eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
6.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 تصاویر مقام معظم رهبری در جبهه‌های نبرد @defae_moghadas 🍂
🍂 عکس یادگاری با پستونک راوی : فتح الله آبروشن  عيدسال 66 درکردستان روستای دهگلان پادگان شهید ناصر کاظمی(در دهگلان بین شهرهای قروه و سنندج)نیروهای بهبهان با کهگیلویه و بویر احمد مستقر بودیم. با چند نفر از بچه ها قرار بر آن گذاشتيم که با سین های جبهه سفره را تزیین کنیم ، سمبه آرپی جی، سرنیزه ، سیخ اسلحه ، سیم خاردار، سینه بند، سربند یا زهرا ، یك ماكت سنگر با گل و شیرینی و میوه با یک سفره بزرگ در نمازخانه پادگان پهن کرده و حسابی تزیین نمودیم.  همان روز مهمان های ویژه اي از مسئولين و امام جمعه وقت بهبهان هم حضور داشتند . زمان تحويل سال حدود ساعت دو نیمه شب بود ، از آن جایی که از طلوع خورشید تا شب مشغول آماده سازی سفره هفت سین بودیم لذا همان جا برای حفاظت ازسفره نشسته بودم، اما حسابی خسته بودم و چشم هایم روی هم می افتاد. خلاصه آرام کنارسفره درازکشیدم كه متاسفانه خوابم برد . طولي نکشیدکه بیدار شدم، دیدم صف طویلی از نمازگزاران بالای سرم ایستاده اند. پیش خودم گفتم : چی شده ؟ پس کو مراسم سال تحویل؟  تازه فهمیدم تحویل سال چند ساعت پیش بوده و من کنار همان سفره هفت سین که از صبح در تداركش بودم خوابم برده بود. البته بعداً فهمیدم بچه ها با هدایت "نبی ابوعلی" از سر شوخی بیدارم نکردند . آنها با گذاشتن یک عدد پستونک بچه دردهان من، ما را به استقبال سال نو برده و در همان وضعيت كلي عکس های یادگاری از ما گرفته بودند. (منبع : زراعت پیشه، نجف، تپه عرفان : خاطراتی از روزهای یکدلی، مشهد، شاملو،1397) @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ، از دیروز تا امروز گفتگویی دوستانه با محسن رضایی قسمت هفتم 👇 🔻بعضی‌ها در تحلیل جنگ به میز مذاکره تکیه می‌کنند و برخی‌ به صحبت‌های حضرت امام در صحنه نبرد. این‌ها مکمل هم هستند. چرا که اگر حداقل شرایط ما در میز مذاکره را نمی‌پذیرفتند، ما تا قدس پیش می‌رفتیم. ما اگر توان داشتیم تا آن‌جا می‌رفتیم. یعنی اگر دولت با امکاناتش می‌آمد پشت رزمندگان، ما تا آن‌جا پیش می‌رفتیم. نکته مهم دیگری که باید بگویم این است که اگر فقط در اداره ایران و انقلاب اسلامی، تجربه جنگ را داشته باشیم می‌توانیم تا دویست سال دیگر کشورمان را اداره کنیم. آن‌قدر درس و تجربه در سیاست خارجی، سیاست داخلی، اقتصاد، نظامی‌گری، در ساخت سلاح و ... هست که به اندازه 200 سال تجربه داریم. یک نمونه‌اش در دیپلماسی، برجام است. در این رویداد، ایران یک طرف میز بوده و همه قدرت‌های بین‌الملل یک طرف دیگر میز. اقداماتی که این‌ها انجام دادند، هر چند ما در برجام نقدهایی داریم اما اداره برجام توسط مقام معظم رهبری و دولت و تیم مذاکرکننده، یک دیپلماسی فوق‌العاده پیشرفته‌ای را از یک کشور جهان سومی به نمایش می‌گذارد و این به‌دلیل تجربه‌ای است که در دیپلماسی جنگ داشتیم. آن تجربه در همه ابعاد به ما کمک کرد. آن تجربه به ما کمک کرد تا بتوانیم یک راه بهتری نسبت به گذشته طی کنیم. من می‌خواهم بگویم جنگ، در همه ابعاد، دولت‌مردان و فرماندهان ما را آب‌دیده کرد. دانش فراوانی را در همه ابعاد برای ما ایجاد کرد و حکومت‌داری و تجربه