استادکلامی باز بهسراغ خیاطی صلواتی رفت
آری جبهه امروز ،
همان جبهه دفاع مقدس است
دیروز در مقابل تهاجم صدام
و امروز در مقابل حمله کرونا
دیروز دوختن کلاه
برای استتار غواصان دریا دل
و امروز دوختن ماسک
برای حفظ جان هموطنان عزیز
شاعر هلبیت
استاد کلامی زنجانی
@defae_moghadas
🍂
🍂
❣ #در_قلمرو_خوبان 1⃣6⃣
خاطرات جبهه محمد ابراهیم
فصل دوم
بعد از خدا حافظی از در و دیوار آموزشگاه نظامی در آبادانِ زخم خورده از کینه دشمن اتوبوس به حرکت افتاد . دل توی دلم نبود . یعنی من الان یه نیروی رزمی بودم که برای رفتن به خط مقدم و عملیات هیچ مانعی سرِ راهم نبود؟ از خوشحالی داشتم پر در می آوردم . از حال و احوال بچه ها هم کاملا بی خبر بودم . توی حال و احوال خودم بودم که دیدم آقا جواد گرامی ، نشسته کنارم و داره به شونه ام می زنه . هول هولکی سلام دادم . آقا جواد گفت ،هان؟ در چه حالی؟ شاگرد فراری .... خندیدم و گفتم، آقا جواد خودت دیدی که مادرم برگه رضایت نامه رو انگشت زد . دیگه شاگرد فراری چیه؟ لبخندی زد و گفت ، امان از دست تو .... نبودی ببینی پدر جانت چه جوری مدرسه رو رو سرش گذاشته بود.
رنگ از رویم پرید و دلم دوباره شور زد. انگاری توی قلبم پمپ کار گذاشته بودند. داشت از توی سینه ام بیرون می زد. سرم را انداختم پایین. یاد زمانی افتادم که مادرم آمد برگه رضایت نامه رو انگشت زد و زود از مدرسه زد بیرون تا اشک هایش را نبینم . دلم بی تاب بود . بی تابِ مادر ، پدر و راهی که پیش رو داشتم . من از اون دسته آدم ها نبودم که مثل چوب خشک باشم . امام گفته بود رفتن به جبهه واجبه . خب برای همه واجبه دیگه.... نه تو بگو. تو که الان بعد از سالها از پایان دفاع مقدس داری خاطرات رو میخونی بگو . من حق نداشتم شهر و درس و پدر و مادر و .... رها کنم و بروم برای جنگیدن آموزش ببینم ؟ بروم سینه سپر کنم ! به خدا حق داشتم .... حق داشتم بروم دِینی که به گردنم بود رو ادا کنم .
همینجور که سَرم پایین بود ، با بغض گفتم ، آقا جواد... بابام شما رو خیلی اذیت کرد؟
خندید و گفت عیب نداره بابا . من به پدرت برگه ای که مادرت انگشت زده بود نشان دادم . مشکل حل شد . پدر جانِ شما بعد از دیدن رضایت نامه، هیچ چیزِ دیگه ای نگفت و از مدرسه بیرون رفت . تمام شد . نگران نباش ...
توی دلم گفتم آقا جواد جان تو که از دلِ من خبر نداری! نمیدونم بابام به مادرم چی گفته و چقدر ناراحتی کرده . قبل از جیم زدن از خانه هر کاری کرده بودم که راضی بشه ، حتی روی پاهای پدرم افتادم اما راضی نشد که نشد . گلوله های اشک یه ریز از چشمهایم سرازیر بود . آقا جواد وقتی دید حالم دگرگون شده ، ترجیح داد از کنارم بلند بشه . از پشت شیشه به بیرون نگاه می کردم و آرام گریه می کردم . آفتاب داشت غروب می کرد . صدای بچه ها و بگو بخندشان بی معنا شده بود . توی حال خودم بودم و به مسیری که تا اون وقت طی کرده بودم فکر می کردم که یه دفعه باز یه سیخونک به پهلویم خورد و قلقلکم آمد . نگاه کردم ببینم کی بود . از تعجب شاخ در آوردم . آقا جواد بود که با خنده ای پر از شیطنت نگاهم می کرد ..... لبهایش را آورد کنار گوشم و یواشی گفت چند تا کشتی داشتی که غرق شده؟ بخند داش ابرام . به مراد دلت رسیدی . گریه کردن نداره .... با صورتی که از اشک خیس بود و لبی خندان به آقا جواد نگاه کردم و گفتم .....
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #معجزه_انقلاب 1⃣2⃣
خاطرات مهدی طحانیان
از در اتاق که می آمدم بیرون آن مرد خودفروخته ضبط صوتش را روشن کرد و گفت: «ببین مهدی ما نیازی به گریه تو نداریم، خودمان صدای ضبط شده گریه پسر بچه همسن تو را داریم. برایم راحت است بگذارمش کنار مصاحبه تو!» صدای گریه توی اتاق پیچید. افسر ریش نتراشیده خم شده بود و دست هایش را گذاشته بود روی میز و حرف نمی زد.
