eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍🍂 🔻 3⃣8⃣ ‍ شاید حدود یک یا دو دقیقه سکوت برقرار شد. همه بریده بودند. انفجار زیر پای بچه های خودمان اتفاق افتاد اما نمیدانم چرا هیچ صدایی نیامد. حاج محمود گفت: برو عقب یه سری بزن. گفتم: حاج محمود چطوری برم عقب؟... میدون پر از مینه! گفت: نمیدونم... یه راهی پیدا کن. . . . . . تنها راه برگشتن به عقب از روی سر و کول بچه ها بود. بدون معطلی همین کار را کردم و خودم را به عقب کشاندم. یک قدم انحراف به چپ یا راست، مساوی بود با انفجار. زمین، ماسه زار بود. احتمال جابه جایی مین ها بود. خودم را به نفر آخری رساندم. دیدم پایش روی مین رفته و قطع شده و در خودش می پیچد اما صدایش در نمی آید. نمی دانم چرا نیم متر از ستون بچه ها انحراف پیدا کرده بود. کنارش نشستم و گفتم: مرد مؤمن چرا از بچه ها فاصله گرفتی؟ صورتم را که نزدیک پایش بردم، خون با صدای «فووو» بیرون می زد. نفرات جلویی آنقدر شوکه شده بودند که حاضر نبودند صحنه را ببینند. آنقدر شدت پاشیدن خون زیاد بود که مستقیم و با فشار به کمر جلویی می باشید. احتمال دادم مین والمرابوده باشد. چون یک پایش به حالت کج و غیر عادی به سمت دیگری افتاده بود. ازش پرسیدم چرا دقت نکردی؟ گفت: پام خسته شده بود. زانوم رو کشیدم تا استراحت کنم که یک دفعه مین زیر پایم منفجر شد. از شدت درد مثل مار به خودش می پیچید. گفت: رضا... چفیه را هل بده تو دهنم. می دانستم که می خواهد ناله اش را روی چفیه خالی کند. وقتی چفیه را توی دهنش چپاندم با اشاره دست گفت شما برید. دلم نمی آمد او را تنها بگذارم. پاهایم سست و بیحرکت شده بود. روحیه ام بدجور به هم ریخته بود. او به خاطر حفظ جان دوازده نفر از همرزمان حاضر شد در میدان مین بماند. دستانش بی حس و بی رمق روی زمین افتاد. در حالی که به سختی لبهایش را تکان می داد، گفت: برید. سرم را نزدیک گوشش بردم و گفتم: قول میدم برگردم و ببرمت. سرش را تکانی داد و چشمانش را بست. صدای معترض حاج محمود را شنیدم که گفت: رضا چی کار می کنی؟... عجله کن.... باید حرکت کنیم. هیچ کس صحنه ای را که من دیدم مشاهده نکرد. همه به فکر نجات جان خودشان بودند. با روحیه ای خراب خودم را از روی سر و صورت بچه ها به جلو رساندم و لحظاتی چند ساکت و بی حرکت در خود فرو رفتم. حاج محمود گفت: چی شده؟ گفتم: حاجی راحتم بذار.... دلم خونه یکی از بچه ها به مین زده... مجبوره بمونه. گفت: پس چرا صدام نزدی؟ سپس کمی متأثر گفت: شهید شد؟ گفتم: نه حاجی... کاش شهید شده بود. حاج محمود گفت: خیلی خب کاریش نمی شه کرد. باید ادامه بدیم. گفتم: حاجی نمی تونم.. دستم به کار نمیره. کمی جابه جا شد و گفت: آقا رضا.. ما تو میدون مین. موندیم. به فکر بچه ها باش... سعی کن احساساتت رو کنترل کنی.... اینجا میدون جنگه، نه خونه خاله که این طور عزا گرفتی... باید هر لحظه منتظر این حوادث باشیم. یالا حرکت کن.. ببین بچه ها چقدر ترسیدن. حرف های حاج محمود منطقی بود. فرمانده مافوق من بود و باید از حرفش اطاعت می کردم. دلم می خواست بلند شوم و با همه دردم فریاد کنم و شاکی خدا شوم اما مسئولیت نجات جان را در سینه خفه کردم. صدای معترض حاج محمود را شنیدم که گفت: رضا چی کار می کنی؟... عجله کن.... باید حرکت کنیم. هیچ کس صحنه ای را که من دیدم مشاهده نکرد. همه به فکر نجات جان خودشان بودند. با روحیه ای خراب خودم را از روی سر و صورت بچه ها به جلو رساندم و لحظاتی چند ساکت و بی حرکت در خود فرو رفتم. حاج محمود گفت: چی شده؟ گفتم: حاجی راحتم بذار.... دلم خونه یکی از بچه ها به مین زده... مجبوره بمونه. گفت: پس چرا صدام نزدی؟ سپس کمی متأثر گفت: شهید شد؟ گفتم: نه حاجی... کاش شهید شده بود. حاج محمود گفت: خیلی خب کاریش نمی شه کرد. باید ادامه بدیم. گفتم: حاجی نمی تونم.. دستم به کار نمیره. کمی جابه جا شد و گفت: آقا رضا.. ما تو میدون مین موندیم. به فکر بچه ها باش... سعی کن احساساتت رو کنترل کنی.... اینجا میدون جنگه، نه خونه خاله که این طور عزا گرفتی... باید هر لحظه منتظر این حوادث باشیم. یالا حرکت کن.. ببین بچه ها چقدر ترسیدن. حرف های حاج محمود منطقی بود. فرمانده مافوق من بود و باید از حرفش اطاعت می کردم. دلم می خواست بلند شوم و با همه دردم فریاد کنم و شاکی خدا شوم اما مسئولیت نجات جان را در سینه خفه کردم. 👈ادامه دارد همراه باشید @hemasehjonob1 🍂
