🍂
🔻 #در_قلمرو_خوبان 6⃣7⃣
خاطرات جبهه محمد ابراهیم
آقا جواد از جلو ، من هم پشت سرش وارد آسایشگاه شدیم . بچه ها خودشون رو جمع و جور کردند . بچه های شادگان هم آمدند و به جمع ما اضافه شدند . بالاخره سرنوشت ما با هم رقم زده شده بود . آقا جواد رو به بچه ها سلام وو احوال پرسی کرد . بعد گفت رفقا ، برادرا فکر نکنید من که پیشتون نیستم از حال و احوال شما غافل شدم . نه . بعد از این همه کار فرهنگی و آموزشی قیافه هر کدامتون رو ببینم تا آخرش میفهمم تو کجا سیر و سیاحت می کنید . حالا بگذریم .... اگه خدا بخواهد فردا بعد از ظهر پلاک هاتون حاضر می شه . از الان بگم ، هیچ کس بعد از تحویل گرفتن پلاک حق نداره اون رو از خودش دور کنه . روی پلاک شماره هایی حک شده که تمام اطلاعات و یگان شما رو با اعداد ثبت کرده . به هیچ وجه نباید از گردنتون در بیارید . اگر خدای نکرده توی خط براتون حادثه ای پیش بیاد ، از روی پلاک اطلاعات شما مشخص می شه . پس وقتی پلاکتون رو تحویل گرفتید ، می اندازید گردنتون . این یک . دوم اینکه احتمالا تا دو سه روز دیگه ما از اینجا به مکان دیگه ای نقل مکان می کنیم . برادر عزیزم بحر العلوم که مسئول محور هستند در تدارک انتقال شما به منطقه هستند که در وقت خودش می فهمید به کدام خط اعزام می شید.
ببینید بچه ها ما به فرمان امام آمدیم برای دفاع از کشور و انقلابمون . بین تهرانی و عزیزان شادگانی هیچ فرقی نیست .همه با هم برادر و رفیقیم . برای یه هدف کنار هم هستیم . مبادا تفاوت لهجه باعث دوری از هم بشه . همه ما ایرانی هستیم . انقلاب برای همه ماست . ایران مال همه ماست . حالا نکته سوم . فردا بعد از مراسم صبحگاه ، آماده باشید . هماهنگ کردم ، اون کسانی که می خوان به خانه شان تلفن کنن ماشین می آد می برشون مخابرات تلفن کنن . اما به هیچ وجه نباید اطلاعات بدید که مثلا کجایید و با چه کسانی هستید . توی کدام جبهه می خواهید بروید . باید یاد بگیرید اطلاعتتون رو فقط برای خودتون نگه دارید . بارها دشمن از طریق نفوذی ها اخبار یگان های ما رو فهمیده و از جابجایی یگان ها ضربه زده . فردا بعد از نماز و نهار ، ساعت دو اول می ریم گلزار شهدا . زیارت می کنیم و با شهدا پیمان می بندیم تا اسلحه شون رو ما بدست بگیریم . نباید سلاح شهدا روی زمین بمونه . بعد از گلزار شهدا هم یه گشتی توی اهواز می زنیم . البته اگه قول بدید حرف گوش بدید . بچه های شادگان از بین خودشون یه سر گروه انتخاب کنن . تهرانی ها هم یکی رو انتخاب کنن . بی نظمی نداریم . یه بسیجی اولین مشخصه اش ایمان و تقوا و نظمه . خوب گفتنی ها رو گفتم . اگه کسی سوالی داره بپرسه . یکی از بچه های شادگان پرسید کی می تونیم بریم مرخصی؟ بیس و چهار ساعته هم باشه عیبی نداره . شادگان نزدیکه . فقط یه روز . آقا جواد گفت بابا بگذارید چهل و پنج روز تمام بشه بعد به فکر مرخصی باشید . فعلا فقط تلفن . همین و بس . سوال نبود ؟
خوب با یه صلوات در اختیار خودتون هستید .
صدای صلوات فضای آسایشگاه رو پر کرد . آقا جواد من رو صدا کرد و خیلی آرام ، گفت برو به سعید بگو تو فکرشم . ناراحت نباشه . بعد هم از آسایشگاه بیرون رفت .
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #معجزه_انقلاب 7⃣3⃣
خاطرات مهدی طحانیان
عبدالرحمن ، سرباز متعصب عراقی بود که به مسلمانی خودش مینازید و ما را مجوس و کافر می دانست. وقتی می خواست نماز بخواند، یک آفتابه برمی داشت می آمد وسط اردوگاه جلوی پنجره آسایشگاه های ما، طوری که همه او را ببینیم، وضو می گرفت.