دو سرباز مرا به آسایشگاه موقت برگرداندند. داخل محوطه دیدم تعداد زیادی اتوبوس صف کشیده اند. داخل آسایشگاه بچه ها در تکاپو بودند. ظاهرا قرار بود از اینجا منتقل شویم. چند نفر از بچه ها دورم را گرفتند پرسیدند: «مهدی چقدر طول کشید. چی ازت پرسیدند؟» اما فرصت توضیح دادن نشد. سربازان عراقی آمدند و ما را هدایت کردند به سمت اتوبوس ها. تعداد زیادی اتوبوس جلوی محوطه صف کشیده بود. همه سوار شدیم و اتوبوس ها حرکت کردند. پرده ها کشیده بود و بیرون را نمی دیدیم. از بصره خارج شدیم. چند ساعتی در راه بودیم که اتوبوس ها نگه داشتند و پیاده شدیم.
جلوی ما دیوار سیمانی بلند و عریضی بود که اطراف دیوار با سیم خاردار پوشیده شده بود. راه ارتباط این محوطه بزرگ که اتوبوس ها داخلش نگه داشتند با بيرون یک در آهنی بود که بعد از ورود اتوبوس ها به محوطه بسته شد.
ما را وارد یک ساختمان کردند. حدود سیصد نفر بودیم که همه مان را داخل یک اتاق سه در چهار کردند. حتی برای ایستادن هم جا نبود. آنقدر فشردگی زیاد بود که نمی توانستیم به چپ و راست نگاه کنیم و سر بچرخانیم. تنها خوبی اش این بود که سقفش بلند بود. یک در آهنی داشت که بالای آن یک دریچه کشویی کوچک بود که نگهبان آن را کنار میزد تا گاهی سرک بکشد.
مجروحانی بین ما بودند که وضعشان وخیم بود، اما چاره ای جز تحمل نداشتند. تا چند روز قبل، از زخمشان خون تازه می آمد اما همان زخم ها سفید شده و حالتی مثل تار عنکبوت روی زخم بسته شده بود و بوی چرک و عفونت از چند متری شان می آمد.
بچه ها را با چنین زخمهایی که باید در بیمارستان بستری می شدند و تحت عمل جراحی قرار می گرفتند، کرده بودند داخل این اتاق کوچک. دو سه ساعت به این منوال گذشت. هوا گرم بود. حداقل دما بالای ۲۵ درجه بود. بوی چرک و عفونت فضای اتاق را پر کرده بود، طوری که با هر نفس کشیدن بینی آدم به شدت دچار سوزش می شد. هنوز بوی عفونت آن اتاق، بعد از گذشت سالها، بعضی وقتهاتوی سرم می پیچد!
👇👇👇
🍂 کنارم یک مجروح جوان بود. قدبلند بود و صورت کشیده و موهای کم پشتی داشت. ترکش شکمش را پاره کرده بود و رودههایش ریخته بود بیرون. تمام مدت دو دستش را قلاب کرده بود زیر شکمش و روده هایش را نگه داشته بود. قدش بلند بود و من کوچک بودم. روده هایش درست جلوی صورتم بود. نمی توانستم تکان بخورم. دلم نمیخواست کاری کنم که ذرهای احساس کند ناراحت هستم. از شکم پاره شدهاش چرک و خون می آمد. اما آخ نمیگفت. روده هایش کرم گذاشته بود. کرم های سفید جلوی چشمان من میلولیدند و روی زمین می افتادند. دو نفر شهید شدند. به خاطر اینکه کمی فضا باز شود بچه ها این دو نفر را کشیدند بالا و روی دست نگه داشتند. کسانی که جلوی در بودند مدام به در می کوبیدند اما کسی پاسخی نمیداد. حدود ده ساعت بود که در اتاق بودیم.
دو جنازه چند ساعت روی دست بچه ها بود تا اینکه بالاخره آمدند در را باز کردند و جنازه ها را از روی دست بچه ها کشیدند و انداختند کف راهرو، در را بستند و رفتند.
در این ساعات طولانی شامه ما کمی به بوی عفونت عادت کرد اما عراقی ها که در را باز می کردند از شدت بوی تعفن سرشان را بین دستها می گرفتند و می نالیدند و اصلا گوش نمیدادند ما چه می گوییم.
عطش امان ما را بریده بود. همه می گفتند آب، و به در میکوبیدند.
ادامه در قسمت بعد..
@defae_moghadas
🍂
صبح است و
بهـــارست و
صـدای نـــم بـاران
امـروز چہ زیبـــاست
نـگاه خـوش یــاران ...
#ایامتان_زيبا_بایاد_شهداء
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 برشی از یک کتاب
در گردان دیده بانی بنام «امیر سلیمانی» داشتیم که اهل آبادان بود و در مدت ده روز مرخصی اش قبل از عملیات بیت المقدس ازدواج کرد. احسان قاسمیه فرمانده گردان با بچه ها قرار گذاشت که هیچ کس خبر عملیات را به امیر ندهد تا او نتواند خودش را به عملیات برساند.
