🍂
🔻 #معجزه_انقلاب 5⃣2⃣
خاطرات مهدی طحانیان
وارد فضای اردوگاه که شدیم سرد و خشن به نظر می آمد. با خودم فکر کردم خدایا اینجا دیگر کجاست؟
از اتوبوس که پیاده شدم یک مرد میانسال قوی هیکل که درجه هایش نشان می داد سرگرد است، با فارسی روان و سلیس بچه ها را هدایت می کرد: «یالا یالا بیا اینجا بشین... پنج تا پنج تا کنار همدیگر بنشینید... سرها پایین باشد!»
مترجم هایی که تا آن موقع دیده بودم کلمات فارسی را دست و پا شکسته ادا می کردند، اما او روان فارسی حرف می زد. تا نگاهش به من افتاد، انگار خشکش زد. زل زد توی چشمانم. چند دقیقه ای گذشت. وقتی از شک در آمد، جلویم ایستاد، دو دست بزرگش را گذاشت روی شانه هایم و گفت: «اسمت چیه؟»
- مهدی!
- مهدی... ها مهدی
همین طور دستهایش روی شانه هایم بود و زل زل توی چشم هایم نگاه می کرد و دیگر حرفی نمی زد. بعد انگار که رشته افکارش را چیزی پاره کرده باشد به حرف آمد.
- مهدی تو مثل پسرم هستی. من یک پسر هم سن تو دارم. وای من چطوری تو را بفرستم قاطی این اسرا؟ اصلا از سیدالرئيس اجازه میگیرم تو را می برم خانه خودم و با بچه ام می فرستمت بروی مدرسه درس بخوانی.
توجه همه سربازها و اسرا به رفتار او جلب شده بود. اما معلوم بود چقدر سربازان از این آدم حساب می برند. چون مثل سنگ ایستاده بودند و عکس العملی نشان نمی دادند. از اینکه مرا با ژست دلسوزانه از اسرای هم وطنم تفکیک می کرد ناراحت بودم.
بعد از اینکه آمار ما را گرفتند، به صف شدیم تا وسایلمان را تحویل بگیریم. اینجا اردوگاه عنبر بود و ما ظاهرا قرار بود اینجا مستقر بشویم دو تا پتو، یک بالش، یک دشداشه، یک دست لباس ارتشی عراقی، یک لیوان، یک قاشق، یک بشقاب روحی، شورت، زیرپوش، یک جفت دمپایی و یک جفت کتانی سفیدرنگ چینی و یک ظرف روحی برای درست کردن کف صابون برای تراشیدن ریش به ما دادند. این ها را که به من دادند سرگرد ایستاده بود و خیره نگاهم می کرد. چشم از من برنمیداشت. یک دفعه زد زیر خنده و با خنده او همه خندیدند!
👇👇👇
🍂 لباس های خودمان را گرفتند و گفتند دشداشه بپوشیم. دشداشه برایم بزرگ بود. همه جایش را تا کرده بودم و مثل چادر مجبور بودم زیر بغلم نگهش دارم والا به پاهایم می پیچید و می خوردم زمین. سرگرد دوباره خندید و بچه های خودمان هم دور از چشم عراقی ها با دیدن این صحنه ها تبسمی کردند.
بعد از اینکه وسایل را دادند ما را راهی ساختمان کردند، سرگرد دوباره آمد طرفم، دستم را گرفت و گفت: «مهدی این مقررات برای اسرا عادیه، تو با بقیه فرق داری، سوت داخل باش را که زدند نمی خواهد داخل بری، بیرون بمان، بازی کن، هر کاری دلت خواست بکن، هر کس هم اذیتت کرد از عراقی یا ایرانی به خودم گزارش بده. پدرش را در می آورم.»
