خوش به حال آنهایی که
در زمانی زیستند که لااقل
به دیدن گلِ لبخنـدتان رسیدند ...
#اعزام_به_جبهه
ایستگاه راهآهن نیشابور
🍂
🔻 تقسیم شربت شهادت با کلمن
پاییز سال ۱۳۶۱، جبهه طلائیه، گردان نور، فرماندهی گردان برادر معینیان، فرمانده گروهان حجه الاسلام بهرامپور و دسته شهید کریم سیاهکار.
توی سنگر محمدرضا حقیقی (شهیدی که هنگام دفن لبخند زد) نشسته بودم و با ایشون صحبت می کردم، برادر قلی سلطانی که بچه رامهرمز و شوخ بود آمد داخل سنگر، بعد از سلام به محمدرضا گفت : آقای حقیقی من دیشب تو خواب همش در حال درگیری و دعوا بودم محمدرضا با خنده و لکنتی که داشت به قلی گفت : پس برای چی؟
قلی گفت : آخه تو خواب با کلمن شربت شهادت آورده بودند و داشتند به بچه ها می دادند. وقتی به من رسیدن شربت شهادت برایم کم ریختن . به اونا گفتم : پس چرا برای من شربت شهادت کم ریختید؟ با اونا درگیر شدم تا بالاخره حقم را گرفتم......و لبختدهای بچه های سنگر از این نوع تقسیم شهادت و گرفتن حق شهادت
خداوند رحمت کند شهید قلی سلطانی را ایشان سال ۱۳۶۲ در عملیات خیبر در تیپ ۱۵ امام حسن ( ع ) در جزیره مجنون به شهادت رسیدند و حق شان را از صفای باطن شان گرفتند.
@defae_moghadas
🍂
👈 نفر وسط با کلاهخود شهید قلی سلطانی نفر سمت راستش فرمانده دسته اهل قم و طلبه بود . 👇👇👇👇
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 6⃣6⃣
👈 بخش سوم: مترجم صدام
ما را به پادگان الرشید که از زندان بغداد کوچکتر ولی تمیزتر و بهتر بود، بردند. به زحمت توانستم از میان حرفهای محافظ عراقی متوجه شوم که رزمندگان در جبهه عملیاتی به نام «رمضان» انجام داده اند و برای همین زندان بغداد را برای اسرای جدید خالی کردند.
سه روز از آمدنمان به پادگان الرشید نگذشته بود که سربازی مسلح آمد و به من دستور داد که سوار ماشین شوم و به استخبارات برگردم؛ چون اسرای جدید بدون مترجم مانده بودند.
به سختی با بچه ها خداحافظی کردم و به زندان برگشتم.
****
روزها یکی پس از دیگری می گذشت. زمستان از راه رسیده بود و گرما جایش را به سرما داده بود. تنها در زندان نشسته بودم که ناگهان چند نوجوان وارد شدند. همان بیست و سه نفر بودند که بعد از پنج شش ماه دوباره میدیدمشان. با دعا و صلوات به استقبالشان رفتم و به ترتیب یکدیگر را در آغوش گرفتیم.
بچه ها برای رهایی از دست خبرنگاران و رسیدن به خواسته هایشان با من مشورت کردند و تصمیمشان بر اعتصاب غذا را با من در میان گذاشتند. به آنها گفتم:
- من نگرانم و می ترسم آسیبی به شما برسانند، اما اگر فکر می کنید به نتیجه میرسید، موافقم.
آنها نوجوان بودند و بدن و بنیه ای ضعیف داشتند. نمی توانستم آنها را از هدفي منصرف کنم که با این اعتصاب می خواستند به آن برسند. اگر من هم با آنها بودم، همین کار را می کردم.
صبح روز شروع اعتصاب، نگهبان با سینی صبحانه داخل سلول آمد و سینی را مقابلشان روی زمین گذاشت و رفت.
نیم ساعت بعد وقتی برای بردن سینی آمد و آن را دست نخورده دید، شروع به دادوفریاد کرد و من را صدا کرد:
- صالح، تعال بسرعه؟ تعال شوف! (صالح زود بیا، بیا ببین)
خود را به نادانی زدم و دوان دوان آمدم:
- نعم سيدی! شنو صاير؟ (بله قربان؟ چی شده؟)
مأمور بعثی با دادوفریاد و اعتراض حرف میزد: که چرا صبحانه شان را نخوردند؟!
- قربان نمی دانم! نمی دانم چی شده؟ داد زد:
- از آنها بپرس؟
گفتم :
اعتصاب غذا کردند.
_ اعتصاب غذا کردند؟😳
نگهبان برافروخته و با عصبانیت فریاد می زد و من هم با ناراحتی حرف هایش را ترجمه می کردم.
پیگیر باشید در
در پیام رسان ایتا👇
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔴 سلام بر دوستان همیشه همراه کانال حماسه و عرض تبریک آدینه
خادمین کانال، تلاش دارند تا در کنار مطالب ارائه شده، بخش جدیدی را به معرفی اماکن و مناطق مرتبط با دفاع مقدس تقدیم دوستان کنند. اماکنی که هر چند در این زمان ساکت و خاموش نشسته و گذر زمان را نظاره می کنند، و لیکن هر کدام جریاناتی در دل خود دارند که شنیدنش خالی از لطف نیست.
🍂