🍂
🔻 #معجزه_انقلاب 4⃣3⃣
خاطرات مهدی طحانیان
وسایلمان را معمولا داخل کوله پشتی هایمان نگهداری می کردیم. اما عراقی ها یک دفعه می ریختند توی آسایشگاه و موقع تفتیش همه وسایل را روی هم خالی می کردند. دیدن این صحنه برای ما شکنجه آور بود. به همین دلیل مجبور شده بودیم اسم هایمان را روی کیسه و همه وسایلمان گلدوزی کنیم. عراقی ها تنها ماده خوراکی ما را، که شکر و مقداری شیر خشک بود، با تاید قاطی می کردند که دیگر قابل استفاده نباشد. آنچه سرگرد به من داده بود، یک جور غنیمت گرفتن از عراقی هایی بود که چشم نداشتند یک چوب کبریت بیشتر از چیزی که خودشان می دادند، توی کوله ما ببینند.
در اردوگاه همه بچه ها مرا می شناختند. هر کاری می کردم سر زبان ها می افتاد و خبرش می پیچید. بیشتر بچه ها مرا در این مبارزه تشویق می کردند، اما عده ای بی اعتنا بودند و برایشان فرقی نمی کرد دوروبرشان چه می گذرد. به نظرم اینها خطرناک تر از کسانی بودند که مرا دعوا می کردند و می گفتند: «مگر دنبال دردسر می گردی؛ چرا با عراقی ها این قدر کله شقی میکنی.» آدم های بی اعتنا به همه چیز، زود تسلیم عراقی ها می شدند و رفتارشان مرموز بود. هر روز یک شکل و رفتار از آنها می دیدی
اوایل اسارت درباره آدمها شناخت کافی نداشتم و همه را دوست و ایرانی میدیدم، اما کم کم فهمیدم این نگاه درست نیست. در آن فضای ناشناخته، ممکن بود کسانی خودفروخته باشند و برای عراقی ها جاسوسی کنند. همیشه توجهم به آدم های خاص جلب میشد و دنبال دوستی با آنها می رفتم. وقتی کسی را می دیدم در کتک زدن عراقی ها همیشه جلو است تا دیگران کمتر کتک بخورند، یا کسی که آنقدر ایده و نظر دارد که اداره کننده آسایشگاه است و تقریبا همه از او حرف شنوی دارند، با چنین افرادی دوست می شدم. نصیحت کسی را که از خودم بزرگتر و باتجربه تر بود گوش میدادم.
مدتی که گذشت فهمیدم به هر کسی نمی توانم اعتماد کنم.
👇👇👇
🍂 در محیطی که تخم مرغ قحط بود و به اسرا تخم مرغ نمی دادند، سرباز عراقی همه آسایشگاه را جمع می کرد و در حالی که یک تخم مرغ در دست می گرفت، می گفت: «شماها اصلا میدانید این چیه؟ این اسمش تخم مرغ است. باید پوستش را بکنی و این طوری بخوری. در ایران از این چیزها نخورده اید. در عراق العظيم است که تخم مرغ می بینید.» بعدها به هر پنج نفر یک تخم مرغ می دادند. حالا در چنین فضایی یک ایرانی که با عراقی ها هم سر و سری داشت می آمد و یواشکی سعی می کرد به من تخم مرغ بدهد. اصرار داشت آن را تنها بخورم چون می گفت برای رشدم مفید است. به این محبتها شک می کردم. به همین دلیل به راحتی زیر بار نمی رفتم. شاید بعضی اوقات از نظر خود ایرانی ها هم بچه سرسخت و کله شقی بودم.
دنبال آدم هایی می گشتم که از نظر شخصیتی قوی و بزرگ باشند. مثل دوست صمیمی ام میرسید که بیشتر ساعات بیرون باش را با او می گذراندم. او بیست و شش سال داشت، متولد دامغان بود و در حوزه علمیه قم درس طلبگی خوانده بود. عراقی ها نمیدانستند طلبه است. میرسید مثل برادر بزرگتر کنارم بود و از من مراقبت می کرد. از او حرف شنوی داشتم. از همان روزهای اول ورودم به عنبر، با دیدن شوق و اشتیاقم برای یادگیری قرآن، برایم کلاس قرآن و نهج البلاغه گذاشت. او کلمات قصار نهج البلاغه، حدیث و سوره های قرآن را برایم مشخص می کرد و من حفظ می کردم. وقتی زنگ بیرون باش می خورد، میدویدم به سمت حیاط و می رفتم کنارش و چیزهایی را که حفظ کرده بودم برایش می خواندم. هنوز هم آنچه آن سال ها از ایشان آموختم در خاطرم مانده است. می گفت: «مهدی در بهترین سالهای یادگیری عمرت هستی، نباید این سالها را راحت از دست بدهی.