بعد هم مرا برد به طرف اولین قاطعی که سر راهمان بود. به چند نفر دستور داد جای کنار پنجره را خالی کنند. گفت میتوانم وسایلم را بگذارم آنجا. گفت: «فعلا اینجا بمان تا برایت فکری بکنم!» آنجا آسایشگاه ۹ قاطع ۲ از اردوگاه عنبر بود. تعداد زیادی از همشهری هایم که توی همین عملیات اسیر شده بودند مثل ملایی، امرالله گنجی، محمد رمضانی پور احتشامی، جواد زارع، علی صادقی، احمد جمالی، مظلوم، گلخنی، حدیدی در همین آسایشگاه بودند.
آن روز گذشت، شب روز بعد سرگرد آمد سر وقت من و شروع به صبحت کرد. آنقدر از پیدا کردنم خوشحال بود که یک بند خودش حرف میزد و انتظار نداشت از من جوابی بشنود. برای نشان دادن ابهت خودش و زهر چشم گرفتن به طرف استوار قاطع رفت و داد و بیداد به راه انداخت و با پرخاش پرسید که چرا مرا هنوز در این آسایشگاه نگه داشته و به جای مناسبی انتقالم نداده است. بیچاره استوار از ترس زهره اش ترکید و با حرف هایش سیدی سیدی کنان سعی در متقاعد کردن او داشت. سرگرد رو به من کرد و در لحظه از حالت عصبانیت در آمد و با لبخند گفت: «هان مهدی چطوری؟ خوبی؟ معلومه که خوب نیستی اینجا به درد تو نمیخوره وسایلتو جمع کن ببرمت توی قاطع بچه های کوچک.».
مرا برد آسایشگاه ۲۲ که طبقه بالای اردوگاه قرار داشت. شب بود و آمار آنها را گرفته بودند. در را باز کردند و مرا فرستادند داخل و رفتند.
ادامه در قسمت بعد..
@defae_moghadas
🍂
🔻 #نکات_تاریخی_جنگ
🔲 مروری بر روز نوشته های هاشمی رفسنجانی در خصوص حذف سپاه 1⃣
🗓19 اردیبهشت 1367
«طرح ادغام ارتش و سپاه را که در ذهن دارم ، با آقایان شمخانی و سنجقی و آقای محمدی در میان گذاشتم آنها استقبال کردند.»
🗓21 اردیبهشت 67
«با آقایان محسن رضایی و شمخانی و آقا محمدی درباره طرح ادغام سپاه و ارتش مذاکره کردیم ، مشکلات و منافع و ضرر ها را بررسی کردیم.»
🗓24 اردیبهشت 67:
«افطار مهمان آقای خامنه ای بودیم ، در جلسه سران قوا... درباره طرح ادغام ارتش و سپاه هم بحث شد که به جایی نرسیدیم.»
🔅منظور آقای هاشمی از «به جایی نرسیدیم»، آن است که رئیس جمهور با طرح ایشان مخالفت کرده اند.
🗓9 مرداد 67:
💬«دکتر حسن روحانی آمد و راجع به طرح ادغام نیرو های زمینی ارتش و سپاه مذاکره کردیم ؛ وحدت نظر داشتیم . بنا شد بیشتر بحث شود.»
🗓10 آذر 67:
«آقای عبدالله نوری آمد. گزارش بررسی تشکیلات نیرو های مسلح را داد. به نتیجه ادغام نیروهای نظامی و همچنین ادغام نیروهای انتظامی رسیده اند.»
👇👇👇
امام خامنه ای در تاریخ 20 خرداد 67 در نماز جمعه تهران می فرمایند:
«علی رغم تبلیغات مسموم رسانه های استکباری، سازمان های ارتش و سپاه محفوظ خواهند ماند... این که عده ای از ادغام ارتش در سپاه سخن می گویند و یا در مورد سپاه مسائل دیگری را طرح می کنند ، ناشی از تبلیغات و سم پاشی های گسترده رسانه های استکباری است.»
