🍂 همه را بردند، طبق معمول آخرین نفر بودم، وقتی وارد اتاق شدم یک میز وسط اتاق بود و سه چهار صندلی هم اطرافش چیده شده بود. مرد سی و چند ساله ای که لباس نظامی به تن داشت پشت میز نشسته بود. روان فارسی حرف می زد. با لهجه عربی گفت: «من ایرانی هستم و اهل خرمشهرم.» . بعدها در اردوگاه ها از رادیو فارسی عراق زیاد صدای او را شنیدم. لحن صدایش و لهجه ای را که داشت خوب به یاد داشتم، دو نفر عراقی هم توی اتاق بودند. یکی ایستاده بود که قد بلندش توجهم را جلب کرد. درجه دار بود. دیگری گوشه ای از اتاق جلوی آینه ریشش را می تراشید. صورتش تا روی گونه ها از خمیر ریش سفید بود. فرچه ای که با آن خمیر به صورتش مالیده بود هنوز توی کاسه کنار دستشویی جلوی آینه بود.
سربازی قدبلند یک صندلی کشید جلو نشستم. مردی که فارسی می دانست پرسید: «اسمت چیه؟» گفتم: «مهدی»
تا گفتم مهدی، افسری که ریشش را می تراشید از توی آینه نگاهم کرد، لبخندی زد و گفت: «هان مهدی... مهدی پسر خوب!»
مردی که فارسی می دانست دوباره گفت: «ببین مهدی چند سؤال از تو می پرسیم و جواب هایی را می دهی که از تو می خواهیم! می پرسم چند سال داری؟ جواب میدهی شش سال. می پرسم چطور آمدی به جبهه؟ میگویی پاسدارهای خمینی حمله کردند به مدرسه ما و مرا دزدیدند و آوردند جبهه!»
تا اینها را گفت فهمیدم اینجا هم داستان داریم و کار من مثل بقیه با چند سؤال و جواب ساده تمام نمی شود.
افسر دوباره از توی آینه به من لبخند زد و گفت: «آره ... مهدی پسر خوب!»
دوباره کلید ضبط را زد و گفت: «شنوندگان عزیز ما الان با یک اسير نوجوان ایرانی که خیلی هم کوچک است مصاحبه می کنیم.» کلید ضبط صوت را روشن کرد و گفت: «چند سال داری؟» من گفتم: سیزده سال.» با عصبانیت کلید را خاموش کرد و فریاد زد: «شش سال مهدی! می فهمی شش سال!»
باز پرسید: «چطور به جبهه آمدی؟» با خونسردی ولی محکم گفتم: داوطلب.» او فریاد زد: «تو باید آن چیزی را که می خواهم بگویی باید با گریه هم بگویی!»
سرباز دیگری که گوشه اتاق ایستاده بود آمد پشت سرم و با باتوم آرام آرام و بعد محکم به شانه هایم کوبید. در حالی که به زمین نگاه می کردم، گفتم: «چیزهایی که شما می خواهید دروغ است و من هرگز نمی گویم»
یک دفعه افسری که ریش می تراشید تیغ را انداخت و صورتش را نصفه و نیمه با حوله پاک کرد و حمله کرد به طرفم، باتوم را برداشت و چند ضربه محکم کوبید توی سر و شانه ام. صورتش غضبناک بود. خیره شد در چشمانم و گفت: «مهدی حالا آن چیزی را که من می خواهم می گویی! بگو چطور به جبهه آمدی؟»
جواب ندادم. میدانستم فایده ای ندارد. صد بار جواب داده بودم. مردی که فارسی بلد بود، کلید ضبط صوت را روشن کرد و گفت: خوب مهدی گریه نکن پسر خوب..... اینجا همه با تو مهربان هستند... چرا گریه میکنی؟»
این حرف ها را در حالی می زد که دو ساعت بود داشتم کتک می خوردم و اینها یک آخ از من نشنیدند. افسر که دید با کتک زدن
زبانم باز نمی شود فریاد زد و مرا از روی صندلی بلند کرد و به زمین کوبید. وقتشان تمام شده بود. دو ساعت از شروع مصاحبه رادیویی با من می گذشت. زورهاشان را زده بودند. به ناچار سرباز بلندم کرد و به طرف آسایشگاه برد.
