل شادی رو از بچه ها گرفته بود.
علی آقا وارد مقر شد. پرسید: «چرا بق کرده ید!؟» کسی جواب نداد.
خیلی جدی گفت: «می دونید این جبهه ای که فتح کرده اید کجاست؟»
یه بسیجی از سر بی میلی گفت: «میگن بهش کارخونه نمک.»
با خنده گفت: «احسنت! واسه همینه که باید آماده باشین اینجا خیار بکارین. خیارشور امسالمون رو همین جا می گیریم!»
ترکش خنده میون جمع افتاد.
🍂
🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 5⃣7⃣
خاطرات رضا پورعطا
با دستور حاج محمود که فقط به من ابلاغ کرد، نیروها را از روی زمین بلند کردم و با یک چرخش ۹۰ درجه در عمق دشت شروع به حرکت کردیم. به امید اینکه از پشت یکی از کمین ها بیرون بزنیم. غافل از اینکه محاسبات کمی اشتباه از آب در آمد و ما مستقیم مقابل یکی از کمین ها از علفزار بیرون زدیم. چه لحظه وحشتناکی بود.
همین طور که در افکار خودم غوطه ور بودم، یک دفعه دو تا سنگر خیلی بزرگ پیش رویم نمایان شد. با دیدن کمین ها جا خوردم و ایستادم. نمی دانستم چطور نیروهای مجروح را به عقب بکشانم. خدا خدا کردم ما را ندیده باشند. اما چون ما را رصد کرده بودند و منتظرمان بودند، چند رگبار هوایی زدند و همه را میخکوب در جای خود نگه داشتند.
هیچکس نمی دانست باید چه کار کند. فقط صدای حاج محمود را قبل از دویدن در علفزار شنیدم که نیروها را عقب بکش. صدای «قف» نگهبان های عراقی فرصت فکر کردن به من نمی داد. تیرهای مسلسلهای عراقی ها مثل باران به سمت ما باریدن گرفت. آن قدر جا خوردم که ناخودآگاه خودم را به پشت روی زمین انداختم. نیروهای پشت سر من هم دستپاچه شدند و همگی روی هم افتادند. در همان وضعیت فریاد کشیدم: بچه ها خودتون رو نجات بدین... بدوین توی نیزار. بچه ها با وحشت و سراسیمه به سمت نیزار شروع به دویدن کردند. نمیدونم در آن لحظه به چه شکل در زیر بارش تیربار دشمن که هوا را می شکافت، به داخل نیزار دویدم و پناه گرفتم. همه نگرانی ام بابت مجروحها بود. حاج محمود نفس زنان به طرف من آمد و گفت: عجب اشتباهی کردیم... سریع از نیروها آمار بگیر.
بلافاصله از نیروها آمار گرفتم. خوشبختانه کسی تیر نخورده بود. عراقی قصد اسیر کردن ما را داشتند و به آسمان شلیک می کردند. ظاهرا شک هم داشتند که ما ایرانی یا عراقی هستیم.
رو به حاجی گفتم: حاجی.. مجروحها جا موندن، تعدادی از نیروها هم داخل نیزار متواری شدن. حاج محمود گفت: سریع بچه ها رو پیدا کن، از جا بلند شدم و با سوت زدن و انواع صدای پرندگان بچه ها را پیدا کردم. بچه ها آنقدر ترسیده بودند که مثل گنجشک بال شکسته می لرزیدند. همه را در یک نقطه جمع کردم.
حاج محمود گفت: به آمار دیگه بگیر. وقتی شمارش کردم، دیدم چهارده نفریم. یعنی پانزده نفر توی نیزار گم شده بودند. از آن سوی نیزار مابین ما و کمینها صدای نیروهای مجروح می آمد که در خواست کمک می کردند. بیشتر آنها من را صدا می زدند و می گفتند: رضا.. بیا کمکمون کن... با شنیدن درخواست کمک آنها حال بدی پیدا کردم. حاج محمود که متوجه احساسات من شد گفت: خودتو کنترل کن.... اینجا میدون جنگه... هر اشتباه ما جون بقیه رو به خطر می اندازه. .
گفتم: حاج محمود اسم من رو صدا میزنن! گفت: باید صبر کنیم تا اوضاع آروم بشه. گفتم: حاجی بذار برم کمکشون کنم... میتونم اونها رو نجات بدم. قاطعانه گفت: حق نداری از اینجا تکون بخوری. گفتم: حاج محمود این بچه ها نیروهای من هستن... تا اونها رو نیارم آروم نمی گیرم. گفت: تا من دستور ندادم حق نداری سرخود عمل کنی. مستأصل و ناراحت گفتم: آخه برا چی این حرفو میزنی؟ گفت: آقا رضا..... الان سر و کله گشتیهای عراقی پیدا میشه.... مرد حسابی منطقه حساس شده.... چرا بچه بازی در میاری.. به فکر این چهارده نفر باش... هیچکدام از اینها مین و خنثی سازی رو نمیشناسن... تنها تویی که میتونی این کار رو بکنی چطور میتونم اجازه بدم جون خودت رو به خاطر چند تا مجروح که تا چند لحظه دیگه اسیر میشن به خطر بندازی؟
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #نکات_تاریخی_جنگ
🔸 عمليات والفجر 8 (فتح فاو)
در ساعت 22:10 روز 20/11/64 عمليات والفجر 8 با رمز يا فاطمه الزهراء آغاز و تا 75 روز ادامه داشت.
بندر فاو در روزهای اول عمليات به تصرف درآمد با توجه به پاتكهای سنگين دشمن بيش از 70 روز جنگ سخت در پی داشت.
در اين عمليات، 800 كيلومتر مربع از زمينهای دشمن آزاد و بيش از 50000 نفر از نيروهای دشمن كشته و زخمی و نزديك به 3 هزار نفر به اسارت درآمدند.
@defae_moghadas
🍂