🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢 قسمت دویست و دهم:
من و دل افروز
از آسایشگاه ما هم پنج شش نفر رفتن و به قبیله گرگها پیوستن و بجای اونا چن دسته گل خوشبو وارد جمع ما شدن. از دست قضا یکیشون از همشهریای خودم بود که همراه حاج محمود منصوری اسیر شده بود. همون عبدالله دل افروز بود که چند ماه قبل حاج محمود وعده شو بهم داده بود و خیلی دوست داشتم ببینمش.
عبدالله هم از کسانی بود که حلوای منو خورده بود و برای شادی روحم فاتحه نثار کرده بود.
کلی با هم حال کردیم و از اوضاع ایران و خونواده و عملیاتهای ایران گفت که چقد بعثیا تلفات دادن و چه پیروزیهایی که بدست اومده بود. جیگرم حال میومد وقتی میدیدم ایران و رزمنده هامون روی نوار پیروزی بودن و اون همه کتک و شکنجه، بی دلیل نبوده. دیگه عبدالله پیشم بود و مثل حاج محمود ملاقاتی نبود. آوردمش پیش خودم و تا چند روز، اندازۀ کلیله و دمنه حرف زدیم. راستش همش هم حرفِ حسابی نبود. گاهی هم چرت و پرت هم میگفتیم و میخندیدیم.
طفلکی پوست و استخون شده بود. گفتم: عبدالله چرا این جوری شدی؟ گفت: داستان داره.گفتم: بگو! شروع کرد یه حکایت غمانگیزش رو برام تعریف کردن. گفت: زخمی شده بودم و بچهها نتونستن پیدام کنن. همه رفته بودن و من بیحرکت مونده بودم. یه روز گذشت، روزِ دوم سپری شد و روز سوم اومد. گفتم: نکنه تو هم مثل من سه روز وسط آتیش دو طرف بودی! گفت خدا پدرتو به این زندهای بیامرزه. گفتم: پدرخودتو. گفتم: راستی حال بابام چطوره؟ گفت: تا روزی که ایران بودم الحمدلله خوب بود. فقط غمش نبودن تو بود. پدرم ناشنوا بود و خیلی از چیزها و درد دلایی که دیگران میکردن رو نمی شنید و همین هم باعث میشد غم و غصههاش رو بریزه تو خودش. گفتم: عبدالله ادامه بده. گفت: با یه قمقمه آب و یه جیره جنگی مختصر ده شبانه روز همونجا موندم و میترسیدم خودم رو تسلیم کنم.
عبدالله تو مناطق کردستان عراق اسیر شده بود که پر بود از پناگاهها و کوهای بلند و جنگل. همینم باعث شده بود تو یه مخفیگاه قایم بشه و عراقیا نتونن پیداش کنن. بشوخی گفتم خب عبدالله بعد از ده روز چی شد؟ شهید شدی یا برگشتی!؟ چیزی نمونده بود یکی بخابونه تو گوشم! گفت لابد این روحمه که داره با تو حرف می زنه.؟!! گفتم: آها. خب چطوری گرفتنت؟ گفت: یه گروه از گشتیای عراقی در حال گشت زنی بودن که منو پیدا کردن و بی وجدانا با همون حالت، کلی هم کتکم زدن! وضع بدِ تغذیه و اذیت و آزاری که تو یه سال گذشته دیده بود، تموم گوشتای بدنش آب شده و نحیف و ضعیف شده بود. ولی خیلی خوش کلام و بذلهگو بود.
خلاصه همدم و همنشین خوبی بود که روزای پایانیِ اردوگاه یازده رو باهاش سپری کردم.
ادامه دارد ⏪
خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی
@defae_moghadas
🍂
🍂
به رسم ادب وارادت سلام 🤚 بر ارباب بیکفن روزمون رو شروع کنیم
🌷اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ
🌷وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِك
🌷َ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً
🌷مابَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ
🌷وَلا جَعَلَهُاللهُ آخِرَالْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، 🌷اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْن
🌷ِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
🌷وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
🌷وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
🙏 التماس دعا ...
🍂
Karbalaie Habibollah AbdollahiAUD-20190808-WA0031.mp3
زمان:
حجم:
5.99M
🔅 از شهدا جاموندم...
