eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 #نکات_تاریخی_جنگ "حمله منافقین" نزدیک اذان مغرب دوشنبه سوم مرداد ۱۳۶۷ بود. از سنگر بیرون رفتم ببینم چه خبر است. وقتی برگشتم آقا (حضرت آیت الله خامنه ای) پرسید چه شده؟ گویا از حالت چهره ی من احساس کرده بود اتفاقی افتاده است. گفتم خبر خاصی نبود. گزارش دادن را ادامه دادم و دربارهی عملیات صحبت می کردیم که موقع اذان دوباره جان محمد تماس گرفت و گفت دشمن آمده اسلام آباد. گفتم این چه حرفی است دشمن آمده اسلام آباد ؟ یعنی چه؟ خشکم زد. من خبرداشتم که ما در آن جا هیچ موضع دفاعی نداریم. آقا فهمید اوضاع واحوال ما به هم ریخته. پرسید چه شده ؟ گفتم آقا می‌گویند دشمن آمده به اسلام آباد. ایشان بلافاصله فرمودند "منافقینند و دارند می آیند که به تهران بروند." @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 7⃣8⃣ خاطرات رضا پورعطا توقف کردم تا نفسی تازه کنم. حاج محمود گفت: چرا ایستادی؟ گفتم: حاجی دیگه نمیتونم... پاهام رو احساس نمی کنم. به سختی از جا بلند شدم و گفتم: من همین جوری ادامه میدم.. هر کس خواست دنبال من بیاد... هر کس هم جرئت نداره، بمونه. حاج محمود گفت: خطرناکه... رو مین میری! گفتم: مهم نیست.... دیگه نمیتونم سپس شروع به حرکت در میدان کردم. بقیه هم که راهی جز اطاعت از من نداشتند، چسبیده به من راه افتادند. این بار همگی سر پا آمدند. مسافتی که جلو رفتیم و اتفاقی نیفتاد، روحیه گرفتیم. شروع به دویدن کردیم. من بدو... بچه ها بدو... آنقدر با شور و شوق و انگیزه دویدیم که مجروح آخری هم یادمان رفت. احساس آزادی و طراوت بهمان دست داد. همه دردها و سختی ها را فراموش کردیم. پس از ساعت ها تلاش، بچه ها همدیگر را رها کردند و از یکدیگر سبقت می گرفتند. انگار نه انگار که ۲۴ ساعت توی خط و میدان مین سروکله زده بودیم. دیگر از خستگی ها خبری نبود. بچه ها جان تازه ای گرفته بودند. در چهره ها دیدم که گام های بلند بچه ها به تلافی آن همه ترس و وحشت برداشته می شد. بلند شدن من از روی زمین هم ناخودآگاه بود. همان راز نهفته ای که همواره در پهنه دشت ما را به جلو هدایت می کرد. رازی که هرگز نتوانستم پی به واقعیت آن ببرم و تا انتهای آزادی همراه ما بود. هرگز نفهمیدم میدان مین کجا و کی تمام شد. البته فرقی هم نمی کرد، چون دیگر هیچ کس به پشت سرش فکر نمی کرد. بچه ها دعا می کردند هر چه زودتر به یک ماوی و پناهگاهی برسند. برای اولین بار در زندگی ام طعم شیرین آزادی را با همه وجود احساس کردم. نعمتی که هرگز در شرایط عادی زندگی قدر و منزلت آن را نفهمیده بودم. مسیر زیادی را مستانه و بی هدف دویدیم تا جایی که بچه ها خسته و نفس زنان ایستادند. حاج محمود همه را در نقطه ای از رمل ها دور هم جمع کرد و گفت: اگر خدا بخواد، انگار نجات پیدا کردیم. ناگهان مجروحی که در میدان مانده بود از ذهنم عبور کرد. از حاجی خواست اجازه دهد بر گردم و او را بیاورم. نگاه سرزنش آمیزی به من انداخت و گفت دیوانه شدی؟... دیگه امکان این کار نیست. عذاب وجدان بدجور وجودم را تسخیر کرد. تصمیم گرفتم بدون اجازه حاج محمود اقدام به این کار کنم. تا خواستم حرکت کنم، نسیم سرد و کشنده ای در دشت وزیدن گرفت. طوری که سوز سرما در استخوان‌هامان فرو رفت و بدن های ضعیف مان را به رعشه انداخت. بچه ها شروع به