مهاجر
کتاب مهاجر زندگينامه و خاطراتي از سردار شهيد مهندس محمود شهبازي است که به همت نشر امينان در 160 صفحه به چاپ رسیده است...
به سال 1337 در خانواده ای مذهبی در شهر اصفهان ، کودکی زاده شد. محمود از بدو کودکی طعم محرومیت و فقر در محیط خانواده چشید . پدرش کشاورزی بود که با دسترنج خویش ، چرخ زندگی را می چرخاند . او در دامان پدری زحمتکش و پارسا و مادری درد کشیده و پاکدامن ، با احساسات ناب مذهبی رشد و تربیت یافت.
شهبازی ، همزمان با شروع جنگ تحمیلی ، راهی جبهه می شود و در صحنه های مختلف کارزار ، حضوری عاشقانه و فعال می یابد . وی ابتدا به جبهه های غرب می رود و پس از تحکیم و تثبیت مواضع رزمندگان اسلام در آنجا ، به جبهة جنوب عزیمت می کند و از هیچ تلاشی در مقابله با دشمن دریغ نمی ورزد و کارآمدی و لیاقت خود را در بعد نظامی به ظهور می رساند .
پیش از آغاز عملیات فتح المبین ، به مسئوولیت معاونت تیپ 27 محمد رسول الله (ص) برگزیده شده و به هدایت نیروهای تحت امر تیپ می پردازد و در تحقق اهداف عملیات و منهدم کردن نیروهای دشمن، نقش و سهم بسزایی ایفا می کند.
محمود پس از فراغ از عملیات فتح المبین تیپ 27 را برای عملیاتی وسیع و بزرگتر تجهیز و آماده می کند. او برای اجرای عملیات بیت المقدس، نیروهای زبده تیپ را راهی محور اهواز خرمشهر کرده و با شروع رمز عملیات، به خطوط دشمن یورش می برد. شهبازی، در این حمله نیز همچون فتح المبین، پر شور و با رشادت، در فرماندهی رزمندگان، حماسه ای ماندگار خلق می کند و آنان را تا دروازة شهادت به آسمان عشق و سرزمین معشوق عروج می کند.
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 قسمتی از کتاب مهاجر
به شوخی ها و شیرین کاری های شهبازی در منطقه عادت داشتیم.
از مسابقات کشتی که در چادر راه می انداخت و همه را نقش زمین می کرد، تا غوطه ور کردن بچه ها در حوضچه کنار مقر، و یا مراسم بی رحمانه ی جشن پتوی او... امّا به ذهن خودمان هم راه نمی دادیم که در شناسایی ها دست به شوخی و شیطنت بزند!
یادم نمی رود. روستای خرابه ای جلوی روستای جگر محمدلو قرار داشت. برای شناسایی باید به آنجا می رفتیم. وارد روستا شدیم. از لای منافذ دیوارها به سمت دشمن دوربین کشیدیم. مواضع دشمن را به خوبی زیر نظر گرفتیم.
آن زمان شناسایی طوری بود که گروهی وارد نمی شدیم. تک تک می رفتیم شناسایی را انجام می دادیم و برمی گشتیم.
اولین نفر شهبازی بود که رفت. شناسایی را انجام داد و برگشت. کمی آن طرف تر موضع گرفت و نشست. نوبت نفر بعدی شد. ما هم عقب تر منتظر بودیم تا نوبت ما شود. چند دقیقه از شناسایی نفر دوم نگذشته بود که دیدیم شهبازی با سرعت در حال فرار به سمت ماست!
با خودم گفتم:«حتمآ عراقی ها متوجه حضور ما در روستا شدن و می خوان ما رو اسیر بگیرن! شهبازی هم متوجه حضورشون شده که داره اینطوری فرار می کنه.» ما هم معطل نکردیم. پشت سرش شروع به دویدن کردیم. با تعجب دیدیم که محمود همین طور که در حال دویدنه با یکی از دستانش چیزی را از سر و صوتش دور می کند! حیرت زده بودم چرا این طوری می کنه!
بعد از کلی دویدن به او رسیدیم. آنجا بود که معما حل شد! همه تعجب کرده بودیم. بین خشم و خنده تازه فهمیدیم آنهایی که دنبال شهبازی بودند و ما هم از ترس آنها فرار کردیم عراقی ها نبودند!
ماجرا از این قرار بود که وقتی که ما مشغول شناسایی بودیم شهبازی متوجه کندوی عسل و تکه بزرگی از موم که روی تنه درختی بود می شود! بعد به سراغ موم و عسل ها می رود و...
زنبور های عصبانی هم که بد خواب شده بودند به او حمله می کنند. در حال دویدن هم که دستش را تکان می داد، در حال جنگیدن با زنبورها بود.
تازه وقتی به مقر رسیدیم جای نیش ها بر سر و صورتش شروع به خارش کرد.
خدا برای کسی نخواد! گردن و صورت و دور چشمانش ورم کرده بود. عجب قیافه ی جالبی پیدا کرده بود! داد ما بلند شده بود. گفتیم:« آخه این چه کاری بود که شما کردی ببین چه به روز خودت آوردی؟!» شهبازی هم فقط می خندید!