آن را 20-30  سال جلوتر انداخت. یعنی ما در اثر این جنگ20-30 سال بیشتر توانستیم حکومت‌داری را یاد بگیریم. دکتر رضایی در پاسخ سوالی در مورد سال‌های آخر جنگ و بیانات سیاسیون در خطبه‌های نماز و تریبون‌های دیگر که از حمله نهایی سخن می‌گفتند، بیان داشت: البته این سخن جنبه تهدید داشت و شدنی هم بود، اما مشکلی که ما داشتیم و هیچ‌گاه به این نقطه نرسیدیم این بود که ما عقیده داشتیم باید تا سقوط صدام پیش برویم ولی دوستان سیاسی ما می‌گفتند ما با یک عملیات هم می‌توانیم جنگ را به پایان برسانیم. وقتی ما می‌گفتیم باید تا سقوط صدام پیش برویم از ما سوال می‌شد چه نیازهایی دارید و ما پاسخ می‌دادیم که با توان سپاه و ارتش نمی‌توانیم به این خواسته برسیم و برای این مهم باید همه کشور به کارزار بیایند. سیاسون می‌گفتند اگر تمام کشور در جنگ شرکت کنند، زندگی مردم چطور می‌شود؟  پیگیر باشید 👋 @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 7⃣ خاطرات مهدی طحانیان بوی باروت در هوا منتشر بود. انواع پوکه های تلنبار شده در دشت حکایت از درگیری های شدید در منطقه داشت. حجم پوکه هایی که زیر پاهایمان ریخته بود و به سختی از روی آنها قدم بر می داشتیم شاید به سی سانتی متر و بعضی جاها بیشتر می رسید. پوکه ها برنجی و زردرنگ بودند و زیر نور آفتاب مثل طلا می‌درخشیدند. آن قدر تمیز و براق بودند که حیفم میامد روی آن ها پا بگذارم. آتش تهیه نیروهایمان به شدت ادامه داشت. عراقی ها داشتند مرا به سمت خاکریزشان که در نزدیکی مان بود می بردند. یک سرباز عراقی که قدبلند، لاغر و سیه چرده بود به طرفم آمد. سر لوله اسلحه اش را که تیربار کلاش بود، روی سینه‌ام قرار داد و زل زد توی چشم هایم. دست برد سمت کلاهم، آن را از سرم برداشت. همان لحظه یاد عکس امام افتادم که زیر توری داخل کلاهم جا داده بودم. عکس کوچکی بود. به ما گفته بودند اگر احساس کردید می خواهید اسیر شوید قبل از رسیدن عراقی ها همه مدارکی را که همراه دارید معدوم کنید. اشهدم را خواندم. مطمئن بودم عکس امام را ببیند مرا می کشد. سرباز لاغراندام دست کرد داخل کلاه و عکس امام را از زیر توری کلاه کشید بیرون، به عکس نگاه کرد. تند تند زیر لب اشهدم را می خواندم. او این را فهمید. در کمال حیرت عکس امام را برداشت، نزدیک صورتش برد، بوسید و گفت: «الله اکبر، خمینی رهبر، صدام کافر!» احساس کردم چند سربازی که اطراف ما بودند هم شنیدند او چی گفت، اما توجهی نکردند. از رفتار او حیرت زده شدم. کلاهم را گرفته بود روبه رویم تا ببینم. لحظه ای که چشمم به کلاه افتاد باورم نمی شد این کلاه روی سر من بوده و سر من سالم است. آن قدر جای تیر و ترکش روی کلاه بود که مثل آهن قراضه مچاله شده بود. چند جای کلاه را تیر پاره کرده بود. 👇👇👇
🍂 فرمانده چکمه چرمی پوش که هیبت و رفتارش با شهدا، چهره شمر را برای من تداعی می کرد، به سمت من آمد. مچ دستم را محکم گرفت و با خودش برد. تندتند راه می رفت. توی مسیر اجساد شهدا روی زمین ریخته بود، او پا روی شهدا می گذاشت و با پوتین های چرمی خون آلودش توی سر شهدا می کوبید و زیر لب چیزی می گفت و به جنازه ها تیر خلاص می زد. گلوله باران زیاد شده بود. می دیدم گلوله ها بین اجساد شهدا می خورد و بدنها را متلاشی می کند. همین طور که بدو بدو مرا دنبال خودش می کشید، چشمم به