ادامه دارد
#ماهواره_نور
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔶 گفتگو چهار فرمانده ارشد ۱۱
( تاریخ شفاهی )
تابلوی کنار جاده:
تا آخرین قطره خون میجنگیم
علی شمخانی: من یک خاطره بگویم. شهید رجایی در این احوال آمد خوزستان و با هم رفتیم طرف سوسنگرد. توی جاده سوسنگرد تابلویی بود دلالت بر این داشت که تا آخرین قطره خون میجنگیم. رجایی گفت: آقای شمخانی، این تابلو واقعی است؟ اینطوری است؟
گفتم: همین سوسنگرد را عراق دوبار گرفت، پس گرفتیم؛ پس میشود جنگید. گفت: واقعاً میشود جنگید؟ یعنی بنیصدر در تهران داشت این سؤال را ایجاد میکرد که باید برویم طرف دیپلماسی. گفتم همین جادهای که داری میروی عراقیها تا اینجا آمدند؛ پس میشود جنگید. یک سؤال از من کرد، گفت: واقعاً میشود جنگید؟ گفتم حتماً میشود جنگید.
محسن رضایی: بله. ببینید این مسئله مهّم است که اوّلاً دو جریان عملیاتی هرکدام با رویکرد و اندیشه متفاوت شکل گرفت: یکی عملیات رسمی و جنگ رسمی با رویکرد کلاسیک که یا میجنگیم یا باید برویم ازطریق دیپلماسی مسئله را حل کنیم. رویکرد دیگر، عملیاتهای غیررسمی و مبارزهدانستن و جنگ مبارزه حق و باطل دانستن آن و اینکه ما سازشی نداریم، ولو شده سنگربهسنگر خواهیم جنگید، میتوانیم عراق را از خاک ایران بیرون کنیم.
اکنون وارد بحث عملیات محدود بشویم. دوستان باید بگویند که عملیاتهای محدود کجاها بود. از تپههای مدن (آبادان) بگویند تا اللهاکبر و عملیات المهدی(عج) و اینها. هرچند خاطرات شفاهی من هست، ولی چون ما جنگ را بهصورت جمعی اداره کردیم میخواهیم خاطراتمان را هم بهصورت جمعی بگوییم که منحصر به من نشود. لذا دوستان را دررابطهبا هر عملیات دعوت میکنیم بیایند خاطراتشان را بگویند. اگر خاطراتی هم از من در آن عملیاتها دارند آنها را هم بازگو کنند.
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #در_قلمرو_خوبان 6⃣6⃣
خاطرات جبهه محمد ابراهیم
برادر بحرالعلوم، فرمانده یکی از محورها که مسیولیت ما به گردن او افتاده بود پیشاپیش ما ایستاد و...
سر را بالا آورد و با نگاهی به بچه ها ، گفت : خوش آمدید رفقای من . فرمان امام را خوب انجام دادید . وقتی امام حسین در غروب عاشورا ندای هل من ناصر سر داد ، شماها صدای امام غریب را شنیدید . شما لبیک گفتید . خدا به شما اجر بدهد که با این سن و سال کم از پشت میز و نیمکت مدرسه به دانشگاه جبهه ها آمدید . درس اول این دانشگاه ولایت پذیریه و درس دوم ایثار و شجاعته . اما در عین حال نباید دشمن رو دستِ کم گرفت . مبادا فردا روزی که به خطوط مقدم اعزام شدید ، بی احتیاطی کنید . مبادا به فرمانِ مسئولان کم توجهی کنید . خط مقدم با آموزشگاه نظامی خیلی فرق داره . تو آموزش کسی قصد کشتن شما رو نداره . اما خط مقدم ، دشمن با تمام قدرت ایستاده تا به ما تلفات وارد کنه . شما امید انقلاب و امام هستید . باید همانطوری که در آموزش ها نحوه بکار گیری از سلاح رو یاد گرفتید ، نحوه جنگیدن رو هم تجربه کنید . آنجا آموزش دیدید و اینجا باید تجربه درست جنگیدن رو هم بدست بیارید . خُب . من زیاد خسته تون نکنم . هم کار دارم و هم شما تازه رسیدید . چون باید برای جابجایی برادرانی که مدتها تو خطوط مقدم بودند هماهنگی صورت بگیره ، شاید چند روزی در این آمادگاه معطل بشید . اما به هیچ وجه نباید از اینجا بیرون برید . چرا ؟ چون زمان جابجایی و اعزام نیروها متغیره . هر وقت دستور رسید ، نیروها باید در دسترس باشند تا بی خودی معطل نشیم . اگر لازم باشد و مسئولان صلاح بدانند خودشان برای بیرون رفتن شما از آمادگاه مجوز خواهند داد که البته فقط برادر عزیزم آقای گرامی حق بیرون بردن شما را دارند . الان هم می توانید بروید حمام و کارهای ضروری دیگه ای که دارید انجام بدید . آقای گرامی لطف کنید یه نماینده انتخاب کنید تا برای بچه ها از تدارکات اورکت بگیرند . اینجا هوا گاهی بارانی می شه و سرد . برادر گرامی بچه ها در اختیار شما . فعلا خدا نگهدار تا ان شاءالله وضعیت شما مشخص بشه و من بیشتر خدمت شماها باشم .