یادگیری و یاد دادن در محیطی که اگر عراقی ها یک مداد یا یک خودکار از ما می گرفتند انگار اسلحه کلاشینکف گرفته اند سخت بود. تنبیه میشدیم. در مدتی که میرسید با من زبان عربی کار می کرد، خاک جلوی پایش را صاف می کرد، بعد با یک چوب کبریت روی خاک با هر کاری که بوی رشد و تعالی میداد و ما را از رخوت و بیهودگی در می آورد، برخورد می کردند. عجیب بود که من در چنین فضایی قرار گرفته بودم، کنار این آدم ها که در مسیر تعالی قدم بر می داشتند.
°°°°
یادم هست.....
ادامه در قسمت بعد..
@defae_moghadas
🍂
5.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 با راهیان کربلا .....
سنگر به سنگر می رویم
🔻 حاج صادق آهنگران
@defae_moghadas
🍂
🔻 رمضان جزیره مجنون
جزیره مجنون شمالی ،،،پد 8،خط پدافند لشکر7،،،با گردان حضرت امیرع بودیم،تابستان گرمی بود فکر کنم اولین روز تیرماه بود جلوی ما آب و نیزار،پشت سر خشک و نیزار خشک که وقتی خمپاره ای میخورد نیزار پشت سر که خشک بود آتیش می گرفت و جهنم اندرجهنم میشد!!یکماهی از اومدن ما می گذشت ماه رمضان بود و بعضی بچه ها ، نیت کرده بودند و روزه میگرفتن ،،،باور کنیددوشکایی که تو سنگر نگهبانی بود بااینکه تو سایه بود اینقدر داغ بود که نمی شد بهش دست بزنیم،با چفیه هراز گاهی خنکش میکردن بچه ها،،،این سخت ترین رمضانی بود که دیده بودم،،،با این توصیف ،بعضی عزیزان ،نگهبانی بقیه را بعهده میگرفتن و علاوه بر پست خودشون،بجای دیگری هم پست میدادن،،،این روزهای اخری ،بلندگوی عراقیها هم فعال بود و یه منافق با زبون فارسی،مرتب تهدید میکرد که برید خونه هاتون ،،که ما چند روز دیگه ،جزیره رو تصرف میکنیم!! مدت زیادی از تصرف فاو ،توسط عراقیها نگذشته بود،،،نمی دونستیم چه خبر بود که یکدفعه عراقیها ،اینقدر تهاجم میکردن و ما مرتب مناطق رو پس میدادیم!!!شبها تا صبح خورشیدی و موانع می ریختیم جلومون،،،راستشو بخواهید ما دفاع بلد نبودیم گیج میزدیم تو دفاع کردن،،،القصه اینکه قرارشد گردان مالک شوشتر بیاد و خط رو بهشون تحویل بدهیم،،،راستشو بخواهید خیلی خوشحال بودیم چون ماه رمضان و گرمای جزیره مجنون شمالی وحشتناک رمق گیر بود،،،بچه های گردان مالک شوشتر رسیدن و قرار شد چند نفری از کادر گردان طبق معمول،یک شب پیش اونها برای توجیه بمونیم و بقیه گردان رفتن عقب،،،
من هم برای نشان دادن کمین ها و جناح چپ خط ،با یکی از فرمانده گروهان های مالک موندم اسمش گودرز شاپوری بود و از قبل ،می شناختیم همدیگه رو ،،،از صبح تا عصر حسابی سرگرم رفت و آمد بودیم و روز روشن بردم کمین ها رو نشون دادم،،،دم غروب بود که ماشین لند کروز تسلیحات اومد تا ادوات رو ببره عقب،،،منم به گودرز گفتم که توجیه تموم ،اگه لازمه بمونم اگه نه بذار برم امشب زیر کولر تو خونه بخوابم!!(بنده خدا افتاد تو رو در واسی) و تو لحظه آخر بهش گفتم که اینهمه سوال کردی اما یه سوال کلیدی رو نپرسیدی؟؟! گفت چه سوالی؟ با خنده بهش گفتم ،نمی پرسی راه فرار خط کجاست!!و گودرز که که از لرهای غیرتمند شوشتر بود گفت ،ای کر ،ما نیومدیم که بگروسیم(فرار کنیم)
راوی و تایپ نوشته از:
شهید مدافع حرم زینبی
مصطفی رشید پور
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #معجزه_انقلاب 5⃣3⃣
خاطرات مهدی طحانیان
یادم هست، مدرسه که میرفتم، سر کلاس های دینی در ذهنم جایی را تصور می کردم که آنجا احکام و قوانین اسلامی حاکم است. زنها حجاب دارند و از مساجد صدای اذان و مناجات به گوش می رسد. مردم فقیر و محتاج نیستند و به کسی ظلم نمی شود.
