🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢 قسمت دویست و هفدهم:
جلوه های زیبای همدلی
یکی از چیزهایی که تحمل اون شرایط دشوار رو تا حدودی آسان مینمود، اوج همدلی و صمیمیت بچهها بود. اکثر نقاط بدن کبود و زخمی از جای کابل بود، اما بچهها همچنان شاداب بودن. دست از بذلهگویی و شوخی برنمی داشتن. به هم دیگه روحیه میدادیم .آب و غذای اندک رو با انصاف بین خودمون تقسیم می کردیم و هوای بیماران رو داشتیم. بعضی از بچهها تا پاسی از شب رو در کنار افراد بیمار و گاه تا صبح بسر می بردن. تنگی مکان و مضیقهها باعث نمیشد افراد به جان هم بیفتن. عصبانیت آنجا جایی نداشت. همه چیز محبت بود و صمیمیت و این چرخۀ سنگین این زندگی مرارت بار رو آسان و تحمل پذیرتر میکرد.
یه شب بازو و کتفم بشدت درد گرفته و امونمو بریده بود. از شدت درد به خودم میپیچیدم. بچه ها قرص مسکنی نداشتن که دردم رو تسکین بده، دیدم یکی از بچههای آبادان بنام غلامرضا شیرالی اومد و شروع کردن به آرامی مالش دادن کتفم. حالا شاید تاثیری هم در کاهش درد نداشت، اما همین کار از دستش برمیومد.
خلاصه از هیچ کاری برای آرامش دادن به همدیگه مضایقه نمیکردیم. از جا و مکان تا غذا و دارو تا حتی پیشقدم برای کتک خوردن بجای دیگری، از مسائلی بود که خیلی عادی بود و اصلاً ریابردار نبود.
هرچه شرایط سختتر می شد، توسل بچهها و مناجاتهای شبانه و راز و نیاز با خدا بیشتر میشد. بعضی از بچهها بیشتر روزها را روزه بودن. با قرآن و دعا مانوس بودیم و سینه به سینه دعاها رو به هم انتقال میدادیم و هر اسیری بخش قابل توجهی از دعاها رو حفظ کرده بود. از زیارت عاشورا گرفته تا دعای روزها و کمیل تا مناجاتهای امام سجاد(علیه السلام) و این در شرایطی بود که هیچ کتابی در اختیار نداشتیم و همه چیز همان اندوختههای جبهه و ایران بود و بس.
ناگفته نمونه که بعد از گذشت یه ماه شرایط کمی بهتر شد. دست از کتک کاری روزانه برداشتن، فقط گهگاهی یکی دو نفر رو به بهانه ای بیرون میبردن و میزدن و بر می گردوندن داخل اتاق.
ادامه دارد
خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #نکات_تاریخی_جنگ
🔅 ملاقات جنجالی در کوران جنگ ۱
تا سال ۱۳۶۵، هاشمی رفسنجانی و معاونش حسن روحانی، نتوانسته بودند امام خمینی(ره) را وادار به پذیرش آتش بس تحمیلی و برقراری رابطه با آمریکا کنند، تا اینکه بنا بر نقل روزنامه اسرائیلی یدیعوت آهارونوت، در شهریور سال ۶۵ یک ملاقات پنهانی میان حسن روحانی و مشاور نخست وزیر اسرائیل که روحانی تصور میکرد وی یکی از مقامات آمریکایی است، اتفاق افتاد!
البته تا سالها بعد، خبر این ملاقات به بیرون درز نکرده بود. اولین بار، روزنامه یدیعوت آهارونوت در تاریخ ۱۵ می ۱۹۹۴ (۲۵ اردیبهشت ۱۳۷۳) گزارش این ملاقات را به زبان عبری منتشر کرد،
اما این گزارش در داخل کشور انعکاسی پیدا نکرد. ۱۹ سال بعد، یعنی در تاریخ ۲۶ ژوئن ۲۰۱۳ (۵ تیر ۱۳۹۲) گزارش ملاقات مذکور در پایگاه اینترنتی روزنامه مذکور به *زبان انگلیسی* منتشر شد که سایت ها و پایگاه های خبری مختلف آن را منتشر کردند. از جمله سایت خودنویس در تاریخ ۶ تیر ۱۳۹۲/ پایگاه خبری دانا در تاریخ ۷ تیر ۱۳۹۲ به نقل از سایت خبری "هفت” ترکیه / سایت آرمانشهر در تاریخ ۵ اردیبهشت ۱۳۹۴ / سایت جام نیوز در تاریخ ۹ تیر و سایت صراط در تاریخ ۱۳ تیر ۱۳۹۲ و سایت تایمز اسرائیل نیز در تاریخ ۳۰ سپتامبر ۲۰۱۳ (۸ مهر ۱۳۹۲) در گزارشی به زبان انگلیسی، ماجرای مذکور را منتشر میکند.
سایت خودنویس مجددا در تاریخهای ۱۹ و ۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۴ به صورت مشروح به انعکاس گزارش مذکور میپردازد.
به رغم موارد اشاره شده، *نه هاشمی رفسنجانی در زمان حیاتش و نه حسن روحانی، گزارشات منتشرشده را تکذیب نکردند و هیچ توضیحی ندادند
ادامه دارد
🍂
6.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 حضور حضرت عشق در بین رزمندگان
@defae_moghadas
🍂
🍂 حاج آقا سید علی اکبر ابوترابی(ره)،
یک نهجالبلاغه به ما دادند.
حاجآقا گفت: «فردا صبح این کتاب را میبرند بیاین حفظش کنیم»
نهجالبلاغه ۸۰۰ صفحهای را بین ۲ هزار نفر تقسیم کرد.