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 کرامت وصیتنامه
زمستان سال ۶۵
قبل از مرحله اول کربلای پنج
چادری داشتیم مشترک با حسن بسی خواسته که با لوازم لوکس مجهز شده بود. بهترین پتوها و بهترین ظروف که همه را تک زده بودیم.
یک شب سرد که والر داخل چادر روشن بود برای چند لحظه چادر رو ترک کردم و رفتم پیش عظیم دهکردی فرمانده دسته در چادر کناری.
چند دقیقه ای گذشت و با صدای فریاد آتش آتش سریع خارج شدم و دیدم چادرمان در حال سوختن است . آنقدر آتش شدید بود که هیچ راهی برای نزدیک شدن به آن نبود، چه رسد به داخل رفتن . خیلی تلاش کردم کوله پشتیام را بیرون بیاورم ولی نشد. باد شدید بود و آتش هم زبانه میکشید.
همه چیز سوخته و خاکستر شده بود. آن شب را مهمان چادر های دیگر شدیم و صبح بعد از صبحگاه تکه ای چوب برداشتم و درون خاکسترها را شخم میزدم. خیلی خیلی ناراحت بود چون وصیت نامه شهید محمد علی فیروزشاهیان درون کوله پشتی من بود.
در حالی که خاکسترها رو شخم میزدم چوبم به چیزی گیر کرد. بیرون کشیدم دیدم کوله پشتی خودم است که کاملا سوخته بود.
لباس های سوخته را بیرون کشیدم و در کمال تعجب چشمم به پاکت وصیت نامه که فقط چهارگوشه آن کمی سوخته بود افتاد. واقعاً معجزه بود. هیچ چیز درون کوله پشتی سالم نبود جز آن پاکت. حتی قرآن جیبی و کتاب های قرآن چادر و کلاشینکف ها و آرپیجی و هر چه که بود کاملا نابود شده بود جز همان پاکت وصیت نامه.
و خدا به همه اعضای چادر فهماند که مال حرام خوردن ندارد😂😂😂
شهید علی فیروزشاهیان چند وصیت نامه نوشته بود
یکی برای عموم
یکی برای خانواده
یکی هم برای من که همه را به من سپرده بود.
غلامرضا رضایی
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢 قسمت دویست و بیست و چهارم :
اردوگاهی در دلِ پادگان زرهی
موانع و سیم خاردارای اطراف اردوگاه خیلی کمتر از تکریت ۱۱ بود. راحت میشد بیرون اردوگاه رو از لابلای سیم خاردارها دید. تا چشم کار میکرد در اطراف ما تانک و توپ و نفربر بود. متوجه شدیم که اردوگاه وسطِ یکی از پادگانای زرهی سپاه پنجم عراقه و شاید علت کمی موانع اطراف هم همین بود که فرضاً اگه اسیری موفق به فرار بشه تازه میفته وسط پادگان و راه فراری وجود نداشت. گر چه اصلاً موضوع فرار جزو محالات بود. برجکهای دیدبانی مختلف و اون همه تانک و توپها و نفرات، مجالی برای فرار باقی نمیذاشت. دلیل اینکه به این اردوگاه کوچک ملحق میگفتن این بود که اردوگاه اصلی(بعقوبه ۱۸) متشکل از ۵ سوله بزرگ بود که در نزدیکی ما قرار داشت و در هر کدوم حدود هزار نفر از اسرای پایان جنگ و بعد از پذیرش قطعنامه در اونا جای داده بودن و اردوگاه ما که ویژه تبعیدیا بود از همه کوچیکتر بود و کلاً دو بند داشت وهر بند شامل سه آسایشگاه به استعداد تقریبی ۱۰۰ نفر در هر آسایشگاه بودیم. لذا اسم این اردوگاه رو گذاشته بودن ملحق بعقوبه ۱۸. یعنی ما از الحاقات اردوگاه ۱۸ بودیم. یه زندان هم در مجاورت ما بود که بهش میگفتن قلعه و تعدادی اسیر هم اونجا بود.
با ورود به این اردوگاه و نزدیک شدن جنگ به سال پایانی خود، شرایط برای ما مقداری بهتر شد و فشارها برداشته شد. بیشتر اوقات روز اجازه داشتیم توی هواخوری قدم بزنیم و درِ آسایشگاها یکی دو ساعت مونده به غروب بسته می شد و تا روز بعد یکی دو ساعت از آفتاب گذشته داخل بودیم و بقیه روز آزاد بودیم که داخل آسایشگاها باشیم یا بیرون قدم بزنیم. همین آزادی مشکلِ همیشگی توالت در اردوگاه تکریت یازده رو برامون حل کرد و فرصت کافی برای استفاده از سرویسای حموم و توالت داشتیم و یه حموم یا توالت رفتن راحت دیگه یه آرزوی دست نیافتنی نبود. از این بابت خیلی خوشحال بودیم و احساس راحتی میکردیم. کمکم مداد و دفتر هم که از آرزوهای دیرینه ما بود و نزدیک به سه سال از اون محروم بودیم بعد از مدتی اینجا آزاد شد و قرآن به تعداد کافی وجود داشت.
ادامه دارد ⏪
خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی
@defae_moghadas
🍂