🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 1⃣8⃣
نگاهی به کناره های خونین آسمان انداختم. غروب شده بود. شهدا باید به عقب حمل می شدند. بچه های تعاون سپاه به کمک بچه های امیدیه، شهدای پلاستیک شده را از میادین بیرون کشیدند تا آنها را به معراج شهدا منتقل کنند. من گوشه ای گیر آوردم و به صحنه ملکوتی انتقال پیکرهای شهدا خیره شدم. یاد و خاطره بچه ها رهایم نمی کرد. در فکر فرو رفتم و همراه جریان سیال ذهن به گذشته های دور سفر کردم.
•••••
مجبور شدیم یک کیلومتر دیگر در دل تاریک شب به جلو حرکت کنیم. آن قدر رفتیم تا مطمئن شدیم دیگر کمینی روبه رویمان نیست. حاج محمود آرام گفت: رضا... یه آمار دیگه بگیر... کسی جا نمونده باشه.
... بچه ها را سر جاشان نشاندم و یکی یکی شمردم. به نفر سیزدهم که رسیدم، دیگر کسی نبود. می دانستم که امير نفر چهاردهم است اما نفر چهاردهمی در کار نبود. . چند بار امیر را صدا زدم اما جوابی نشنیدم. از آخرین نفر پرسیدم: امیر کجاست؟ با تعجب نگاهی به پشت سرش انداخت و گفت: نمیدونم.. من حواسم به جلو بود حتما یه جایی خوابش برده.
امیر را می شناختم. با غیرت و لوطی منش بود. می دانستم بالاخره طاقت نیاورده است و برای نجات صلح جو خطر را به جان خریده. آهی از ته دل کشیدم و در دل او را سرزنش کردم.
از دسته فاصله گرفتم و در تاریکی شب، لابه لای علفزار به دنبالش گشتم و صدایش کردم. سکوت محض حاکم بود. فقط صدای خش خش علف هایی که کنار میزدم شنیده می شد. مطمئن بودم در آن ظلمات مرگبار خودش را به دام عراقی ها می اندازد. باز هم جلوتر رفتم و صدایش کردم اما هرگز پاسخی نشنیدم. ناراحت و غمگین گفتم: آخه.. مگه نگفتم از ما جدا نشو؟... چرا خودسرانه اقدام کردی مرد حسابی؟
تصمیم گرفتم بیخیالش شوم. دسته نباید معطل می ماند. علی رغم میل باطنی ام برگشتم و خودم را به حاج محمود که نگران و مضطرب ایستاده بود رساندم. گفتم: یک نفر کم شده. حاج محمود گفت: بچه ها رو با احتیاط از وسط کمین عبور بده.... فقط نباید صدایی از کسی در بیاد..... و الآ دخلمون در میاد.
تذکرات لازم را به بچه ها دادم و آنها را به حرکت در آوردم. بچه ها با ترس و لرز از وسط کمینها جلو رفتند. صدای خش خش پای بچه ها ترس عجیبی در چهره ها انداخت. خدا خدا کردم اتفاقی نیفتد. درست مقابل کمین رسیدیم. به راحتی نجوای نگهبان های عراقی را می شنیدیم. بچه ها لحظه ای کپ کردند. بعضی از بچه ها از شدت ترس شروع به لرزیدن کردند. نگاهی به وضعیت اسفناک بچه ها انداختم و به خدا پناه بردم. کافی بود یک نفر جا میزد و با صدایی از کسی در می آمد. آن وقت قتل عام می شدیم. با هر جان کندنی بود کمین ها را پشت سر گذاشتیم و به یک ردیف سیم خاردار رسیدیم.
انتظار رسیدن به این سیم خاردارها را داشتم. نقشه منطقه در ذهنم بود. موقع حرکت دسته تأکید کرده بودم سیم چین بزرگی را پیدا کنند و همراه خودشان بیاورند.
همراه باشید
@defae_moghadas
🍂
جنگ دل.mp3
زمان:
حجم:
2.16M
🔻 نواهای ماندگار
حاج غلامعلی کویتی پور
🔴 چنگ دل آهنگ دلکش میزند
ناله عشق است و آتش میزند
کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢 قسمت صد و نود و یکم:
سربازهای ۱۳ و ۱۶ سال خدمت
یکی از چیزایی که هم برای ما و هم عراقیا تعجب برانگیز بود مدت خدمت سربازی تو دو کشور بود. بعضی از نگهبانای اردوگاه در سنین بالای سی سال و سی وپنج سال بودن. اوایل نمیدونستیم قضیه چیه؟ و جرأت هم نداشتیم ازشون بپرسیم. اما کم کم، که ارتباطایی ایجاد شد و بعضیاشون کم و بیش با بچهها میجوشیدن، یکی میگفت من هشت ساله سربازم یکی میگفت من ده ساله سربازم. یکی یازده سال و حتی سیزده سال و دیگری شانزده سال. این کاملا در عراق عادی بود ولی برای ما خیلی جای تعجب داشت! اونا میگفتن در زمان جنگ چیزی به اسم پایان خدمت نداریم. اگه کسی روز آخرِ خدمتش بوده و جنگ شروع شده، هنوزم سربازه و تا زمانیکه قرارداد صلح امضا نشه، همینه. بندگان خدا تعدادی ازشون هر کدوم چند سر عائله داشتن و ماهی شش هفت روز مرخصی با یه حقوق بخور و نمیر.