آقا جواد گفت :
الان همه با هم می ریم برای خوردن صبحانه . از هم به هیچ وجه جدا نمی شیم . اینجا رفت و آمد زیاده ولی بدون برگه خروج ، کسی نه می تونه بیرون بره و نه از بیرون بیاد داخل . یا الله پاشید بریم برای صبحانه . راستی تا یادم نرفته شوخی کردن و مسخره بازی هم نداریم . حفظ آبرو کنید . بچه بازی و این چیزا تمام شد . بعد از صبحانه در اختیار خودتون هستید . فقط نجار و سید جواد بعد از صبحانه برای گرفتن اور کت بیاین پیش من تا معرفی تون کنم به برادرای تدارکات .
هنوز آقا جواد والسلام رو نگفته بود که آزادی یا همون داداش بلند گفت ، حمله به طرف غذا خوری . مردیم از گشنگی ...
آقا جواد داد زد ،
چه خبره بابا ! مگه من نگفتم مسخره بازی در نیارید . ... ای بابا ! تا من نگفتم کسی بیرون نمی ره ها . منظم باشید . همه به ما نگاه می کنند ببیند بچه های تهران چقدر منظم و مرتبند . آبرو داری کنید . والله. بهزاد پاشو . همه پشتِ بهزاد آرام راه بیافتید .
سالن غذا خوری مشخصه .
با تهدید های آقا جواد دیگه کسی شوخی نکرد . رفتیم بیرون سمت سالن . هنوز شلوغ بود . نیروها زیاد بودند و درهم و برهم . یه تعداد معلوم بود تازه از خط برگشته بودند ، یه عده هم تازه از آموزش برگشته بودند . مثل ما . بالاخره نوبت ما هم رسید . توی هر سینی پلاستیکی یه نان لواش بود و یه ذره پنیر . والسلام . توی فلاکس های بزرگ هم چای شیرین . لیوان هم پلاستیکیِ دسته دار که همه یه شکل بود . قرمز . وقتی چایی توی لیوان ریخته می شد ، یه لایه چربی هم روی چایی می بست . اما آدام گشنه ، چی ! سنگ هم بهش بدی می خوره . صبحانه را خوردیم . اینجا دیگه موقعیتش نبود داد و قال کنیم و قاه قاه بخندیم . البته شیطنت توی ذات بچه ها بود . ولی فعلا تهدید آقا جواد اثرش را گذاشته بود . هر کی زودتر صبحانه اش را خورده بود بیرون رفت . من و سید جواد و محمود و نجار ، با هم بیرون آمدیم . من گفتم بچه ها بیایید بریم یه چرخی بزنیم تو پادگان ببینیم چه خبره و کجا به کجاس . سید جواد گفت ، من و نجار باید بریم پیش آقا جواد تا ما رو معرفی کنه به تدارکات .
من هم گفتم به سلامت تدارکاتی . بیا محمود بریم ببینم اینجا چه خبره .
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