eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 کم کم خودم را پیدا کردم. از کمال قطع امید کردم چون دیگر از سمت او صدایی به گوشم نرسید. کمال تیربارچی بود، حسین حیدری آرپی جی زن و من تک تیرانداز؛ هر سه در یک گروه از این گروه سه نفره حالا فقط من مانده بودم. ناخودآگاه به یاد ۴۸ ساعت قبل - مرحله دوم عملیات بیت المقدس - افتادم. ..فرمانده همه را به گروه های سه نفره تقسیم کرد. من تک تیرانداز بودم، حسین حیدری آرپی جی زن و کمال رضایت تیربارچی. از زمین و هوا روی سرمان گلوله و آتش می ریخت، من، حسین و کمال، بعد از تعیین گروه سه تایی، خزیدیم داخل سنگر کوچکی که نمی توانستیم در آن بچرخیم. فرمانده، بنا به صلاحدید، یکباره فریاد می زد: «تیربارچی ها، لب خاکریز...» حسین داشت زیر لب دعای کمیل زمزمه می کرد. بار دوم، سوم که فرمانده فریاد زد: «تک تیراندازها لب خاکریز»، حسین دست مرا سفت گرفت و با نگرانی به چشمانم خیره شد و گفت: «نه تو نباید بروی!». با تعجب نگاهش کردم، گفت: «بیا بنشین می خوام باهات حرف بزنم.» کنارش نشستم و گفتم: «بگو حسین آقا.» گفت: «مهدی! نمیدونم چرا حس و حالم این جوریه... تو امدادهای غیبی خدا رو حس می کنی؟.... مهدی من نمی‌خوام به این زودی شهید بشم. لبخند زدم و او ادامه داد: «من یک بچه توی راه دارم که نمی‌دونم پسره یا دختر. اگه پسر باشه دوست دارم اسمشو بذارم مهدی!» چشمهایش پر از اشک شد، گفت: «دوست ندارم به دست خودی ها کشته بشم. اگر قراره تیر به سرم بخوره و شهید بشم دوست ندارم تیر از پشت سر بهم بخوره.».. مرحله دوم عملیات که انجام شد، صبح من راه افتادم. در طول خاکریز توی ذهنم به حسین فکر می کردم. حالت خاصی که داشت و حرف هایی که می‌زد به شدت نگرانم کرده بود. اولین گروهی را که دیدم، سراغ حسین حیدری را از آنها گرفتم. گفتند: «حسین شهید شده.» . گفتم: «مطمئن هستید؟» .. بغض گلویم را گرفته بود. گفتند: «دیشب او را دیدیم که تیر خورد و افتاد. بچه های خودمان اشتباهی بهش تیر زدند. تاریک بود و وسط معرکه نمی‌شد بفهمی کی عراقیه، کی ایرانی. تیر به پشت سرش خورد و جنازه اش افتاد وسط دشت. نتوانستیم بیاوریمش، نمی‌شد کاری کرد، ما در حال پیشروی بودیم.» شوکه شده بودم حسین اینها را از کجا فهمیده بود. سعی کردم فکر حسین حیدری و کمال رضایت را از سرم بیرون کنم. 🔅 ادامه در قسمت بعد.. @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 روایت اسرای مفقود الاثر 💢 قسمت سیصد و پنجم (پایانی) داغ شقایق‌های بی نشان برادربزرگم حاج احمد سلطانی که از ابتدای انقلاب همواره جزو مجریان مراسم و شعارگوی راهپیمایی‌ها بود بر فراز بام ساختمان سروده هایی رو که خود سروده بود در وصف آزادگان سرداد و جمعیت خروشان شعارها و سرودها رو بازگو می کردن. گرچه من خودم رو لایق این شعارها نمی دونستم ولی اونا از سرِ لطف با شور و حرارت خاص و بصورت هماهنگ و از صمیم قلب تکرار می کردن .تعدادی از شعارها که یادم هست ازین قرار بود: صل علی محمد سرباز مهدی آمد صل علی محمد آزاده‌مان خوش آمد. صل علی محمد یار شهیدان آمد صل علی محمد پاسدار قرآن آمد. ای بازوان رهبر خوش آمدید خوش آمدید نور چشمان کشور خوش آمدید خوش آمدید بر چشم ما قدومتان، خوش آمدید خوش آمدید ای پاسداران قرآن، خوش آمدید خوش آمدید یه هفته تموم مراسم جشن و شادی برگزار شد و مردم قدر‌شناس دسته‌دسته میومدن و می‌رفتن و من از خاطرات اسارت براشون می گفتم. آخرین پلان این ماجرا رفت و اومد پدرا و مادرای شهدای مفقود الاثر برای یافتن رد و نشانه‌ای از شقایقِ بی نشون‌شون بود. با امیدواری می اومدن و با سر پایین و اشک و شرم‌ساری من مواجه می‌شدن و با یه دنیا غم و اندوه برمی‌گشتن و تکرار این صحنه‌ها، قلب منو از جا می‌کند. وقتی نشونی از فرزندشون رو نمی‌تونستن از من بگیرن این قطرات اشک بود که مانند مروارید بر گونه‌های منتظر و خسته‌شون می‌غلتید. اما با بزرگواری منو در آغوش می کشیدن و تبریک می گفتن و تشکر می‌کردن و می‌رفتن و من می‌موندم و یه دنیا غم و اندوه یاران مفقود الاثر و شرمندگی از نداشتن نشانی از آن پاره‌های قلب امام و امت امام که با آن بارقۀ امیدی، نثار قلب‌ یعقوب‌های زمان و دردمند از فراق یوسف گم‌گشته‌شان نمایم و چشمان نگران بر راه آنان رو با بوی پیراهن یوسف روشن نمایم. پایان خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی @defae_moghadas 🍂
🔴 با تشکر از آزاده عزیز، حاج آقا رحمان سلطانی جهت اطلاع عزیزان برنامه گفتگوی آنلاین و کوتاهی با حاج آقا سلطانی هماهنگ شده که در شبهای آینده در گروه انجام خواهد شد. عزیزانی که سوالی در خصوص کل دوران اسارت ایشون دارند تا فرداشب فرصت ارسال دارند. همراه باشید با این گفتگوی جذاب 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 با سلام و عرض ادب تعدادی از دوستان عزیز و رزمنده ما در کانال خاطرات کوتاهی از سال‌های عاشقی نوشتن و ارسال کردن که امروز تقدیم حضورتون می کنیم ، باشد کسی هوس به در کردن سیزده نکند . 😄 دیگر دوستان هم می تونن خاطرات شیرین و ترجیحا طنز خودشون رو ارسال کنن تا استفاده ببریم. 👇👇👇
🍂 با تشکر از جناب قضاوی که قبلا هم خاطرات جذابی ارسال کردند
👇👇👇
🍂 یادی کنیم از آقای شهرداران زمان جنگ ! می گفت : به مادرم گفتم ننه بالاخره رفتم جبهه و کسی شدم مادرم ذوق کرد و گفت ننه فدات بشه می دونستم تو آخرش یه چیزی می شی. خب ننه چیکاره شدی؟ گفتم : شهردار فداش بشم نگذشت حرف از دهنم در بیاد کل محله فهمیدن من شهردار شدم😘 قربونش برم ننه ام ! نمی دونست شهردار تو جبهه کارش شستن ظرفهاست و جارو کردن سنگره. مادره دیگه دوست داره بچه اش یه کاره ای بشه!! ... قضاوی @defae_moghadas 🍂
👇👇👇