حضور و غیاب شامگاهی
پست‌دهیِ غناسه‌چی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 💢 قسمت صد و نود و سوم: مگس وزن اردوگاه اونقد جان انسان برای بعثیا بی ارزش بود که بخاطر عدم درمان بیماریهای ساده‌ای مانند اسهال و سوء تغذیه و تبدیل آن به اسهال خونی، افراد زیادی از بچه‌های مظلومی که خونواده هاشون چشم انتظارشون بودن، به شهادت رسیدن. طوری شده بود وقتی کسی مبتلا به اسهال خونی می‌شد، دیگه هم خودش و هم بقیه ازش قطع امید می‌کردن و معمولا به زندگی بر نمی‌گشت. تنها در یه مورد یادم هست یکی از بچه‌های مشهد بنام محسن مشهدی که مدت مدیدی دچار اسهال‌خونی شده بود و تنها اسکلت و پوستش باقی مونده بود، بطوری‌که اواخر ایستادن رو پاها براش مشکل بود و بچه ها کمک‌ش می‌کردن، بعد از خواهش و التماس مکرر ما موافقت کردن که ببرنش بیمارستان. محسن قبل از اینکه با اعزامش موافقت بشه، مدتی عصبی شده بود و احساس می کرد باری شده رو دوش بقیه؛ بچه‌ها هم هواشو داشتن و دلداریش می‌دادن. یه روز اومد پیش من و گفت: رحمان من دارم می‌میرم. تو این مدت خیلی بچه‌ها رو اذیت کردم و تحملم کردن می‌خوام از همه حلالیت بطلبم. خیلی دلم شکست. بسختی خودمو کنترل کردم که اشکام جاری نشه و بیشتر از این روحیه‌اش خراب نشه. گفتم: محسن جان من ته دلم روشنه که شفا پیدا می کنی و به امید خدا همدیگه رو تو ایران ملاقات می‌کنیم. گفت: رحمان می دونم داری دلداریم میدی! ولی خودم می‌دونم کارم تمومه. اون روز خیلی باهاش صحبت کردم و آیه و حدیث براش خوندم و از امید و توکل براش گفتم. مقداری آروم شد. با بچه‌ها قرار گذاشتیم همه براش دعا کنیم و هم به عراقیا فشار بیاریم، بلکه ببرنش بیمارستان و خوب بشه. بیماری سختی نبود و علاجش راحت بود، ولی نانجیبا توجه نمی‌کردن تا این که فرد جان می‌داد. به هر حال با دعای خیر بچه‌ها و پی‌گیری مستمر اعزامش کردن بیمارستان؛ در حالی که شاید ۲۰ کیلو بیشتر وزن نداشت. ولی خوشبختانه بعد از یکی دوماه بستری در بیمارستان وقتی برگشت؛ کاملاً خوب شده بود و وزنش برگشته بود سر جاش. تا چند روز سر به سرش میذاشتیم و می‌گفتیم حسین جان! وقتی رفتی مگس وزن بودی و حالا شدی فیل وزن و از همه ما چاق و چله‌تر هستی! این یکی از شیرین‌ترین خاطرات من در اسارت بود که می‌دیدم کسی که همه ازش قطع امید کرده بودیم به زندگی و در نهایت به آغوش خونواده و وطن برگشت. ادامه دارد ⏪ خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی @defae_moghadas 🍂
🍂 جبهه ی کردستان سنگرها و مسیرهای ارتباطی
🍂 آبـی و خـاکی ...
🍂 اول #نماز ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 #کتاب "در کمین گل سرخ" پديد آورنده : محسن مومنی انتشارات : سوره مهر  كتاب حاضر سرگذشت‌نامه شهید سپهبد علی صیاد شیرازی فرمانده نیروی زمینی ارتش می‌باشد كه در 5 بخش ارائه شده است: 🔅 بخش اول: از دوران كودكی تا پیروزی انقلاب اسلامی ایران (تولد، كودكی، تحصیل، ورودش به ارتش و حوادث و رویدادهای دانشكده افسری تا دوره چتربازی و رنجری، ازدواج، حوادث دوران پیروزی انقلاب)، بخش 🔅 دوم: پس از پیروزی انقلاب تا انتصاب وی به فرماندهی نیروی زمینی ارتش (مطالبی از حوادث كردستان و غائله پاوه و سردشت به همراه شهید چمران و دیگر شهدا و فرماندهان ارتش و سپاه چون: شهید بروجردی، متوسلیان، شیرودی و خاطراتی از بنی‌صدر، فرماندهی سنندج، دوران مجروحیت و ترفیع درجات نظامی، و ...) 🔅 بخش سوم: دوران فرماندهی نیروی زمینی تا عملیات مرصاد و پایان جنگ (خاطرات و نوشته‌هایی از دوران فرماندهی ایشان در مناطق جنگی غرب و جنوب و عملیاتهای متعدد، بستان، تنگه چزابه و شهید مردانی‌پور، شهید باقری، محسن وزوایی و .....)، 🔅 بخش چهارم: دو سال پایانی جنگ. 🔅 بخش پنجم: سرانجام (شامل روزهای آخر قبل از شهادت و نحوه شهادتش به همراه متن پیام حضرت آیت‌الله خامنه‌ای به مناسبت شهادت ایشان و متن یادداشت ایشان پس از رحلت امام (ره). تصاویری نیز درباره متن كتاب به همراه زیرنویس آمده است. @defae_moghadas 🍂