🍂
🔻 #معجزه_انقلاب 7⃣3⃣
خاطرات مهدی طحانیان
عبدالرحمن ، سرباز متعصب عراقی بود که به مسلمانی خودش مینازید و ما را مجوس و کافر می دانست. وقتی می خواست نماز بخواند، یک آفتابه برمی داشت می آمد وسط اردوگاه جلوی پنجره آسایشگاه های ما، طوری که همه او را ببینیم، وضو می گرفت.
چند دقیقه بعد دو سرباز همراه رحمان آمدند و بخاطر انفجار گوگردها کتکم زدند؛ سر، دست، پا، شکم. جوری میزدنم و سرم فریاد می کشیدند انگار از مرگ نجات پیدا کرده بودند. می گفتند، من قصد داشتم آنها را بکشم!
وقتی خسته شدند، مرا کشان کشان سمت آسایشگاه بردند. صدای ترقه را همه شنیده بودند. وارد آسایشگاه شدم، بچه ها دورم جمع شدند. می خندیدند و از من دلجویی می کردند. می گفتند: «بابا تو که پدر عراقی ها را در آوردی، از ترس زهره ترکشان کردی!» .
از همان روز کبریت ممنوع شد. هر چی کبریت دست بچه ها بود جمع کردند. کار برای کسانی که سیگار می کشیدند سخت شد. یادم هست مدتی از جعبه تقسیم برق داخل آسایشگاه دو تا سیم بیرون کشیده بودند که وقتی سیم ها را روی هم می گذاشتند، جرقه میزد و با همان جرقه سیگارشان را . روشن می کردند. کم کم عراقی ها را راضی کردند قدری نفت از آشپزخانه به هر آسایشگاه بدهند. نفت را داخل یک شیشه کوچک می ریختند که یک فتیله نخی سر آن درست کرده بودند. این فتیله صبح تا شب با نفت داخل شیشه میسوخت و هر کس میخواست با آن سیگارش را روشن می کرد. آن قدر محبت و برادری بین ما زیاد بود که حتی یک نفر هم اعتراض نکرد. کسی به من نگفت: «مهدی تو چرا این کار را کردی و دیگران را به سختی انداختی.
کم کم داشت ماه رمضان می آمد. اولین تجربه ماه رمضان در اسارت بود. این ماه باعث میشد سیگاری ها کمتر سیگار بکشند. گرچه تعدادشان از انگشتان در دست تجاوز نمی کرد.
ماه رمضان آن سال وسط تابستان بود. تجربه روزه داری را قبل از اسارت هم داشتم. بچه ها اصرار می کردند روزه نگیرم، چون واجب نیست. اما قبول نمی کردم.
👇👇👇
🍂 عراقی ها خودشان روزه نمی گرفتند. توی محوطه راه می رفتند و سیگار می کشیدند. وعده های غذایی ما را طبق روال همیشه می دادند. مجبور بودیم، آش صبح و ناهارمان را داخل ظرف های در بسته یک گوشه آسایشگاه نگه داریم. تا موقع افطار، جوش می آمد و کف میکرد. روزها بلند و گرم بود و آش ترش می شد. اما گرسنه بودیم و مجبور بودیم همان غذای مانده را بخوریم. آب خنک نبود. حبانه را گذاشته بودیم زیر پنکه سقفی وسط آسایشگاه، شاید کمی آبش خنک شود. اما آب حبانه زیاد فرقی با آب شیر نمی کرد و مجبور بودیم آب ولرم بخوریم. هر چه هم می خوردیم عطشمان نمی خوابید. تازه همین هم جیره بندی می شد. استفاده از غذا و آب نامناسب باعث می شد خیلیها اسهال خونی بگیرند. بچه ها از شدت گرما پتوهای کف آسایشگاه را جمع می کردند، روی زمین آب می پاشیدند و شکم هایشان را به زمین می چسباندند؛ شاید کمی خنک شوند. اما با این شرایط سخت روزه می گرفتند. عراقی ها می گفتند: «شما برای گول زدن ما روزه می گیرید. ما که میدانیم شما مجوس و آتش پرست هستید!» .