لرزیدن کردند. شاید کار خدا بود که به چیز دیگری فکر نکنیم. چنان سرمایی توی رمل ها پیچید که هرگز ندیده بودم. یازده نفر بیشتر از بچه ها باقی نمانده بود. حاج محمود گفت: دوتا دوتا همدیگه رو در آغوش بگیرید و ماساژ بدید. هر کسی بغل دستی اش را در آغوش گرفت و محکم فشار داد. صحنه بسیار عجیبی بود. تعداد بچه ها یازده نفر بود. من تنها ماندم و کسی نبود که او را در آغوش بگیرم. به سمت دو نفری که همدیگر را فشار می‌دادند رفتم و با آنها شریک شدم. شاید بیست دقیقه این حالت طول کشید. یعنی سرما ما را به خودمان مشغول کرد تا وقتی که یاد و فکر مجروح ها کاملا از ذهن مان بیرون رفت. آن قدر بچه ها ضعیف و ناتوان شده بودند که تحمل سرما را نداشتند حاج محمود که نگران بچه ها شده بود دستور داد در رمل ها بدوند. از یخ زدن بچه ها ترسید. بچه ها حرف حاجی را گوش دادند و با همه وجود شروع به دویدن در دشت کردند. کناره های آسمان به سفیدی می زد. حد افق و بیابان را شاخص قرار دادم و بچه ها را دنبال خودم کشاندم. نیم ساعت نگذشته بود که هوا کاملا روشن شد و ما بار دیگر در اوج ناباوری سپیده صبح را دیدیم. صبحی که پس از یک شب طولانی نمایان شد. شبی که به بلندای یلدا بود. من برای اولین بار بلندی یک شب هولناک را دیدم. همراه باشید @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 "شرط آتش بس" صدام برای پذیرش آتش بس تحت فشار بود اما اصرار داشت قبل از آتش بس مسئولان دو کشور دیدار کنند که ایرانی ها نمی پذیرفتند. مرداد ماه صدام شرط را برداشت و گفت به شرط آنکه پس از آتش بس مسئولان دو کشور با هم دیدار کنند، آتش بس را می پذیرد. ایرانی ها هم موافقت کردند و ۱۵ مرداد صدام آتش بس را پذیرفت. @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 💢 قسمت صد و نود و هفتم: سرهنگ حسین از کودتا تا اعدام(۱) یکی از ماجرای های عجیب و در عین حال تأثر برانگیز سال سوم اسارت و در اواخر سال ۱۳۶۷(حدود دی ماه) انتصاب یه سرهنگ شیعه بنام سرهنگ حسین به فرماندهی اردوگاه یازده تکریت بود. همون روز اول بازدید سرهنگ حسین، از وضع بسیار بدِ تغذیه، بهداشت و لباس بچه‌ها به شدت متاثر شد. آسایشگاه به آسایشگاه می‌گشت و به حرف و درد دلِ بچه‌ها گوش می‌کرد و نیازمندی‌ها رو یادداشت می‌کرد. بچه‌ها هم در یه ابتکار جالب اومدن تمام لباس تکه و صله شده‌ها رو اطراف آسایشگاه پهن کردن و سطلای شکسته ، کفشا و دمپایی‌های تکه پاره و غیره رو در معرض دید ایشون قرار دادن و از وضع وخیم بهداشت و تغذیه تا بدرفتاری و کتک کاری نگهبانا شکایت کردن. هر آسایشگاهی که تموم می‌شد و میخاست بره، قول می‌داد که تموم نیازمندی‌های اساسی بچه‌ها رو خیلی سریع برطرف کنه. روز بعد تمامی کابل و چوبا از دست نگهبانا جمع شد و چن تا نگهبان جدید و خوشرفتار، جای افراد شکنجه گر و کینه‌ای رو گرفتن. به همه یه دست لباس نو، زیرپوش و دمپایی تا خمیر و مسواک داده شد و دستور داد تمام لباسای کهنه و پاره رو جم کنن و دور بندازن. وسایل و مواد شوینده و ضد عفونی کننده تا سطل‌های نو در اختیار بچه‌ها قرار گرفت. سهمیه غذایی به نحو چشمگیری اضافه شد. علاوه بر این اقدامات شروع کرد به یه سری بازجویی و پرس و جو از افراد. از تخصص افراد در زمینۀ نظامی سوال می‌کرد. بعضی از ما و شاید اکثرا فک می‌کردیم این یه حقۀ جدید برای تخلیه اطلاعاتی بچه‌هاست و بذل و بخشش‌ها و رسیدگی به اوضاع و بهبود شرایط شاید برای جلب اعتماد ما باشه تا اطلاعات از افراد جمع آوری بشه. اما از طرفی آتش بس برقرار شده بود و جنگی در میون نبود و به نظر میومد این اطلاعات به درد اونا نمی‌خوره. به هر حال بچه‌ها سعی می‌کردن اطلاعاتی در اختیارشون قرار بدن که مشکلی برای کشور پیش نیاره و البته سرهنگ حسین هم کاری به اطلاعات نظامی ایران نداشت و بیشتر میخاست توانمندی‌های افراد در زمینه تخصص نظامی و رزمی رو بدونه. ادامه دارد ⏪ خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ 🍂 🔻 غنیمتی 1 در ماموریت پدافندی جاده فاو - البحار در منطقه عملیاتی والفجر8 بودیم و چندین ماه از زمان انجام آن عملیات در این منطقه می گذشت. تبادل آتش بین ما و عراقی ها کم شده بود و تقریباً خط آرامی داشتیم. محدوده ای که گردان کربلا عهده دار پوشش آن بود تقریباً دو کیلومتر و به صورت اریب بود، به طوریکه کمترین فاصله با دشمن را سنگرهای بچه های حاج فرید خمیسی داشتند که چند باری به آنجا سرزدم و شاهد چشم چرانی آقا فرید با دوربین و از توی سنگر نگهبانی بودم.........بگذریم سنگرهای دسته ما که ذوالفقار نام داشت، آخرین نیروهایی بودند که از دولتی سر نیروهای دست و دلباز لشکر امام حسین( ع) ارتزاق می کردند.....اما بعد یه روز بعد از ظهر که خیلی حوصله ام سر رفته بود و دنبال یه سرگرمی جدید می گشتم ، به درخواست شهید عزیز محمد توکل فرد که از معاونین امیرصالح زاده به شمار می رفت ولی همیشه ی خدا تو سنگر ما افتاده بود، مسافتی رو شروع به گردش کردیم. ابتدا سراغ ماشین ها و ادوات منهدم شده دشمن رفتیم. دور و اطراف رو که خوب گشتیم واسه برگشتن تعدادی جنازه عراقی رو که به صورت تلنبار به روی هم افتاده بودند دیدیم. به خاطر اینکه مدت زیادی از عملیات گذشته بود، جنازه ها تبدیل به پوست و اسکلت شده بودند اما لباس و تجهیزات انفرادی اونها هنوز دست نخورده باقی مانده بودند. با تکه چوبی یکی ازآن ها رو برگردوندم و متوجه برآمدگی جیب هایش شدم. کیف پولیش از جیبش بیرون زده بود. اون رو برداشته و محتویاتش رو بیرون ریختم. کارت شناسایی و مدارک و چندین دینار توی کیف بود. با مشاهده عکس اون عراقی که جوانی زیبا بود لحظاتی ناراحت و متاسف شدم ولی با برداشتن دینارها که کاملاً سالم بودند، روحیه ای مضاعف گرفته و در پوست خود نمی گنجیدم.😋 ادامه دارد ⏪ حسن بسی خاسته گردان کربلا @defae_moghadas 🍂
‍ 🍂 🔻 غنیمتی 2 ...ولی این پایان ماجرا نبود. محمد توکل که تا اون لحظه بینی شو با انگشت گرفته بود و سعی می کرد دستش به جنازه ها نخوره و ادای آدمای وسواسی رو در می آورد، با دیدن دینارای رنگارنگ گوی سبقت رو از من ربوده و کالبد شکافی رو شروع کرد.🤗 یه پلاستیک دستش کرده بود و قشنگ جنازه ها رو جابجا می کرد. اون روز تقریباً چیزی در حدود یه پلاستیک بزرگ، پر از دینارکردیم و خوشحال و فاتحانه به سنگرها برگشتیم بدون اینکه صداشو در بیاریم😋 فردا زودتر از روز قبل رفتیم سرکار و.....البته با تجهیزات بیشتر و کیسه اضافه. اون روز به جز دینار که باز هم درون پلاستیک ریختیم، بنده برنده خوش شانس یه ساعت مچی شدم که دور از نگاه حریصانه محمد، انداختمش تو پلاستیک و.......😋 ادامه دارد ⏪ حسن بسی خاسته گردان کربلا @defae_moghadas 🍂