صورت بچه هایمان بود که چشمها و دهان هاشان پر از خاک شده بود. روی بعضی اجساد هم به خاطر شدت گلوله باران پر از خاک شده بود، فقط یک دست با یک پا از زیر خاک بیرون زده بود. به خاطر شدت گلوله باران خیلی جاها فرمانده مجبور می شد روی زمین بخوابد اما آن‌قدر پست و رذل بود که مرا با یک دست توی هوا سر پا نگه می داشت و اجازه نمی داد روی زمین بخوابم. در یکی از این انفجارها نمی دانم چی خورد به همان دستش، که مرا نگه داشته بود، و از کتف کنده شد! فریادش به آسمان برخاست و در یک چشم به هم زدن سربازها ریختند دور او و سریع گذاشتنش روی برانکارد. دست بزرگ و قوی او فقط از یک تکه پوست آویزان بود و از شدت درد ضجه میزد. لابه لای حرف های سربازها می شنیدم که سیدی سیدی می گفتند و همه دست و پایشان را گم کرده بودند. خیلی زود او را بردند. ادامه در قسمت بعد.. @defae_moghadas 🍂
‍ 🍂 آقا در يک جلسه آمدند به قرارگاه تاکتيکی ما در «مارد» که چسبيده به خرمشهر است. همان زمانی که ايشان آن جا بودند عراقی‌ها تا جاده خرمشهر و تا نزديک جاده دارخوين هم پيشروی کرده بودند. ايشان با اين که رئيس جمهور بودند در مناطقی که در تيررس دشمن بود، می‌آمدند آن هم با روحيه باز و با نشاط و با اطمينان قلب. 🔅 يک شب آمدند و آن جا نماز خواندند و چون در سنگر جايی نبود، رزمندگان در کنار رودخانه کارون نشستند و ايشان حدود يک ساعت با يک لحن و برخورد بسيار گرم و اميد بخش با بچه‌ها صحبت کردند. بچه‌ها ديدند که رئيس‌جمهور يک مملکت پيش آن‌ها آمده و در آن وضعيت خطرناک خيلی آرام و راحت سخن مي‌گويد. مطمئنا برايشان خيلی روحيه بخش و جالب بود. 🔅 سردار مرتضی قربانی @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 "قبور مثالی" جبهه سال های 61 و 62 جو روانی خاصی در جبهه ها پدید آمده بود و در بعضی از جاها گرایش به معنویات خیلی بیشتر شده بود. گودال هایی به شکل قبر در گوشه گوشه اطراف گردان حفر می شد و نیمه شب ها مورد استفاده اهل معنویت قرار می گرفت. آن روز قبل از اذان صبح، بیدار شده و برای نماز آماده می شدیم که ناگهان متوجه شدم نوجوان مظلوم و پرکار و ساده دلی در حالی که دست و پایش می لرزید وارد چادر شد و التماس می کرد تا گوشه ای پنهانش کنم. خیلی رفتارش تعجب آور بود، پرسیدم چه شده؟ با اضطراب گفت خواهش می کنم قایمم کن. به او کمک کردم تا زیر یک پتو رفته و خودش را به خواب بزند. چند ثانیه نگذشته بود که کسی درِ چادر را با عصبانیت کنار زد و پرسید "کسی الان از بیرون وارد نشد!؟" با قیافه حق به جانب پرسیدم مگر چیزی شده؟ او هم گفت هیچی، نه! و با دلخوری شدید رفت... با رفتن او قلی را صدا کردم و گفتم چه شده بگو... او که هنوز می لرزید و رنگ به صورت نداشت گفت: صف دستشویی بودم که فشارم زیاد شد و دیدم تحملش برایم خیلی سخت است. آفتابه دستم بود و دستشویی ام هم سبک، برای همین تصمیم گرفتم از تاریکی هوا استفاده کنم و کارم را در گوشه ای انجام بدهم.... در پای گودالی نصفه های کارم بودم که دیدم صدای بلندی از داخل آن بلند شد که... "چه کار می کنی دیوانه" می گفت وسط بیابان و تارکی و این صدای وحشتناک واقعا شوکه ام کرد، کارم را نصفه گذاشته، آفتابه را پرتاب کردم و فرار را بر قرار ترجیح دادم... بیچاره کسی که به عنوان یادآوری مرگ در قبر رفته بود. @defae_moghadas 🍂