امیر از یک خانوادۀ ثروتمند آبادانی و پدرش یکی از افراد سرمایه دار کشور بود و چندین کشتی داشت. امیر هفده ساله بود که پدرش آخرین مدل ماشین آن زمان را برایش تهیه کرد. یک بار امیر سر قضیه ای با شهید پیچک دعوایشان شده بود و مدتی بعد، همین اختلاف باعث دوستی شان شد. این آشنایی مسیر زندگی امیر را تغییر داد و او را به جبهه کشاند.
از این که امیر را با خود به منطقه نبرده بودیم، خوشحال بودیم. روز دوم حضورمان در منطقه، در حالی که از خاکریز پایین می رفتم، یک نفر به پشتم زد. برگشتم و با کمال تعجب امیر را دیدم. در جواب تعجب من گفت: " عزیز موفق باشی!"
او در حالی که چند روز بیشتر از دامادی اش نمی گذشت، به جبهه آمد و در مرحلۀ سوم عملیات بیت المقدس به شهادت رسید.
👈 حاجی فیروز - خاطرات جانباز فیروز احمدی
گفتگو و تدوین: میثم رشیدی
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔶 گفتگوی چهار فرمانده ارشد ۷
( تاریخ شفاهی )
عملیات پاکسازی مابین مراحل تثبیت و توقف
🔻علی شمخانی: عرض کنم، بعد از این مرحله [توقف و تثبیت]، مرحله پاکسازی دشمن شروع میشود که در سوسنگرد در سه محور عملیات طراحی شد:
1. محور [تپههای] اللهاکبر که در این محور ارتش هست.
2. در محور کرخه
3. در محور غرب کرخهکور محور غربی غربِ سوسنگرد که اینجا هم ارتش است و هم سپاه و بسیج.
در محور سوسنگرد، عملیات امام مهدی(عج)، عملیات غرب سوسنگرد، عملیات دهلاویه یا عملیات شهید رستمی و در دهلاویه عملیات شهید آیتالله مدنی صورت گرفته است. در تپههای اللهاکبر عملیات امام مهدی(عج)، عملیات نصر که در غرب تپههای اللهاکبر صورت گرفت و در محور کرخه عملیاتی به اسم شهید چمران و عملیات شهیدان رجایی و باهنر صورت گرفت.
احمد غلامپور: شهید رجایی و باهنر قبل از فتحالمبین است.
علی شمخانی: اینها عملیاتهای کوچک پاکسازی در محور سوسنگرد است. درپی این عملیاتهای کوچک است که دشمن به تثبیت مواضع خود میپردازد و پس از این عملیاتهاست که دشمن جلوی خط خود مین میگذارد، سیمخاردار میکشد، کانال حفر میکند و یک مفهوم جدیدی برای ما خلق میشود تحت عنوان مهندسی در جنگ که تا پیش از این با آن مواجه نبودیم و پیش از این، عراقیها پشت مثلاً جاده میایستادند و تانکشان رو بود [و در سنگر قرار نداشت] و نیروهایشان پشت تانکهایشان میخوابیدند و اصلاً نگران آتش ما نبودند، امّا بعد از این عملیاتهای پاکسازی و پس از توقف [ارتش عراق در پشت خطها و سنگرها مستقر میشوند] عملیات پاکسازی مرحله مابین تثبیت و توقف است.
حسین اردستانی: که منجر به تثبیت میشود.
علی شمخانی: منجر به تثبیت میشود؛ یعنی ما غلبه میکنیم و عراق را وادار میکنیم در آنجایی که هست بماند.
حسین اردستانی: یعنی ازنظر شما بدون عملیاتهای محدود، عراق تثبیت نمیشد؟
علی شمخانی: نمیشد، نه. دوستان میگویند عراق تا دیماه [در مرحله حمله بوده است] هویزه را یکبار دیگر گرفت. عراقیها هویزه را اوّل جنگ نگرفتند و از هویزه رد شدند.
احمد غلامپور: بله، بعد از عملیات گرفت.
علی شمخانی: ما اگر روزشمار روزهای آغازین جنگ تا آخر آذرماه را بررسی کنیم میبینید اینطور نیست که عراق توانست بُستان را راحت تصرف کند؛ در بُستان مقاومت شد، درگیری شد، شهید دادیم از آنها کشته گرفتیم. حتی من یادم هست پاسگاه مرزی طلائیه قدیم را یکبار عراق از ما گرفت و ما ازش پس گرفتیم، در کوشک درگیر شدیم، پس گرفتیم. در روزهای هفتم هشتم جنگ در میان حوادثی که رخ داد، انفجار انبار مهمّات لشکر 92 بود.
مسعود انصاری: روزهای ششم هفتم بود.
علی شمخانی: ششم هفتم خیلی وضع ما بههم ریخت.
محسن رضایی: بسیار خُب.
علی شمخانی: میخواستم عملیات دُبّحَردان و تجاوز لشکر 5 مکانیزه عراق بهسمت فولیآباد در روز ششم را تأکید کنم، عملیات بسیار مهمّی بود. آقای غلامپور میخواست مصادیق اینها [توقف و تثبت] را بگوید.
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