آن سالها وضع مردم یکسان بود. فقر همه گیر بود. بچه ها کفش های گالش پلاستیکی به پا می کردند. لباس هایمان را گاهی باید سالها می پوشیدیم و پر از وصله پینه بود. کتاب و دفترهایمان را داخل مشما میریختیم و یا با یک کش میبستیم و دست می گرفتیم. داشتن کیف برای ما یک رؤیای دست نیافتنی بود. پدرم می دانست اگر یک روز نتواند کار کند، زندگی اش از هم می پاشد. اطراف ما همه خانواده ها همین وضع را داشتند. آنها فرصت نفس تازه کردن نداشتند. پدرم حسرت داشت روز برود سر کار و شب را کنار خانواده اش باشد.
شهر اردستان شهری کویری بود. فقط کسانی که زمین و باغ و با کار دولتی داشتند می توانستند زندگی شان را اداره کنند. بقیه باید برای پیدا کردن کار به شهرهای بزرگ می رفتند. پدر من گاهی شش ماه یا حتی یک سال از خانواده اش دور بود. تصویری که از مادرم در آن سال ها دارم، تصویر زنی است مدام در حال کار کردن، جمع و جور کردن چهار بچه و بعد کار در پشت دار قالی!
کار، پیر و جوان نمی شناخت. من از شش سالگی کار می کردم؛ در بقالی، نانوایی و کمی که بزرگ شدم کنار عمو و پسرعمویم بنایی .
پدربزرگم، که ما باخواجه صدایش میزدیم، حدود شصت سال داشت. با وجود این، از صبح تا غروب در حال رنگ کردن پوست یا پنبه ریسی بود. کار سختی بود و معمولا من و حجت پسرعمویم در این کار کمکش می کردیم. .
حالا در آن شرایطی که من بودم و با تمام وجود دوست داشتم برای تغيير آن کاری بکنم، در کنار آدمهایی قرار گرفته بودم که هدفهای متعالی برای خودشان تعریف کرده بودند.
👇👇👇
🍂 به خاطر هدفی که داشتم مشکلات برایم آسان می شد و احساس رضایت و آرامش می کردم.
°°°°
میرسید می گفت: «تو طبیعت کمال گرایی داری و دنبال حق، عدالت و حقیقت می گردی پس به آن خواهی رسید!
به اقتضای سنم، که معمولا پسرها دنبال شیطنت هستند، مشغولیت هایی هم داشتم. یکی از سرگرمی های اوایل اسارت این بود که بچه ها با چوبهای کبریت، قاب عکس و چیزهای متعدد می ساختند. کبریت زیاد بود و ممنوعیت نداشت. بچه ها با تیغ ریش تراشی، گوگردها را از سر کبریتها جدا می کردند، بعد با آب و شکر غلیظ چوبهای هم اندازه و یک شکل را روی تکه های جدا شده از مقوا تنگ دل هم می چسباندند، به این شکل قاب های زیبایی می ساختند که بین عراقی ها طرفدار داشت و قاب ها را در تفتیشها برای خودشان بر می داشتند؟
گوگردها که زیاد میشد آنها را جمع می کردم. گاهی هم بچه ها صدایم می کردند و می گفتند: «مهدی بیا گوگردها را ببر.» آنها را توی یک کیسه پلاستیکی کوچک نگهداری می کردم.
یادم می آید هفت هشت ساله که بودم چطور ترقه درست می کردم. . اولین بار که آن همه سر کبریت را دیدم، به فکرم رسید ترقه های خوبی بسازم. تیوپهای خمیر دندان که خالی می شد، صافشان می کردم، بعد ته آن را می بریدم و گوگردها را توی لوله می ریختم و از همان ته می پیچاندم. یک فتیله هم برایش درست می کردم. نمیخواستم زیاد سروصدا کند، چون عراقی ها با کوچکترین صدا، گوش هایشان تیز می شد و می آمدند سرکشی. ترقه ها را ضعیف می گرفتم. این لوله را روی یک قرقره سوار میکردم و فتیله اش را آتش میزدم. آتش به لوله سرایت می کرد و مرمی آن، که در واقع نوک لوله خمير دندان بود، مثل گلوله چند متر آن طرف تر پرتاب می شد. بیشتر بچه ها از این کار خوششان می آمد. چیزی نگذشت که بعضی بچه های هم سن و سالم به من ملحق شدند. گاهی چند توپ درست می کردیم و کنار یکدیگر ردیف می چیدیم و فتیله ها را روشن میکردیم، مسابقه میگذاشتیم ببینیم توپ کی برد بیشتری دارد. همه از این ابتکار لذت می بردند و باعث تفریح و خنده می شد. اما خیلی زود خبرچین ها به عراقی ها خبر دادند و...
ادامه در قسمت بعد..
@defae_moghadas
🍂