ادامه در قسمت بعد..
@defae_moghadas
🍂
🔴 شبتون بخیر
دوستی از تناسب اسم خاطرات (#معجزه_انقلاب) پرسیده بودن که ارتباطش با محتوای داستان چیست.
با رسیدن به این قسمت از خاطرات و مقاومت مهدی سیزده ساله در برابر خشم و تشر بعثی های بی رحم، شما چه فکر می کنید و تحلیل شما از معجزه انقلاب و تحول روحی مردم و اوج گیری معنویت در کشور چیست؟
مختصر و مفید مرقوم فرمایید 👇
@Jahanimoghadam
🍂
● حسن تقی زاده:
چه معجزه ای بالاتر از این که یک نوجوان سیزده ساله این گونه قهرمانانه جلوی دشمن قلدر و نامرد و زور گو بدون هیچ ترسی مردانه ایستاده است
● بهزادپور
در یک کلمه
معجزه انقلاب یعنی حضور یک نوجوان سیزده ساله در جایی که عرفای نامی شیعه آرزوی حضور در آن نبرد طوفانی را داشته اند .
جنگیدن برای خدا تحت رهبری و زعامت نایب امام زمان مگر نصیب هر کسی می شود؟ این انقلاب بود و نفس مسیحایی امام راحل که از نوجوانانی چون مهدی طحانی و بهنام محمدی و فهمیده و .... مرد میدان ساخت و دشمن تا دندان مسلح را خار و زبون کرد .
معجزه انقلاب استمرار دارد . هر روز به طریقی نو می شود تا پرچم ظهور دولت حضرت مهدی برافراشته گردد .
یا علی مدد
● نعمتی
وقتی در سال ۴۲ از حضرت امام سوال میکنند که شما با کدام نیرو و با کدام ارتش میخواهید قیام کنید ، حضرت امام در جواب ساواک میگویند سربازان من در گهواره ها هستند ،، این یعنی معجزه ،، این یعنی انقلابی که با جوانان کم سن و سال از ۱۲ ساله های شهید فهمیده تا ازادگانی چون مهدی طحانیان شروع شد و ارتش تا دندان مسلح حزب بعث را به خاک ذلت کشاند ،، این ها نمونه بارز معجزه انقلاب امام خمینی بود
نعمتی🌷🌷🌷
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔅 "انفجاز عظیم"
پس از جنگ بود که با بچه های تخریب به کانال بیوض رفته بودیم تا از صحنه های انفجار مهمات های بازمانده از جنگ فیلم برداری کنیم. در یک سنگر روبازی به ابعاد 10 در 4 متر مقداری گلوله مینی کاتیوشا و مین و مهمات های عمل نکرده قرار دادند. بچه های تخریب بما گفتند که تا یک کیلومتر فاصله بگیرید. خودشان به سرعت فتیله ها را آتش زده و سوار لندکروز شدند و با سرعت خود را به خاکریزهایی که در یک کیلومتری قرار داشت رساندند. تصور ما این بود که فاصله 500 متری برای پناه گرفتن کافی باشد. در همان 500 متری و روی زمین باز دوربین را قرار داده و شروع به فیلم برداری کردیم. با انفجار مهمات به یکباره بارانی از ترکش شروع به ریختن بر سر و روی ما کرد. از ترس جان به زیر خودرو پناه گرفتیم و خود را از ترکش ها محفوظ نگه داشتیم.
