🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 6⃣6⃣
👈 بخش سوم: مترجم صدام
ما را به پادگان الرشید که از زندان بغداد کوچکتر ولی تمیزتر و بهتر بود، بردند. به زحمت توانستم از میان حرفهای محافظ عراقی متوجه شوم که رزمندگان در جبهه عملیاتی به نام «رمضان» انجام داده اند و برای همین زندان بغداد را برای اسرای جدید خالی کردند.
سه روز از آمدنمان به پادگان الرشید نگذشته بود که سربازی مسلح آمد و به من دستور داد که سوار ماشین شوم و به استخبارات برگردم؛ چون اسرای جدید بدون مترجم مانده بودند.
به سختی با بچه ها خداحافظی کردم و به زندان برگشتم.
****
روزها یکی پس از دیگری می گذشت. زمستان از راه رسیده بود و گرما جایش را به سرما داده بود. تنها در زندان نشسته بودم که ناگهان چند نوجوان وارد شدند. همان بیست و سه نفر بودند که بعد از پنج شش ماه دوباره میدیدمشان. با دعا و صلوات به استقبالشان رفتم و به ترتیب یکدیگر را در آغوش گرفتیم.
بچه ها برای رهایی از دست خبرنگاران و رسیدن به خواسته هایشان با من مشورت کردند و تصمیمشان بر اعتصاب غذا را با من در میان گذاشتند. به آنها گفتم:
- من نگرانم و می ترسم آسیبی به شما برسانند، اما اگر فکر می کنید به نتیجه میرسید، موافقم.
آنها نوجوان بودند و بدن و بنیه ای ضعیف داشتند. نمی توانستم آنها را از هدفي منصرف کنم که با این اعتصاب می خواستند به آن برسند. اگر من هم با آنها بودم، همین کار را می کردم.
صبح روز شروع اعتصاب، نگهبان با سینی صبحانه داخل سلول آمد و سینی را مقابلشان روی زمین گذاشت و رفت.
نیم ساعت بعد وقتی برای بردن سینی آمد و آن را دست نخورده دید، شروع به دادوفریاد کرد و من را صدا کرد:
- صالح، تعال بسرعه؟ تعال شوف! (صالح زود بیا، بیا ببین)
خود را به نادانی زدم و دوان دوان آمدم:
- نعم سيدی! شنو صاير؟ (بله قربان؟ چی شده؟)
مأمور بعثی با دادوفریاد و اعتراض حرف میزد: که چرا صبحانه شان را نخوردند؟!
- قربان نمی دانم! نمی دانم چی شده؟ داد زد:
- از آنها بپرس؟
گفتم :
اعتصاب غذا کردند.
_ اعتصاب غذا کردند؟😳
نگهبان برافروخته و با عصبانیت فریاد می زد و من هم با ناراحتی حرف هایش را ترجمه می کردم.
پیگیر باشید در
در پیام رسان ایتا👇
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔴 سلام بر دوستان همیشه همراه کانال حماسه و عرض تبریک آدینه
خادمین کانال، تلاش دارند تا در کنار مطالب ارائه شده، بخش جدیدی را به معرفی اماکن و مناطق مرتبط با دفاع مقدس تقدیم دوستان کنند. اماکنی که هر چند در این زمان ساکت و خاموش نشسته و گذر زمان را نظاره می کنند، و لیکن هر کدام جریاناتی در دل خود دارند که شنیدنش خالی از لطف نیست.
🍂
🍂
🔻 خرمشهر
❣ گلزار شهدای خرمشهر❣
🍃 گلزار شهدای خرمشهر که قبل از جنگ جنت آباد نام داشت، روبه روی پادگان دژ در بخش شمالی شهر و ضلع جنوبی خیابان کمربندی قرار دارد. این گلزار یادآور شهدای گمنام و مظلوم خرمشهر است که عده ای از آنها بدون مراسم و حتی بدون کفن دفن شدند. تنها در دوران مقاومت خرمشهر ۶۱۹ نفر در این مکان به خاک سپرده شدند که ۲۶۷ نفر از آنها خرمشهری بودند و ۹۲ نفر دیگر از ۵۱ نقطه کشور می باشند که بیشترین آنها به ترتیب از شهرهای تهران، آبادان، شیراز و اهواز می باشند.
🍂 عباس فرحان اسدی و موسی بختور از اعضای سپاه خرمشهر جزء اولین شهدای جنگ تحمیلی هستند که در روز ۲۱ خرداد ماه سال ۱۳۵۹ در این مکان به خاک سپرده شدند.