برعکسش وقتی ما میگفتیم خدمت سربازی تو ایران دو ساله و تو هر شرایطی دو سال که تموم بشه به فرد کارت پایان خدمت میدن، تعجب میکردن و گاهی با حسرت میگفتن خوش بحالتون! حتی اتفاق میفتاد که درد دل میکردن و طرف میگفت: من سیزده ساله سربازمو هیچ شغل و حرفه ای یاد نگرفتم. اگه فردا روزی بین ایران و عراق صلح بشه و ما رو ترخیص کنن، هیچ شغل و حرفه ای بلد نیستم. واقعا علیرغم اینکه بعضی از اونا خیلی بیرحم و قسی القلب بودن، ولی گاهی دلمون براشون میسوخت و فهمیدیم اسیر واقعی اینا هستن که گرفتار یه همچین دیکتاتور خونخواری شدن که به ملت خودشم رحم نمیکنه!!!
تنها مزیت سربازی براشون حقوق ناچیزی بود که بهشون میدادن و به گفته خودشون توی اون اوضاع جنگی کفاف زندگیشون رو نمی داد. رو حساب همین سربازی های طویل المدت بود که اکثر عراقی ها یک یا چند نفر از اعضای خونواده شون رو توی جنگ از دست داده بود.
پایان خدمت سربازی برای یک عراقی در زمان جنگ یا مرگ بود یا پایان جنگ. حتی بعد از پذیرش قطعنامه تا دو سال بعدش یعنی سال ۶۹ و آغاز تبادل اسرا وضعیت جنگی حاکم بود و بعد از اونم که جنگ کویت و آمریکا شروع شد و سربازای نگون بخت عراقی فکر کنم مدت سربازیشون به ۲۰ سال هم رسید!!!
ادامه دارد ⏪
خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻#اینجا_صدایی_نیست 2⃣8⃣
خاطرات رضا پور عطا
بچه ها لابه لای همه شهدا جستجو کردند تا بالاخره پیدایش کردند. این سیم چین برای ما حکم کیمیا را داشت. نیروها را آرام لابه لای علف ها نشاندم. کمی تمرکز کردم و آماده چیدن سیم ها شدم. بعد از سیم خاردارها، ۳۰۰ متر میدان مین در پیش داشتیم. در طول زمانی که سیم ها را می چیدم، مشغول محاسبه میدان مین و چگونگی عبور بچه ها از آن بودم. خط مستقیم ما مشخص نبود. اگر حین حرکت یک وجب انحراف پیدا می کردیم، خدا میداند چند کیلومتر در عمق میدان باید مین خنثی می کردیم. همه وجودم شک و تردید و حدس شد. حاج محمود همه مسئولیت را روی شانه ها و افکار من انداخته بود.
همه ترسم از این بود که این ۳۰۰ متر عرض، تبدیل به کیلومترها حرکت اشتباه در عمق میدان شود. تاریکی شب هم مزید بر علت شده بود و ابتکار عمل را از من گرفته بود.
سعی کردم از حس لامسه دستانم استفاده کنم. دستهایم را جلو گرفتم و حرکت کردم. هر بار که سیمی با دستانم برخورد می کرد، آن را می چیدم. نیروهای پشت سرم، چشم هایشان را به دستان خون آلود من دوخته بودند. بالاخره آخرین حلقه سیم خاردارها را قطع کردم و روبه روی مین های کشنده میدان قرار گرفتم. صلواتی از اعماق وجودم فرستادم و دست هایم را آماده فرو بردن در رملها کردم.
قبل از حرکت، همه چیز را به بچه ها گفته بودم. آنها روی نوک دست و پاهایشان در پی من می آمدند. نفسم به شماره افتاد. اولین اشتباه من، آخرین نفس بچه ها بود. نیروها از شدت ترس، به هم چسبیده جلو می آمدند.
گاه و بیگاه صدای بچه ها را می شنیدم که می پرسیدند: رضا تموم نشد؟ ..... چقدر دیگه مونده؟
سعی کردم به نق و نوق آنها توجه نکنم. همه حواسم به دست و پاهایم بود. حاج محمود از پشت سر گفت: رضا الان نیم ساعته که تو میدون داریم حرکت می کنیم.. پس چرا نمی رسیم؟
ایستادم و نفسی تازه کردم. همه وجودم خسته و کوفته بود. همه مسیر را نشسته و به حالت پا مرغی آمده بودم. به جلو نگاه کردم. غیر از سیاهی چیزی دیده نمی شد.
به حاج محمود گفتم: نمیدونم، شاید منحرف شدیم و در عمق داریم پیش میریم.
حاج محمود گفت: ادامه بده. دوباره خودم را جمع و جور کردم و حرکت را از سر گرفتم. به امید اینکه به انتهای میدان برسم. اما ظاهرا تمامی نداشت.
یواش یواش روحیه ام ضعیف می شد. واقعا پاهایم یاری نمی کرد. خون زیادی ازم رفته بود. سرم را برگرداندم تا چیزی به حاج محمود بگویم که ناگهان صدای انفجاری مهیب از پشت سرم در فضا پیچید. «خاف». این صدا دیگر جزئی از وجودم شده بود. چشم هایم را بستم و گفتم: وای خدا... منتظر سر و صدای بچه ها بودم اما هیچ صدایی غیر از صدای خاف انفجار شنیده نشد. حتی یک آخ. به طور طبیعی باید کمین ها عکس العمل نشان می دادند. کافی بود منوری در آسمان روشن کنند تا همه مان را ببینند و قتل عام مان کنند.
همراه باشید
@defae_moghadas
🍂