eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.6هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🎤مصاحبه با سردار شهید احمد سوداگر ۴ این نکته‌ی مهمی است که ما می ‌خواستیم جنگ را در سرزمین‌های ناشناخته و در زمین‌هایی که عراق توان وارد شدن به آن را نداشته باشد و در محلی که نیروهای عراق حتی تصور آن را نمی‌کردند، ادامه دهیم. ما نیروهای پیاده‌ی با انگیزه و جرأت داشتیم، ولی تجهیزات زرهی و سنگین نداشتیم. بنابراین تصمیم گرفتیم برویم توی هور تا معادله را به نفع خود عوض کنیم. کار شناسایی‌ها ادامه یافت. بچه‌ها با شهامتی قابل تحسین و با بردباری، با لباس‌های محلی به دورترین کمین‌های عراق و حتی در خاک عراق رفت و آمد می‌کردند. تا رودخانه‌ی دجله تا جاده‌ی العماره ـ بصره، با قایق‌ موتوری به شناسایی می‌رفتیم. با موتور 115. در هور جزیره‌های متحرکی به نام تهل وجود دارد که از درهم پیچیده شدن ریشه‌های نی و بَردی و چولان تشکیل می‌شود، روی آب شناور است و از هم تغذیه می‌کنند. بسیار مقاومند و گاهی اوقات احشام محلی روی آن‌ها می‌چرخند و آدم‌های محلی روی آن زندگی می‌کنند. با قایق می‌رفتیم و از آب‌راهی می‌گذشتیم و در بازگشت این تهل‌ها حرکت می‌کردند و مسیر را گم می‌کردیم فقط محلی‌ها می‌توانستند مسیرها را بیابند.  یعنی آب‌راه‌ها تغییر می‌کردند؟، پس چرا آن‌ها گم نمی‌شدند؟ بالاخره یک عمر توی هور بودند و از راه ماهیگیری زندگی می‌ گذراندند. وقتی قایقی از آبراهی رد می‌شد، حباب‌هایی کنار نی‌ها جمع می‌شد و آن‌ها از روی تعداد حجم حباب‌ها می‌توانستند بفهمند که چه زمانی و چه نوع شناوری از محل گذشته. مثلاً حباب‌ها را می‌دیدند و می‌گفتند 4 ساعت پیش یک قایق موتوری از این‌جا گذشته است. خودشان هم برای پیدا کردن راه شگردهایی داشتند، مثلاً در طول مسیر نی‌ها را در محل‌های مخصوص می ‌شکستند و علامت می‌گذاشتند که در هور گم نشوند، کار خاص خودشان بود و زیاد هم توضیح نمی‌دادند. ما هم تعدادی افراد محلی استخدام کرده بودیم و خیلی سربسته با آن‌ها برخورد می‌کردیم و سعی می‌کردیم که آن‌ها نفهمند چه کاری می‌کنیم و فکر می‌کردند شناسایی‌های معمولی و روتین انجام می‌دهیم. پیگیر باشید @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 7⃣3⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم حضرت امام(ره) ...... من در میان شما باشم و یا نباشم به همه شما وصیت و سفارش می کنم که نگذارید انقلاب به دست نا اهلان و نامحرمان بیفتد . نگذارید پیشکسوتان شهادت و خون در پیچ و خم زندگی روزمره خود به فراموشی سپرده شوند ┈┄═✾🔸✾═┄┈ هر لحظه صدای تیراندازی شدیدتر و بیشتر همراه با سر و صدا و آخ و اوخ یه عده از بیرون داد می زدند بیایید بیرون ..... بدو ..... دشمن حمله کرده ..... یا الله معطل نکن .....الان اینجا رو می گیرند..... بدو بیرون ... و هی تیر اندازی می کردند ...... توی تاریکی پیدا کردن پوتین که امکان نداشت ... پا برهنه بیرون زدیم .....شلوغ بود و بعضی ها می خوردند زمین..... صدای تیر و نارنجک و آتش دهنه سلاح ها و همهمه بچه ها..... عجب رزمنده های آماده ای بودیم ..ِ... خنده دار تر این بود که خیلی ها با زیر شلواری بیرون آمده بودند .... خدا رو شکر کردم که من با لباس خاکی بیرون زده بودم . هر چند پا برهنه بودم اما جورابم پام بود .... یه دفعه یه نعره ای بلند شد که تنمان لرزید .... توی تاریکی یه نفر هیکلی با لباس سیاه و چهره سیاه و اسلحه به دست گفت همه دور تا دور مرکز آموزش به شکل دراز کش سمت دیوار بخوابید ...ِ. یالله.....که یه دفعه صدای تیر اندازی بلند شد ...... ناچار همان کار را کردیم . صدا از کسی بلند نمی شد ...... که یک دفعه ........ یکی پا گذاشت روی کمرم . هوای سرد پاییزی و پای برهنه و خوابیدن روی آسفالت سفت .... هم هیجان داشتم و هم از این همه سر و صدا خوشم آمده بود. توی این بگیر و ببند ها، همان که داد و بیداد می کرد پای مبارکشان را گذاشته بود روی کمر منِ لاغرو . می خواستم برگردم اما سنگینی پاهای جناب هرکول امکان برگشتن نمی داد . سرِ اسلحه اش به سمت آسمان بود که یکدفعه یه رگبار خالی کرد. تا به حال به این نزدیکی صدای تیر اندازی نشنیده بودم گوش ها زنگ می خورد . با اینکه هوا سرد بود اما دهانم خشک شده بود و عرق از سر و رویم می چکید .خوشبختانه همان که رگبار زده بود از منِ بخت برگشته فاصله گرفت و با صدای بلند شروع کرد به حرف زدن.... مثلا آمده برای آموزش..... نمی فهمه که اینجا خانه مامان و خاله جان نیست. اینجور می خواهید بروید توی خط مقدم مقابل دشمن بجنگید؟ عرضه ندارید پوتین پا کنید..... بعد هم بر پا داد ..... چراغ های محوطه رو روشن کردند . چشمت روز بد نبینه..... از دیدن همدیگه خجالت می کشیدیم .... یه تعداد با زیر شلواری بودند... یه تعداد با زیر پیراهنی .... اما همه پا برهنه.... هم خنده دار بود هم خجالت آور..... همان برادر هیکلیه و اسلحه به دست همراه بقیه مربی ها همگی جلوی ما ایستاده بودند . بعد گفت آهای تو .... آره تو بیا جلو ببینم... ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
کجاست اهل دلی تا دعا کند قدری  که از دعای چو من هیچ اثر نمی آید ... @defae_moghadas 🍂