صبح فردا یک نهجالبلاغه در دل ۲ هزار نفر بود.
♡♡♡
حاج آقا ابوترابی در ایام اسارت با سرباز دشمن زیر شکنجه نقل می کند که تامل برانگیز است: “سربازهای عراقی دو طرف راهرو ایستاده بودند و بچه ها که می خواستند از جلوی آنها رد بشوند با کابل می زدند. حاج آقا هم در بین بچه ها بود. … لحظه ای، زیر شکنجه تا کابل یکی از سربازها از دستش افتاد حاج آقا ایستاد، خم شد، کابل را از زمین برداشت و به دست او داد. سرباز عراقی چند لحظه خیره خیره به حاج آقا نگاه کرد. بعد کابل را به زمین انداخت و رفت. آن سرباز بعد از آن، هیچ وقت با کابل به جمع اسرا نیامد.”
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #کتاب
"سلام بر ابراهیم"
پنج ماه از شهادت ابراهیم گذشت. هر چه مادر از ما پرسید: " چرا ابراهیم مرخصی نمی آد؟" با بهانه های مختلف بحث رو عوض می کردیم و می گفتیم: "الآن عملیاته، فعلاً نمی تونه بیاد تهران و... خلاصه هر روز چیزی می گفتیم."
تا اینکه یکبار دیدم مادر اومده داخل اتاق و روبروی عکس ابراهیم نشسته و اشک می ریزه. اومدم جلو و گفتم: "مادر چی شده؟"
گفت:
من بوی ابراهیم رو حس می کنم. ابراهیم الآن توی این اتاقه، همینجا و... "
وقتی گریه اش کمتر شد گفت:
"من مطمئن هستم که ابراهیم شهید شده".
مادر ادامه داد: "ابراهیم دفعه آخر خیلی با دفعات دیگه فرق کرده بود، هر چی بهش گفتم: بیا بریم، برات خواستگاری، می گفت: نه مادر، من مطمئنم که بر نمی گردم. نمی خوام چشم گریانی گوشه خونه منتظر من باشه"
چند روز بعد مادر دوباره جلوی عکس ابراهیم ایستاده بود و گریه می کرد. ما هم بالاخره مجبور شدیم به دایی بگیم به مادر حقیقت رو بگه. آن روز حال مادر به هم خورد و ناراحتی قلبی او شدید شد و در سی سی یو بیمارستان بستری شد.
سال های بعد وقتی مادر را به بهشت زهرا می بردیم بیشتر دوست داشت به قطعه چهل و چهار بره و به یاد ابراهیم کنار قبر شهدای گمنام بشینه، هر چند گریه برای او بد بود. امّا عقده دلش رو اونجا باز می کرد و حرف دلش رو با شهدای گمنام می گفت.
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢 قسمت دویست و هیجدهم:
یخچالِ فوق پیشرفته
خوشبختانه علیرغم همه فشارهای زندان ملحق، یه مشکل اصلا نداشتیم و اونم بحث جاسوس بود. جاسوسایی که امون بچهها رو تو تکریت یازده بریده بودن، اینجا دیگه حضور نداشتن. همه یه دست بودیم. همه این ۷۲ نفر قربانیِ جاسوسا شده بودن و همه مقیّد و یکدل. این باعث میشد که خیالمون از داخل دو تا اتاق راحت باشه و کسی با خبرکشی زیر کتک و شکنجه گرفتار نمیشد.
برای اولین بار بود در طول دوران اسارت که همه، مثل چشامون به یکدیگه اطمینان داشتیم و این کار رو برای فعالیتای دینی و علمی و فرهنگی راحت میکرد. چقدر لذتبخش بود که بدون واهمه هر حرفی رو میتونستیم به همدیگه بزنیم و هر کار ممکنی که دوس داشتیم انجام بدیم. یه چیز مهم دیگه که تا حدودی باعث آسایشمون شده بود، یخچال فوق پیشرفته ای بود که در اختیارمون گذاشته بودن. توی اون دمای سوزان تکریت، آب سریع گرم میشد و قابل خوردن نبود. تنها وسیله ما برای خنک نگه داشتن آب، کوزۀ بزرگی بود که اونو با گونی نخی پیچونده بودیم و مدام مقداری آب روی گونی میریختیم که آب مقداری خنک بمونه و قابل خوردن باشه. این کوزه اونقد برامون عزیز بود که مثل جون شیرین ازش محافظت میکردیم و همیشه تو کتک کاریا مواظب بودیم یه وقت کابلی، چوبی توش نخوره و بشکنه. به همین خاطر زمان کتک کاری نزدیک کوزه نمیشدیم که بهانه دست بعثیا بیفته و بزن و بشکننش. خلاصه حاضر بودیم خودمون کتک بخوریم ولی کوزه کتک نخوره که دردش برامون بیشتر بود. متأسفانه این اتفاق برای اتاق بغلیمون افتاده بود و کوزه شکسته بود و بچهها با چه زحمتی تکه هاشو به هم وصل کرده بودن. البته آبی که داخلش میریختیم اصلاً آب شُرب نبود و از حوض داخل محوطه میآوردیم و میریختیم داخلش، امّا همین که مقداری خنک میموند غنیمت بود و قابل شرب و بهداشتی بودن رو بیخیال میشدیم. اگه ما هم بیخیال نمیشدیم، عراقیا بیخیال بودن و کاری از دستمون برنمیاومد.
ادامه دارد ⏪
خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی
@defae_moghadas
🍂