چند دقیقه بعد دو سرباز همراه رحمان آمدند و بخاطر انفجار گوگردها کتکم زدند؛ سر، دست، پا، شکم. جوری میزدنم و سرم فریاد می کشیدند انگار از مرگ نجات پیدا کرده بودند. می گفتند، من قصد داشتم آنها را بکشم!
وقتی خسته شدند، مرا کشان کشان سمت آسایشگاه بردند. صدای ترقه را همه شنیده بودند. وارد آسایشگاه شدم، بچه ها دورم جمع شدند. می خندیدند و از من دلجویی می کردند. می گفتند: «بابا تو که پدر عراقی ها را در آوردی، از ترس زهره ترکشان کردی!» .
از همان روز کبریت ممنوع شد. هر چی کبریت دست بچه ها بود جمع کردند. کار برای کسانی که سیگار می کشیدند سخت شد. یادم هست مدتی از جعبه تقسیم برق داخل آسایشگاه دو تا سیم بیرون کشیده بودند که وقتی سیم ها را روی هم می گذاشتند، جرقه میزد و با همان جرقه سیگارشان را . روشن می کردند. کم کم عراقی ها را راضی کردند قدری نفت از آشپزخانه به هر آسایشگاه بدهند. نفت را داخل یک شیشه کوچک می ریختند که یک فتیله نخی سر آن درست کرده بودند. این فتیله صبح تا شب با نفت داخل شیشه میسوخت و هر کس میخواست با آن سیگارش را روشن می کرد. آن قدر محبت و برادری بین ما زیاد بود که حتی یک نفر هم اعتراض نکرد. کسی به من نگفت: «مهدی تو چرا این کار را کردی و دیگران را به سختی انداختی.
کم کم داشت ماه رمضان می آمد. اولین تجربه ماه رمضان در اسارت بود. این ماه باعث میشد سیگاری ها کمتر سیگار بکشند. گرچه تعدادشان از انگشتان در دست تجاوز نمی کرد.
ماه رمضان آن سال وسط تابستان بود. تجربه روزه داری را قبل از اسارت هم داشتم. بچه ها اصرار می کردند روزه نگیرم، چون واجب نیست. اما قبول نمی کردم.
👇👇👇
🍂 عراقی ها خودشان روزه نمی گرفتند. توی محوطه راه می رفتند و سیگار می کشیدند. وعده های غذایی ما را طبق روال همیشه می دادند. مجبور بودیم، آش صبح و ناهارمان را داخل ظرف های در بسته یک گوشه آسایشگاه نگه داریم. تا موقع افطار، جوش می آمد و کف میکرد. روزها بلند و گرم بود و آش ترش می شد. اما گرسنه بودیم و مجبور بودیم همان غذای مانده را بخوریم. آب خنک نبود. حبانه را گذاشته بودیم زیر پنکه سقفی وسط آسایشگاه، شاید کمی آبش خنک شود. اما آب حبانه زیاد فرقی با آب شیر نمی کرد و مجبور بودیم آب ولرم بخوریم. هر چه هم می خوردیم عطشمان نمی خوابید. تازه همین هم جیره بندی می شد. استفاده از غذا و آب نامناسب باعث می شد خیلیها اسهال خونی بگیرند. بچه ها از شدت گرما پتوهای کف آسایشگاه را جمع می کردند، روی زمین آب می پاشیدند و شکم هایشان را به زمین می چسباندند؛ شاید کمی خنک شوند. اما با این شرایط سخت روزه می گرفتند. عراقی ها می گفتند: «شما برای گول زدن ما روزه می گیرید. ما که میدانیم شما مجوس و آتش پرست هستید!» .
این تصور، ساده لوحانه بود که ما این همه سختی به خودمان بدهیم برای ریاکاری و اثبات مسلمانی مان به عراقی ها. بارها به خاطر خواندن نماز و دعا از عراقی ها کتک خوردیم و در حد مرگ شکنجه شدیم. اما از این اعمال دست برنداشتیم. کم کم عراقی ها فهمیدند با عقیده درونی مان این اعمال را انجام می دهیم و به دینمان معتقد هستیم. این اتفاق سالهای آخر اسارت افتاد که آنها حاضر شدند موقع افطار و سحر غذا بدهند تا مجبور نباشیم غذای مانده بخوریم و مریض شویم.
ادامه در قسمت بعد ..
@defae_moghadas
🍂