چیزی که باعث تعجب ما شد این بود که چه طور ممکن است ترکش ها تا آن فاصله پرتاب شوند. موضوع دیگر این بود که واقعاً بارانی از ترکش به مدت طولانی بر سر ما ریخته می شد که قطع هم نمی شد. آنجا بود که باز به یاد آن انفجار عظیم افتادم. انفجاری که آن روز در اهواز اتفاق افتاد و شهر را یک دست خاکستر ریخت و تکه آهن های مهمات .
علیرضا صابونی
@defae_moghadas
🍂
●قاری
سلام بزرگوار
خداقوت بخاطر زحماتی که میکشید و تشکر فراوان از کانال بسیارخوبتان
مگر معجزات امام خمینی عزیزمان تمام شده؟ امام عزیزمان هنوز زنده است و هنوز معجزه نشانمان میدهد
● اسماعیلی
سلام.در قالب قیاس هم اگر محتوای دفاع مقدس رابا حادثه عاشورا مقایسه کنیم یاحتی صدر اسلام حضرت روح الله بیان زیبایی فرمودند که(اگر امت وجوانان ما جلو تر از اصحاب ان دوران نباشند کمتر هم نیستند ودر بسیاری اوقات پیشترند)تاریخ نگاران نوشتند وخواهند نوشت صدام قبل از شروع جنگ شکست خورده بود زیرا احکام انسانی حاکم برنبرد را محکوم وضایع کرد وبا شقاوت کامل بر هیچ بی دفاعی رحم نکرد ولکه ننگی شد بر صورت کریه ان فاسد ووجود وتبلور ورشد سیزده ساله های شپاه خمینی رسوا گر ان چهره بودند.
🍂
🔶 گفتگو چهار فرمانده ارشد ۶
( تاریخ شفایی )
حسین علایی: قصدش تکمیل بوده.
غلامعلی رشید: ما از سرهنگ نزار که رئیس رکن سوم لشکر3 عراق بود [که اسیر شد] سؤال کردیم چرا متوقف شدید؟ گفت: ما به نیروی بیشتری نیاز داشتیم.
حسین علایی: یعنی مأیوس شدند...
غلامعلی رشید: آره. گفت نامه نوشتیم و یک لشکر درخواست کردیم. گفتند نداریم، همینجا بمانید. ایرانیها قادر به حمله نیستند. گفت ولی از حملات شما [ایران] نگران بودیم.
حسین علایی: این بحثی که آقای شمخانی میکنند مهم است که از چه زمانی ایشان در سپاه به این جمعبندی رسیدند که عراق دیگه نمیتواند پیشروی کند.
محسن رضایی: زمانی که جلو خودشان را مینگذاری کردند؛ از فروردین 1360.
غلامعلی رشید: ما تا پایان دیماه هم هنوز نگران حملات ارتش عراق بودیم.
محسن رضایی: تا جایی که من به یادم هست، در فروردین و اردیبهشت 1360 دیگه عراقیها رفتند دنبال مینگذاری و استحکامات.
محسن رضایی: نه، نه. مینگذاری عراق چیز موقتی بوده، ولیکن توی...ع
علی شمخانی: حالا من میخواهم از حیثیت سپاه خوزستان دفاع کنم. سپاه خوزستان آنموقع محور کارِ فرهنگی جنگ بود.
محسن رضایی: [در] محور اهواز.
حسین اردستانی: آقای شمخانی درباره مقاومت جمعبندی ارائه نکردید و فقط به یکینبودن و متفاوتبودن مراحل توقف و تثبیت اشاره کردید. عراق هرگز متوقف نشد، دیگه چی؟ جمعبندی همین دوتا است یا جمعبندی دیگر هم دارید؟
علی شمخانی: دوستان میگویند تا دیماه، ولی من معتقدم تا آخر آذرماه عراق مترصد بود که باز هم محور سوسنگرد را بگیرد.
حسین اردستانی: آیا جمعبندی شما نکته دیگری هم دارد؟
احمد غلامپور: آقای شمخانی، اگر اجازه بدهید ما یکسری اقدامات را بهعنوان مصداق بگوییم که نشان میدهد عراق کی متوقف شد.
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