🍂
🔻 #نکات_تاریخی_جنگ
🔅 فریب خوردن صدام در کربلای5
حمدانی از فرماندهان گارد ریاست جمهوری عراق میگوید:
«حمله (کربلای4) ایران به کلی شکست خورد و رقابتی میان فرماندهان سپاه سوم و هفتم عراق که همیشه موفق بودند، پدید آمد. فرمانده سپاه سوم، طالی الدوری برای اینکه نشان دهد ایران را شکست داده است، آمار و ارقامی از تلفات فوق العاده سنگین نیروهای ایرانی ارائه داد که غیر منطقی به نظر می رسید.
ماهر عبدالرشید، فرمانده سپاه هفتم هم میدانست که باید مطابق میل صدام رفتار کند. او هم آمارهای غیر واقعی داد. آمارهایی که تقریبا خندهدار یود. اما صدام رضایت داشت چون پس از فاو، این دروغگویی ها تسکینش می داد.
فرماندهان می گفتند با تلفات سنگینی که به ایرانی ها وارد شده، می توانیم همه نفس راحتی بکشیم. فرماندهانی که مدت ها در جبهه بودند به مرخصی رفتند و آماده باش لغو شد.
مردم در جامعه هم آمارها را باور کردند و می گفتند تا ایرانیها عملیات دیگری شروع کنند، حداقل شش ماه زمان میخواهند. ایرانی ها کمتر از دو هفته بعد حمله کردند و دروغها برملا شد. معلوم شد فرماندهان تلفات ایرانی را 10 برابر بیشتر اعلام کردهاند.»
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست (۱۰۶)
خاطرات رضا پورعطا
بعد از گذاشتن مجروح در آمبولانس، راننده با عجله رفت که پشت فرمان بنشیند و حرکت کند. با شک و تردید به رضا گفتم: خب!... بچه ها و عملیات چی میشه؟ رضا که شور و شوقش از من بیشتر بود، کمی مکث کرد و گفت: بذار این بنده خدا را به جایی برسونیم... بعد با یه وسیله ای بر می گردیم.
با دودلی سوار شدم و آمبولانس با سرعت به راه افتاد. هنوز چشمم به انتهای جاده، جایی که نیروها و ماشین ها به سمت خط میرفتند بود. رضا گفت: شاید تقدیر این بود که ما از ماشین پرت شویم و جان این آدم را نجات دهیم. آرام گرفتم و نگاهم را به سمت چهره موتورسوار که سرش روی پای رضا بود چرخاندم و خیره به او ماندم. انگار این قیافه را قبلا جایی دیده بودم. ذهنم گرفتار شناسایی چهره موتورسوار شد. در همین لحظه چشمانش باز شد و به چهره رضا حسینی که خیره به او نگاه می کرد زل زد. وحشت زده تکانی خورد و دوباره بیهوش شد. من و رضا از حرکت مجروح جا خوردیم. نگاهی از روی تعجب به هم انداختیم. دمی چند نگذشته بود که دوباره موتورسوار چشمانش را باز کرد و با دیدن چهره رضا دوباره لرزشی به بدنش داد و بیهوش شد. رضا که از حرکات رزمنده مجروح جا خورده بود، به من گفت: این چرا اینجوری میشه؟... نکنه دیوونه شده؟ من هم که از حرکات او متعجب مانده بودم، گفتم: نمیدونم... شاید هم به مغزش آسیب رسیده، نگاه کن... ترکش کاسه سرش را بلند کرده.
با حالتی ترحم آمیز دستی به سر و صورتش کشیدم و گفتم: امان از دل مادرش. کاش زودتر به اورژانس برسیم. رضا گفت: فکر نمیکنی اگه شهید بشه بهتر باشه؟ گفتم: این چه حرفیه که میزنی؟ گفت: تصور یه آدم موجی آزارم میده. گفتم: هر چی مصلحت خدا باشه.
دوباره به چهره مجروح خیره شدم و گفتم: احساس میکنم این قیافه رو جایی دیدم. تو چیزی یادت نمیاد؟ رضا گفت: بابا اینجا همه مثل همن... از کجا معلوم... شاید شب گذشته همرات بود. حرف رضا مرا در فکر فرو برد. چند بار دیگر قبل از رسیدن به اورژانس این عمل تکرار شد و هر بار با وحشت بیشتری چهره من و رضا را از نظر می گذراند و دوباره بیهوش میشد. رضا که از شکل های عجیب و غریب چهره موتورسوار به ستوه آمده بود، با عصبانیت گفت: زهر مار بگیردت... په چه مرگته... این ادا و اطوارا چیه از خودت در میاری... مگه عزرائیل دیدی؟
ناآرامی و بی تابی هر لحظه در چهره رزمنده مجروح بیشتر شد، به طوری که نزدیک اورژانس هر وقت چشمش را باز می کرد مثل اسب شیهه می کشید و دوباره بیهوش می شد. به اورژانس رسیدیم و او را تحویل دادیم. سپس با لباس های خونی سوار همان آمبولانس شدیم و به سمت خط بازگشتیم.
توی راه رضا گفت: تو فهمیدی این چش بود؟ گفتم حتما موج گرفته شده! رضا سرش را به علامت تأسف تکان داد و گفت: جل الخالق... من که چیزی نفهمیدم... سپس با ناراحتی گفت: کاش شهید میشد و خانوادهش با این حال اونو نمیدیدن.
نگاهی به چهره در هم رضا انداختم و گفتم: در کار خدا دخالت نکن. رضا از سر مزاح نگاه سرزنش آمیزی به من انداخت و گفت: ببخشید حاج آقا.
آمبولانس با سرعت زیاد در عمق جاده به سمت خط حرکت کرد.
همراه باشید
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #کربلای۴_گردانکربلا ۳
حسن اسد پور
یکی از تلخ ترین خاطرات آن روزها تفکیک و غربال نیروهای غواص بود!
ماموریت گروهان نجف " غواصی" بود و بی شک برخی از بچه ها توان این ماموریت را نداشتند و ما هم تحمل این جدایی را!
گروه ما شامل، احمدرضا ناصر، علی رنجبر و اکبر شیرین بود. افرادی که هر کدام قصهای داشت و سرانجامی.
آشنایی ما از ماموریت آفندی بیست روزه فاو شروع شده بود. ماموریتی که برای آشنایی نیروها با منطقه، تدبیری بجا و مدبرانه بود! هر چند سختی ها و مشقًت خود را داشت.
من و احمدرضا بواسطه تجربه قرارگاه (و نبود امثال برادران مرتضی عادلیان و دیگر پیشکسوتان) به اطلاعات گردان دعوت شدیم. شهید رحمت الله حمیدیان هم در روزهای بعد همسنگر ما شد.
رحمت الله شخصیت شیرین و جذابی داشت. اینکه چگونه یک جوان شمالی عضو ثابت گردان شده بود و همه ماموریتها را حضور داشت و اتفاقآ بسیار هم دوست داشتنی بود ، هم ، خود حکایتی دارد.
علی رنجبر هم با یک قبضه آر پی جی ۱۱ (اس پی جی) عضو ادوات گردان شده بود و سنگرش در نزدیکی ما قرار داشت!
با این آدمها حال و هوایی داشتیم، ناگفتنی!
همه چیز در آن بیست روز خوب بود جز شهادت "شاهین" که توسط قناسه چی عراقی در یکی از شبها اتفاق افتاد.
👇👇👇👇
🍂
تک تیرانداز عراقی فی الواقع ما را کلافه کرده بود که با هماهنگی ما (اطلاعات گردان) و با شلیک زیبای علی رنجبر به کیفر خود رسید!
گروهان نجف آن روزها کنار اروند مستقر بود و این انتخاب بعدها در ماموریتشان موثر بود ولی ما آن روزها فقط ماهی گرفتن و کباب آنها را می دیدیم و شیطنتهای بچهها را. 😄
با این پیشینه انس و الفتی بین ما به راه بود و همه در یک چادر گردهم آمده بودیم. " کریم میاح" را خودمان گزینش کردیم و "عبدالکریم کجباف " هم خودش را تحمیل کرد! 🧐
عجب گروهی شده بودیم!
روز و شبمان به خنده و کُرکُری خواندن علی رنجبر و کریم کجباف می گذشت.
روزهای اول آموزش سخت و طاقت فرسا بود تا آنجا که برخی نیروها خودشان انصراف دادند.
اما امثال کریم میاح و کریم کجباف نمی خواستند از گروهان جدا شوند چرا که هزینه آن، جدایی از جمع دوستان بود! اما غواص شدن توانی مضاعف می خواست و علی بهزادی که می بایست نیروهایش را تفکیک و حذف کند، کار سختی داشت!
برخی از نیروهایش الفتی با او داشتند و " علی" بواسطه همراهیها و شجاعت هایشان در ماموریتهای پیشین خود را مدیون آنان می دید اما حذف برخی اجتناب ناپذیر بود!
یکی از حذف شده ها " کریم میاح " بود. او با اشک و ناله کوله اش را برداشت و گروهان را ترک کرد. در آن لحظات سخت، چشمهایم بارانی شده بود و کم شدن یک نفر را هم برنمیتابیدیم.
اما شوخی های " علی رنجبر" و " اکبر شیرین" فضا را تعدیل می کرد تا غصه جدایی ها طولانی نشود!
همراه باشید
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #کتاب
دار و دسته دار علی
گردان بلدرچینها
«دار و دسته دارعلی» نخستین مجموعه طنز اکبر صحرایی برای کودکان و نوجوانان است که در سه مجلد «آمبولانس شتری»، «گردان بلدرچینها» و «برانکارد دربستی»، با موضوع دفاع مقدس از سوی انتشارات سوره مهر روانه بازار نشر شده است.
نویسنده در این اثر کوشیده است تا رشادتهایی که در سالهای دفاع مقدس اتفاق افتاده با استفاده از زبان طنز، فرهنگ جبهه را به نسل امروز انتقال دهد.
نویسنده در این کتابها با نگاهی خلاقانه به مسئله دفاع مقدس میپردازد وبا ایجاد تغییراتی در ساختار داستان شکلی مناسب به اثر میدهد؛ داستانهای «دار و دسته دار علی» به زندگی شخصیتهای داستان در حین سالهای دفاع مقدس میپردازد که با نگاهی طنز شکل یافتهاند.
در مجموع، این کتابها شامل ۶۴ داستان کوتاه با موضوعی مجزاهستند اما مجموعه، خط داستانی به هم پیوسته دارد. خواننده میتواندکتابهای این مجموعه را ازهرجاخواست مطالعه کند وبه اصطلاح درداستان گم نمیشود.
در یادداشت طنزی که پیش از شروع داستانها در هر سه کتاب آمده است میخوانیم: «اهووی ملت! رد شدن هر نوع خواننده از داستانهای دار و دسته من قدغنه! شرایط واسه هر دو دسته، خواننده کم حوصله و پر حوصله، حسابی جفت و جوره. کم حوصلهها از هر جای کتاب عشقشون کشید داستانی انتخاب کنن و بخونن. البته، پرحوصلهها با خوندن کل مجموعه اجازه ورود به ماجراهای تودرتو رو پیدا میکنن قربون. رفیق جبهه و جنگ شما، دارعلی!»
@defae_moghadas
🍂