🍃 این گلزار در دوران مقاومت شاهد زنانی بوده است که با دستان خویش پدران و پسران و برادران خویش را به خاک سپرده اند. این گلزار به دلیل نزدیکی با پادگان دژ همواره زیر آتش دشمن قرار داشت و در برخی موارد در اثر انفجار، پیکرهای شهدا به اطراف پراکنده می شد.
@defae_moghadas
🍂
چه قشنگ می شود ؛
اگر یک روز
به جای حسرت
باز هم
شما را داشتیم ..
ِ#رزمندگان_گردان_کربلا
@defae_moghadas
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 7⃣6⃣
👈 بخش سوم: مترجم صدام
عزیزانم! می گوید شما نمی دانید چه کار اشتباهی گردید! اعتصاب مساوی است با مرگتان. با رو به من کرد و گفت:
- اسئل منهم شوف شنو يريدون؟ ( از آنها بپرس چه می خواهند؟)
رو به یکی از بچه ها گفتم:
- میگوید: برای چه اعتصاب کردید؟ چه میخواهید؟ یکی از نوجوان ها گفت:
- ما شروطمان را فقط به رئیس اسرا میگوییم.
سعی می کردم کار بدتر نشود، رو به مأمور بعثی کردم و خواسته بچه ها را ترجمه کردم، نگهبان جوش آورد و خیلی زود از اتاق بیرون رفت. نگران بودم و البته این نگرانی را در چهره بچه ها هم میشد دید. چند دقیقه بعد مأمور بعثی و رئیس زندان که عصبانی بود و چوب دستی اش را در هوا می چرخاند و تهدید می کرد، وارد اتاق شدند. رئیس شروع به فریاد کرد و من نیز حرف هایش را ترجمه می کردم:
- دارید چکار می کنید؟! اینجا استخبارات است! می دانید یعنی چه؟! هرکس در سرتاسر عراق کاری کند او را می آورند اینجا تنبیه می کنند. شما به چه جرئتی در استخبارات اعتصاب کرده اید؟!
داد میزد و تهدید می کرد، گفت:
- سرکرده شما کیست؟
یکی از بچه ها بلند شد و گفت: منم! دومی و سومی هم بلند شدند و هرکدام می گفتند: من هستم! آنها نمی خواستند مسئولیت این کار بر عهده یک نفر باشد.
همگی باهم این تصمیم را گرفته بودند. رئیس زندان با خشونت آنها را از بقیه جا کرد و شروع به زدنشان کردند. ناله بچه ها بلند شد. به همین اکتفا نکردند و آن را به حیاط بردند و با مشت و لگد و ضربات باتوم به جانشان افتادند. صدایشان در حیاط می پیچید. ابووقاص که شاهد تنبیه شان بود، عربده می کشید و با نگاهی غضبناک فریاد میزد:
- ببینید چه می گویم! تا نیم ساعت دیگر برمی گردم؛ اگر دیدم صبحانه تان را نخورده اید، اول آب جوش رویتان میریزم و بعد تا سرحد مرگ کتکتان میزنم!
نگران حالشان بودم و سعی کردم با وساطت مانع تنبیه آنها بشوم. اوضاع بدی شده بود. بچه ها ترسیده بودند، اما مصمم به اعتصاب ادامه دادند و چیزی نخوردند.
نیم ساعت بعد ابو وقاص و شکنجه گرها کابل به دست ریختند به داخل زندان و بچه ها را بردند بیرون و دیوانه وار زیر کتک گرفتندشان، اما با این حال آنها حاضر به شکستن اعتصابشان نشدند.
****
دومین روز اعتصاب بچه ها فرارسید. نزدیک ظهر بود. سربازان سینی های بزرگ پر از برنج را که روی آن مرغ سرخ کرده و کباب بود، داخل سلول آوردند و مقابلشان روی زمین گذاشتند. بچه ها بیحال بودند و درد گرسنگی، درد شکم و سردرد آنها را ضعیف و بی حال کرده بود. بوی مست کننده کباب اشتها را تحریک می کرد؛ اما هنوز بر سر عهد خود بودند.
ساعتی بعد در سلول باز شد و غذاها دست نخورده بود. مأمورها کلافه شده بودند و به من سخت می گرفتند:
- صالح! برو وادارشان کن اعتصابشان را بشکنند. صالح؛ اگر نتوانی اعتصابشان را بشکنی برایت بد می شود.
پیگیر باشید در
در پیام رسان ایتا👇
@defae_moghadas
🍂