eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
دنیـازده شده‌ایم... گیـر افتــاده‌ایم میـانِ زَرق و برقِ این زمینِ خاکی و میون عده‌ای نااهل و نامحرم که انقلاب به دست نامبارکشان افتاده و به نام دین کمر به نابودی آن بسته‌اند... و شما چه آسودهِ خـاطر گذشتید... خوشا به سعادتتان ولی گاهی نگاهمان کنید،مردان بی‌ادعا...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 💢 قسمت دویست و بیست و چهارم : اردوگاهی در دلِ پادگان زرهی موانع و سیم خاردارای اطراف اردوگاه خیلی کمتر از تکریت ۱۱ بود. راحت می‌شد بیرون اردوگاه رو از لابلای سیم خاردارها دید. تا چشم کار می‌کرد در اطراف ما تانک و توپ و نفربر بود. متوجه شدیم که اردوگاه وسطِ یکی از پادگانای زرهی سپاه پنجم عراقه و شاید علت کمی موانع اطراف هم همین بود که فرضاً اگه اسیری موفق به فرار بشه تازه میفته وسط پادگان و راه فراری وجود نداشت. گر چه اصلاً موضوع فرار جزو محالات بود. برجکهای دیدبانی مختلف و اون همه تانک و توپ‌ها و نفرات، مجالی برای فرار باقی نمی‌ذاشت. دلیل اینکه به این اردوگاه کوچک ملحق می‌گفتن این بود که اردوگاه اصلی(بعقوبه ۱۸) متشکل از ۵ سوله بزرگ بود که در نزدیکی ما قرار داشت و در هر کدوم حدود هزار نفر از اسرای پایان جنگ و بعد از پذیرش قطعنامه در اونا جای داده بودن و اردوگاه ما که ویژه تبعیدیا بود از همه کوچیک‌تر بود و کلاً دو بند داشت وهر بند شامل سه آسایشگاه به استعداد تقریبی ۱۰۰ نفر در هر آسایشگاه بودیم. لذا اسم این اردوگاه رو گذاشته بودن ملحق بعقوبه ۱۸. یعنی ما از الحاقات اردوگاه ۱۸ بودیم. یه زندان هم در مجاورت ما بود که بهش می‌گفتن قلعه و تعدادی اسیر هم اونجا بود. با ورود به این اردوگاه و نزدیک شدن جنگ به سال پایانی خود، شرایط برای ما مقداری بهتر شد و فشارها برداشته شد. بیشتر اوقات روز اجازه داشتیم توی هواخوری قدم بزنیم و درِ آسایشگاها یکی دو ساعت مونده به غروب بسته می شد و تا روز بعد یکی دو ساعت از آفتاب گذشته داخل بودیم و بقیه روز آزاد بودیم که داخل آسایشگاها باشیم یا بیرون قدم بزنیم. همین آزادی مشکلِ همیشگی توالت در اردوگاه تکریت یازده رو برامون حل کرد و فرصت کافی برای استفاده از سرویسای حموم و توالت داشتیم و یه حموم یا توالت رفتن راحت دیگه یه آرزوی دست نیافتنی نبود. از این بابت خیلی خوشحال بودیم و احساس راحتی می‌کردیم. کم‌کم مداد و دفتر هم که از آرزوهای دیرینه ما بود و نزدیک به سه سال از اون محروم بودیم بعد از مدتی اینجا آزاد شد و قرآن به تعداد کافی وجود داشت. ادامه دارد ⏪ خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گزیده ای دیگر از کتاب "مهاجر" سوم خرداد بود. خبر آزادی خرمشهر در تمام کشور پیچید. آن ایام فراموش نشدنی است. همه ملت از حماسه ی  جوانان خود شاد و مسرور بودند. امام عزیز با پیامی به همه یادآور شدند که سر منشأ پیروزی ما کجاست. امام فرمود:«خرمشهر را خدا آزاد کرد.» روز جمعه بود. مادر حاج محمود رادیوی کوچکش را روشن کرده بود.صحبت های خطیب نماز جمعه ی تهران را گوش می داد. ایشان از حماسه ی فرزندان ملت در خرمشهر گفتند. بعد هم به نحوه ی پیروزی های رزمندگان اشاره کردند. بعد از دقایقی امام جمعه ی تهران شروع کرد از دلاوری های رزمندگان و فرماندهان صحبت کرد ، به خصوص از فرماندهی به نام شهید ! مادر خشکش زد. محمود شهبازی !؟ یک دفعه دستانش لرزید. اما بعد حالت طبیعی اش بازگشت! مادر با خودش گفت:«محمود من که فرمانده نیست ! اون تو سپاه همدان کار باغبانی انجام می ده!» بعد از خطبه ها گوینده ی رادیو اعلام کرد:«به اطلاع عموم نماز گزاران محترم می رساند که بعد از نماز، پیکر دویست نفر از شهدای عملیات آزاد سازی خرمشهر بر روی آستان شما امت شهید پرور تشییع می شود. و در میان این شهدا پیکر شیرمرد عرصه ی پیکار، فرمانده جبهه های غرب و جنوب ، جانشین تیپ 27محمد رسول لله (ص) شهید حاج محمود شهبازی نیز وجود دارد .» دوباره دل مادر لرزید. این بار اشک هایش جاری شد. اما به خودش دل داری  می داد. می گفت:«آخر امام جمعه ی تهران که محمود من را نمی شناسد!... جانشین تیپ ، فرمانده جبهه ها ... نه ...نه حتمآ اشتباهی شده ، مگه می شه؟! آخه محمود من که...» @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مصاحبه کننده : حمید حکیم الهی راوی: حاج آقا حمید ولی پور (1) حاج حميدآقا ولي‌پور، روحانط بزرگوار تيپ، جانشين فرماندهی اطلاعات عمليات تيپ در سال 65، همه آنهايي كه در سال‌هاي 62 تا 65 در تيپ امام حسن مجتبي(ع) خدمت كرده‌اند، به خاطر دارند كه در آن تيپ نيروهاي عزيز روحاني رزمنده‌اي از اقصي نقاط ايران اسلامي بودند كه علاوه بر حضور در ميادين نبرد، از هر فرصتي كه به دست م‌آوردند، براي ايجاد روحيه و بالا بردن سطح آگاهي رزمندگان استفاده مي‌كردند و در واقع آنها محدوده منابر خود را از مساجد و حوزه درسي به محورهاي عملياتي منتقل كرده بودند، كي از اون افراد روحاني جواني به نام حميد ولي‌پور بود، حميد آقا از اهالي مردم خوب و خونگرم آمل بود كه با شروع جنگ نعلين زرد را از پاي به در آورده و به جاي آن پوتين سياه رزمي پوشيده و براي رويارويي با دشمن متجاوز خود را به ميدان نبرد رسانده بود. حميدآقا اگر چه هيچ گاه نقش اصلي خود يعني همان جايگاهي كه براي تبليغ و ترويج شريعت مقدس لباس روحانيت را پوشيده بود را فراموش نكرد ولي بسيار فراتر از نقش خود ظاهر شد و به جمع نيروهاي اطلاعات عمليات تيپ پيوست و آنقدر در كنار آنها ماند تا بالاخره به دليل نبوغ و شايستگي و درايتي كه داشت مسئوليت ابتدا جانشين و سپس فرماندهي آن واحد را عهده‌دار گرديد، حميد آقا به خاطر روحيه و اخلاق منحصر به فردش مورد احترام همه رزمندگان تيپ بود، با عده‌اي كه اهل بحث و درس بودند به بحث مي‌نشست، با كساني كه اهل مزاح و بذله‌گو بودند، مزاح مي‌كرد و بذله‌گويي مي‌كرد، با آنها كه اهل ورزش بودند ورزش مي‌كرد. خلاصه رد پاي او در بين همه نيروهاي تيپ هميشه مشهود بود، زمان به سرعت گذشت جنگ تمام شد و تقريباً همه از او بي‌خبر بوديم تا اينكه بالاخره اون را پيدا كرديم. امسال به سراغش رفتم و از او خواستم برايمان از آن روزها بگويد، علي‌رغم وضعيت وخيم جسمي كه ناشي از چند بار مصدوميت شيميايي بود دعوت و درخواست مرا پذيرفت و براي آگاهي نسل جوان از آن ايام اين گونه سخن گفت: ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
سوار بالِ قنوت ملائکت گردم . اگر که نامِ مرا، در دعای خود ببری ...
#اسیر است! ولی شاداب است و آرامش دارد گویی تازه آزاد شده است! می‌داند اینجا #قانون_خدا حاکم است ... .
ای دوستان و همکلاسیان من ! قلم‌های شما استخوان های شهدا  و مُرڪب‌ تـان خون شهدا ، و سنگرتان مسجد و مدرسه است، پس از آنان تا پای جان مراقبت نمایید  و پیشرفت علمی کشور را مدّ نظر قرار دهید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا