🍂
🔻 #بازتاب_رسانههای جهان
در پیروزی عملیات والفجر ۸
🔅 «رابرت تورشری» عضو كنگره ایالت متحده، پس از دیداری از بغداد گفت: «كشورهای غربی برای جلوگیری از گسترش انقلاب ایران باید از بغداد حمایت كنند. ایران تهدید بزرگی نه تنها برای عراق، بلكه برای كل منطقه است و كشورهای غربی نیاز فراوان به نفت منطقه دارند.»
🔅 «ریچارد مورفی» معاون وزیر خارجه امریكا نیز گفت كه ایالت متحده و عراق، هدفهای مشتركی در منطقه دارند و یك بار دیگر حمایت خود را از عراق در برابر عملیاتهای اخیر ایران اعلام داشت. در همین حال، برای ایجاد یك جنگ روانی علیه ایران، امریكاییها به كمك عراق آمدند و در یك بیانیه رسمی، وزارت خارجه امریكا مدعی شد كه اسرای جنگی عراقی در ایران، در وضعیت نامطلوب قرار دارند. این بیانیه وضعیت اسرای ایرانی را در عراق، خوب توصیف كرد. مانورهای سیاسی امریكا با هدفهای مشخص صورت میگرفت و میكوشید چهره ایران را در جهان به عنوان یك متجاوز و یك نقل كننده قوانین جنگی مخدوش كند. این بیانیه وزارت خارجه امریكا، در واقع تعدیل كننده بیانیه قبلی در محكومیت عراق در استفاده از سلاحهای شیمیایی بود كه تا حدودی از عصبانیت عراق كاست. عراقیها در شرایطی كه افكار عمومی جهان متوجه كشتار شیمیایی آنان بود، نیاز به ایجاد چنین فضای تبلیغاتی داشتند تا توجه افكار عمومی را به سوی موضوع اسرای عراقی در ایران بگردانند.
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #در_قلمرو_خوبان 0⃣3⃣
خاطرات جبهه محمد ابراهیم
زدم بیرون تا برم سر پست. اووووی ، چرا اینقدر بیرون سوز میاد! نه به اون روزش نه به این شبش. آرام آرام رسیدم به دم درب سپاه. داخل کیوسک نگهبانی شدم و سلام کردم . جوانی با صدای آرام گفت و علیکم، چه طوری تهرونی! من هم گفتم در کنار شما خیلی خوبم . خسته نباشی. گفت اسمت چیه؟ شنید، محمد ابراهیم . گفتم اسم شما چیه؟ گفت مخلص بچه تهرون، کریم. و بعد دست داد و گفت می خواهی اسلحه دست بگیری؟ گفتم
می شه ؟ گفت، بله که می شه . اما اول باید حواست به این ماشه باشه. اسلحه الان روی ضامنه. بیا بگیر . حواست هست دیگه! گفتم ، بله . بعد هم با یک دنیا عشق و علاقه اسلحه کلاشینکوف رو تو دستم گرفتم . کریم گفت ، ببین باید به اطراف خوب نگاه بندازی . شاید کسی بخواد به سپاه حمله کنه . اینجا خیلی امن نیست . اسم شب هم اینه . تو می گی اسم شب ، اون باید بگه "شاهد" . اگه هر کسی آمد به سمت تو و خواست بیاد توی سپاه حتما از اون باید اسم شب رو بپرسی ها. حالا بگو اسم شب چی بود؟ گفتم ، شاهد . گفت ، ها ، باریکلا .
چند دقیقه نگذشته بود که کریم گفت بچه تهران من می خوام برم دستشویی . حواست باشه . خوب به اطراف نگاه کن . مبادا کسی بخواد بدون گفتن اسم شب بیاد تو سپاه . الان همه خوابیدن . فقط من و تو هستیم که بیداریم و از سپاه حفاظت می کنیم . هر اتفاقی بی افته من و تو باید جوابگو باشیم. حالا من می رم دستشویی و زودی بر می گردم. بعد هم آقا کریم خیلی آرام رفت سمت داخل سپاه و من موندم دستِ تنها . عجب دلهره ای افتاده بود به جانم.
من که تا دیروز فقط مسجد و کتاب و دفتر و تئاتر و کتابخانه رو می شناختم حالا اسحله به دست ، در شبِ تاریک و دور از خانه شده بودم نگهبان درب سپاه شادگان . خواب از چشمم پریده بود. با اینکه هوا سوز داشت اما دهانم خشک شده بود ... احساس تشنگی می کردم . هر لحظه برایم اندازه یه ساعت می گذشت. تو دلم گفتم ،ای بابا این کریم خان هم چه بی موقع دستشوییش گرفته! چهار چشمی به بیرون از کیوسک نگاه می کردم که یه دفعه از چند متری من صدای کشیده شدن پایی به روی زمین بلند شد . بند دلم پاره شد..... با ترس گفتم اسم شب؟ صدایی نیامد ....
بلند تر گفتم اسم شب
وحشت تمام وجودم را پر کرده بود . صدای تپش قلبم را می شنیدم. خدایا این چیه؟ انگاری دو تا چراغ قوه کنار هم روشن شده باشه. صدای زوزه باد با پارس سگ در هم آمیخت ... یا حضرت عباس الانه که سگی بیاد تیکه پاره ام کنه.... ای خدا بگم چی کارت کنه کریم شادگانی! حالا وقت دستشویی رفتن بود؟ این سگ لعنی هم چشم از من برنمی داشت و مدام پارس می کرد . انگاری بوی غریبه به مشامش خورده بود . نه جلو می آمد و نه عقب می رفت. اسلحه رو مثل چوب دستی تو دستم گرفتم . آماده بودم که اگه سگه هجوم آور به طرفم مثل چماق به سرش بزنم که از توی سپاه صدای کریم خان آمد. چخه. چخه . گم شو . غریب گیر آوردی . به محض اینکه صدای کریم شادگانی بلند شد سگه دُمش رو گذاشت رو کولش و زوزه کشان برگشت و رفت .
نفس راحتی کشیدم و گفتم آقا کریم چرا اینقدر دیر کردی داشتم سکته می کردم . کریم گفت بوی غریبه شنیده بود وگرنه پیداش نمی شد . گفتم آقا کریم تا به حال شده سگ به کسی حمله کنه؟ گفت نه زبون بسته ها وحشی نیستن. ولی اگه غریبه ای پیدا کنند با پارس کردن می ترسوننش . بند اسلحه رو انداختم روی دوشم و گفتم آقا کریم تا به حال خودت با عراقی ها جنگیدی؟ کریم گفت تو عملیات شکستن حصر آبادان بودم. اما از دور تیر اندازی می کردم. بعدهم توی عملیات فتح خرمشهر بودم . جات خالی بود بچه تهران. راستی اسمت چی بود؟ گفتمش محمد ابراهیم . گفت خیلی طولانیه ، من بهت می گم ابراهیم . گفتم هر چی شما بگی . گفت توی عملیات فتح خرمشهر خیلی اسیر گرفتیم . من خودم نزدیک به صدتا اسیر آوردم عقب و تحویل دادم . یه مدتی هم توی گمرک خرمشهر پدافند بودم . حالا هم در خدمت شما هستم . قراره یه چند روزی برم مرخصی . گفتم من می خوام فردا اگه شد یه دوری تو شادگان بزنم . شما اگه همراهم باشی خیلی خوبه . کریم گفت اگه اجازه دادند با هم می ریم یه گشتی می زنیم . تازه داشتیم گرم صحبت می شدیم که کریم شادگانی گفت فکر کنم یه ساعتت تموم شده . بعد هم به ساعتش نگاه کرد....
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 رای گیری در جبهه
علی اصغر مولوی:
معمولا صندوق آرا را در زمان جنگ تا خطوط پشتیبانی می آوردند.
سال ۶۶ از شلمچه به همراه تعدادی از سربازانم برای انجام کار مخابراتی به سمت آبادان آنهم بدون برگ تردد حرکت کردیم.
از پل مارد عبور می کردیم که دیدیم آن طرف پل دژبان ایستاده و حتما میبایستی برگ تردد ویژه ارائه بدهیم. مانده بودیم چه باید بکنیم. برویم اجازه نمی دهند. برگردیم آن همه راه آمده بودیم؟
یک دفعه چشمم به شلوغی آن طرف پل افتاد از خودرویی که از مقابل می آمد سوال کردم شلوغی آن طرف پل برای چیست؟ گفت صندوق انتخابات مجلس شورای اسلامی است.
من هم با خوشحالی گاز ماشین را گرفتم و رفتم پیش جمعیت رزمندگانی که برای رای دادن تجمع کرده بودند و در صف ایستادیم. اکثر رزمندگان بسیجی بودند. از من سوال میکردند شما کاندیدها را می شناسید؟
متوجه شدم که آنها هم مثل من از لیست کاندیداها اطلاعی ندارند. از بسیجیها گرفته، تا متولیان صندوق.
رو به آنها کردم و با قاطعیت و البته ایثارگرانه گفتم من اصلح را می شناسم و گفتم به آقای علی اصغر مولوی رای بدهید که فقط او اصلح است و بس. و بالاخره آن روز هم از دژبانی گذشتیم و هم رای دادیم و چیزی حدود ۷۰ ، ۸۰ رزمنده به من رای دادند و باعث شدم رای سفید نیندازند🤪
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #بازتاب_رسانههای جهان
در پیروزی عملیات والفجر ۸
🔅 بوش در اولین اظهار نظر خود نگرانی امریكا نسبت به گسترش جنگ در خلیج فارس را این چنین مورد اشاره قرار داد:
«چیزی كه ما و دوستانمان را نگران میكند، آن است كه این جنگ از محدوده كنونی آن، فراتر میرود. احتمال دارد كه برای بستن آبراه هرمز، اقدام شود یا این كه ممكن است ایران از خطوط عراق بگذرد و به كشورهای همسایه حمله كند، و این متاسفانه چیزی است كه تهدید انجام آن صورت گرفته است. ما بارها این نكته را یاد آور شدهایم و اجازه دهید مجدداً آن را در اینجا تكرار كنم كه ایالات متحده اساساً و قطعاً به جریان آزاد نفت از خلیج فارس متعهد است.»
🔅 همچنین در پی اقدام نظامی امریكا علیه لیبی، بوش در اظهارات تهدیدآمیز خود كه خبرگزاری آسوشیتد پرس آن را نقل كرد، گفت:
«آمریكا در درگیری نظامی اخیر بین ایران و امریكا، نمیخواهد نظارهگر این مساله باشد كه گسترش جنگ از سوی ایران، به روند تغییر در توازن قدرت در منطقه بینجامد.»
بلافاصله پس از موضعگیری تهدیدآمیز بوش، «حجت الاسلام والمسلمین هاشمی رفسنجانی» رئیس وقت مجلس شورای اسلامی و فرمانده عالی جنگ اظهار داشت: «آقای بوش در این شرایط حساس، به كشورهای همسایه مسافرت میكند و چنین مغرورانه میگوید كه ما اجازه نمیدهیم آبراههای جهانی ناامن شود یا ایران پیروز گردد؛ این حرفها برای كیست؟ ما كه میدانیم شما جنگ را برای از پا درآوردن ما ایجاد كردید. حال كه شكست خوردید، میگویید ما اجازه نمیدهیم موازنه در منطقه به هم بخورد.»
پایان
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #در_قلمرو_خوبان 1⃣3⃣
خاطرات جبهه محمد ابراهیم
یه ربع به یازه شب بود. کریم گفت برو پُست بعدی رو صدا کن . خسته شدی . اسلحه رو بده به من . با اینکه خسته بودم دلم نمی خواست برگردم اما چاره ای نبود . اگه از الان خودم رو خسته می کردم ، فردا از گشت زنی تو شهر خبری نبود. خدا حافظی کردم و آمدم توی آسایشگاه و هوشنگ امیری رو صدا کردم. بنده خدا تو خواب ناز بود. اولش مثل من گیج می زد اما وقتی حواسش سرِ جا آمد بدون حرف و حدیثی بلند شد که بره سرِ پُستش . خیلی آرام گفتم هوشنگ جان اول به شیشه نگاه کن و نفر بعد از خودت رو
پیدا کن بعد برو . سری تکان داد و رفت و من هم آرام رفتم بالای تخت و پتو رو کشیدم رو سرم .... صدای اذان صبح بلند شد. چشمها را که باز کردم دیدم بیشتر بچه ها هنوز خواب هستند . پایین آمدم و رفتم چراغ رو روشن کردم و با صدای بلند داد زدم برپا.... برپا....هنوز خوابیدید.
یالا پاشید . نماز قضا شد . هنوز از در نرفته بودم بیرون که صدای سید جواد به نفرین بلند شد . خدا لعنتتان کنه که تا صبح نگذاشتید درست بخوابیم . باقی لعن و نفرینش را نشنیدم .