مادر برام دعا کن
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #نکات_تاریخی_جنگ
سایت موشکی و رادارهای 4 و 5 قبل از انقلاب برای کنترل کشورهای منطقه توسط امریکا درست شد ... این منطقه در همان روزهای اول جنگ به اشغال دشمن بعثی درآمد و به یکی از مراکز فرماندهی ارتش بعث تبدیل شد ... به دلیل موقعیت استراتژیک ، این منطقه یکی از اهداف عملیات فتحالمبین قرار گرفت ، که پس از دور زدن دشمن و تصرف توپخانههای دشمن در تپههای علیگره زد توسط رزمندگان اسلام آزاد شد ... طی عملیات فتح المبین غنایم زیادی به دست رزمندگان افتاد که موجب تقویت و گسترش سازمان رزم سپاه شد ...
سایتهای موشکی 4 و 5 و رادار در 18 کیلومتری غرب شوش و در جنوب جاده شوش - فکه و در دامنه ارتفاعات ابوصلیبی خات (معروف به ارتفاعات رادار) واقع بود که به عنوان مرکزی برای کنترل هوایی و رادیویی ارتش فعالیت میکرد ...
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 شرهانی😭
دقیقا دم در ورودی اولین سنگر دسته قاسم در بالای تپه نشستیم و با بچه ها داریم گپ می زنیم....دسته قاسم پاتوق بچه های مسجد جوادالائمه علیه السلام است.....تعدادی از بچه ها هم در سایه امنیت سنگر داخل کانال نشسته اند....امیر کریمی با فاصله کمی از ما در کانال نشسته است...کانال زیر دید دشمن است...کافی است یک حرکت یا خیز اضافی بکنیم تا سرمان برود...شرهانی است دیگر....خودش به تنهائی به اندازه یک عملیات بیت المقدس تا حالا از بچه های مسجد شهید گرفته......هوا سرد است اما نه آنقدر ناجوانمردانه.....لحظه ای میگذرد که برای ما بسیار کوتاه است اما برای امیر کریمی آنقدر طولانی که او را از فرش به عرش می رساند....فقط صدای ضعیف آخ و دیگر هیچ.....تیر به سر امیر خورده و در جا تمام کرده....محمدرضا بیگ زاده فریاد می زند بچه ها امیر تیر خورد...میدوم بالای سرش....خدایا نه...این چه مصیبتی است...خدایا امیر نه..... با تمام وجود فریاد می زنم ...الله اکبر....محمد رضا سالمی مرا به آرامش دعوت می کند...بابا عراقیا بالا سرمون هستن....ساکت باش.....
میبریمش پائین....تا وقتی آمبولانس بیاد بالا سرش میمونم و فقط به چهره نورانی اش خیره شدم....گریه میکنم...التماس می کنم...اما میدونم امیدی نیست..تیر دقیقا به وسط پیشانی اش خورده.....
احمد چلداوی
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #کتاب
"کنار رود خَیّن"
این کتاب از تولید دفتر ادبیات وهنر مقاومت حوزه هنری می باشد که انتشارات سوره مهر قرار است یازدهمین چاپ آن را منتشر کند.
کتاب «کنار رود خین»، یادداشتهایی درباره شهید مهرداد سیستانی از زبان مادرش اشرفالسادات مساوات است که خاطرات دوره بعد از انقلاب و شروع جنگ تحمیلی را بازگو میکند.
مهرداد سیستانی ابتدای سال 61 درسن 17 سالگی به جبهه میرود، اما دیگر خبری از او نمیشود و مفقود میگردد تا اینکه درسال 69 جنازه او را به خانوادهاش تحویل میدهند.
اشرف السادات مساوات در این کتاب با بیانی گیرا و با لحنی آکنده از احساس مادرانه به بیان خاطرات سالهای رفته میپردازد. سالهایی را که در تب دوری از فرزندش میسوزد.
⭕ درقسمتی از کتاب میخوانیم:
«وقتی به کنار کانتینرها میرسیم، با بازشدنِ اولین کانتینر، چشمم به پیکر چند شهید میافتد که سوختهاند وپوست بدنشان مثل چادرم سیاه شده. از این همه ظلم، اشکهایم روان میشود. خود را وابسته به آنها میبینم.
همه، همان مهرداد من هستند. میخواهم آنها را ببوسم وببویم وبا تکتکشان درد دل کنم؛ اما خجالت میکشم. همراه ما جوانی است که از آمل آمده ودنبال برادرش میگردد. اولین شهید، کنار درِ کانتینر قرار دارد. جوان میگوید: « این برادر من است؛ چون جورابی که پای اوست، مال من است.آن را موقع رفتن به جبهه، ازمن گرفت. ...»
چاپ یازدهم این کتاب در133صفحه وبا شمارگان دو هزار و 500جلد توسط انتشارات سوره مهر منتشر خواهد شد.
@defae_moghadas
🍂