صبح سحری سوز سرما می آمد. آب شیر هم سرد بود ... دندان هایم به هم می خورد . وضو گرفتم و رفتم نماز خانه . یواش یواش صف نماز جماعت بسته شد . اولین نمازصبح در شهر شادگان . بعد از نماز دعای عهد خوانده شد . آقا جواد هم بچه ها رو دور خودش جمع کرد و گفت من امروز می روم آبادان . قرار شده آموزش شما تو آبادان باشه . امروز شما می تونید با اجازه فرمانده سپاه با یکی از بچه های بومی تو شهر بگردید . اما کسی حق نداره بدون اجازه و تنهایی بره تو شهر ، حواستون هست؟ بچه ها هم چَشمی گفتند که یعنی خیالت راحت باشه . یواش یواش هوا داشت روشن می شد . دیگه باید با خواب خدا حافظی می کردم . احساس می کردم با قبلِ خودم تفاوتی پیدا کردم . چون اولین نگهبانی رو دیشب تجربه کرده بودم . یادِ پارس سگه افتادم و چشم های برق زده اش و ترسی که به جانم افتاده .
جنگ داشت من رو از بچه گی در می آورد .
طلوع قشنگ آفتاب را نگاه می کردم . خداحافظی شب و آمدن روز ، من رو به وجد آورده بود . روزی نو و حوادثی که منتظر ما بود . دلم به قار و قور افتاده بود . خواب هم از سرم پریده و هوشیارِ هوشیار بودم . شروع کردم به قدم زدن توی محوطه سپاه . تا دیروز بال بال می زدم تا به جبهه بیام و حالا رسماً یه رزمنده بودم. اسلحه به دستم گرفته بودم و یک ساعتی از عمرم رو نگهبانی داده بودم. بعد از قدم زدن توی محوطه رفتم سمت سالن غذا خوری . درب رو باز کردم و دیدم روی میز ها نان و پنیر توی بشقاب برای صبحانه گذاشته شده اما هنوز کسی به غذا خوری نیامده بود . به ساعتم نگاه کردم ، عقربه کوچیکه داشت خودش رو می رسوند به ساعت هفت و نیم . درب سالن باز شد . یکی یکی بچه ها پیدایشان شد . انگاری رفقا هم مثل من حریف غُرغُر کردن های معده خالیشان نشده بودند . با آمدن بچه ها صداها هم اوج گرفت. آشپزخانه از خلوتی در آمده بود . یواش یواش نیروهای سپاه هم خودشون رو به آشپز خانه رساندند . بین تازه واردین ، یه آشنا پیدا کردم . کریم شادگانی . رفتم پیشش و سلام کردم . نگاهم کرد و گفت بهبه رزمنده ، چه طوری ؟ گفتم الحمد و لله .
کریم گفت داش ابرام ، درست گفتم؟ گفتم بله . گفت ها باریکلا . بعد از صبحانه میایی بریم تو شهر کنار رودخونه ؟ گفتم ، حتما میآم .
کریم گفت شانس داشتی شما . گفتم چه طور ؟ گفت امروز جمعه است و صبحگاه تعطیله . وگرنه باید بعد از صبحگاه کلی توی محوطه می دویدیم . بعد صبحانه می خوردیم و دیگه شهر رفتن منتفی بود . کریم پا شد و رفت و دو تا چایی آورد و گذاشت سر میز . شروع کرد لقمه گرفتن و خوردن . گفتم آقا کریم پس شکر کو ؟ گفت اینجا چایی رو خودِ آشپز ها شیرین می کنن . لقمه گرفتم و مشغول خوردن شدم . اصلا حواسم به بچه ها نبود . ذوق زده بودم . تا چند وقت پیش خواب اینجا رو هم نمی دیدم اما الانه رفیق هم پیدا کردم . بچه ها غرق شلوغ کاری بودند . اما من داشتم تند تند نان و پنیر و چای می خوردم . نگاه کردم به بچه های مدرسه مون . پیش خودم گفتم ، تا دیروز توی مدرسه تو سر و کله هم میزدیم حالا اینجا با این همه فاصله نشستیم دور یه میز و داریم گل می گیم گل میشنویم . رو کردم به کریم و گفتم آقا کریم فامیلی شما چیه ؟ گفت چه فرقی می کنه که فامیلی من رو بدونی؟ من کریم هستم والسلام . گفتم آخه این طوری که نمی شه!گفت ، آقا ابراهیم خیلی هم خوب می شه .
عزیزم که تو باشی ، جات خالی . دلی از عزا در آوردم . خیلی صبحانه چسبید . یاد حرف مادرم افتادم که می گفت آدمِ گشنه اگه سنگ هم جلوش بگذارند ،می خوره . من که تا قبل از آمدن به جبهه بدون کره و مربا و نان تازه ، صبحانه نمی خوردم ، حالا با اشتیاق داشتم صبحانه ای می خوردم که نه نانِ تازه داشت و نه خبری از کره و مربا بود .
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