این تصور، ساده لوحانه بود که ما این همه سختی به خودمان بدهیم برای ریاکاری و اثبات مسلمانی مان به عراقی ها. بارها به خاطر خواندن نماز و دعا از عراقی ها کتک خوردیم و در حد مرگ شکنجه شدیم. اما از این اعمال دست برنداشتیم. کم کم عراقی ها فهمیدند با عقیده درونی مان این اعمال را انجام می دهیم و به دینمان معتقد هستیم. این اتفاق سالهای آخر اسارت افتاد که آنها حاضر شدند موقع افطار و سحر غذا بدهند تا مجبور نباشیم غذای مانده بخوریم و مریض شویم.
ادامه در قسمت بعد ..
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 پل بعثت
شاهکار مهندسی جنگ ۱
یکی از کارهای اعجاب برانگیز و ماندنی رزمندگان در دوران دفاع مقدس طراحی و ساخت پل بعثت بر روی رودخانه اروند می باشد.
چیزی که عراق با تمام حمایت هایی که از او در طول جنگ صورت گرفت قادر به انجامش نشد.
اگر عراق قادر به ساخت چنین پلی بر اروند شده بود آبادان می توانست تحت اشغال دشمن در آید.
ساخت پل بخصوص در اوایل جنگ که نیروها ی مسلح ما در اوج ناآمادگی و بی تجربگی جنگی و رزمی بودند می توانست با توجه به قدرت آتش و توان رزمی که ارتش آن کشور از آن برخوردار بود، مشکل بزرگی را برای ما بوجود آورد. ولی ساختار رودخانه و جذر و مدهای سنگین اجازه ی ساخت و یا استقرار پل نظامی را به دشمن نداد.
رودخانه اروند تحت تاثیر جذر و مدهای خلیج فارس در هر شبانه روز دارای چهار جذر و مد می شود.
جذر و مد چیست؟ تعریف سادهاش این است که بالا رفتن آب رودخانه را مد گویند و پایین رفتن آن را جزر که تحت تاثیر عوامل طبیعی انجام می پذیرند. ولی در اروند حکایت چیز دیگری بود. سرعت آب بین صفر تا هشتاد کیلومتر برآورد شده بود به گونه ای که حرکت آب در اوج مد به صفر و در هنگام شروع جزر از صفر شروع و تا هشتاد کیلومتر در ساعت سرعت پیدا می کند و به طرف خلیج فارس حرکت می کند.
در نتیجه برای احداث پل نظامی که به پل شناور معروف است هیچ کابل و سیم نگهدارنده ای که قادر به تحمل این فشار آب و حفظ پل باشد وجود نداشت. و بدین لحاظ امکان استقرار و استفاده از پل شناور بر روی این رودخانه میسر و ممکن نبود.
با انجام عملیات والفجر هشت و عبور نیروها از اروند نیاز به ساخت پل جهت انجام پشتیبانی لازم و ضروری از رزمندگان و ارسال سلاح ومهمات و تدارکات از نیازهای اساسی تشخیص داده شد .
بر این اساس ساخت پل در دستور کار رزمندگان سپاه و جهاد قرار گرفت .
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #در_قلمرو_خوبان 7⃣7⃣
خاطرات جبهه محمد ابراهیم
اصلا از قدیم و ندیم می گفتند که عصر جمعه دلگیره . آدم احساس دلتنگی می کنه . بعد از اینکه آقا جواد رفت بیرون، رفتم سراغ سید جواد و گفتم سید بیا یه نوحه ای چیزی بخون . دلم گرفته . سید گفت چی بخونم که دلت باز بشه؟ گفتم بیا زیارت عاشورا بخون دوتایی بیرون توی محوطه. باشهای گفت و دوتایی زدیم بیرون. رفتیم ته محوطه نشستیم رو زمین. رفت و آمدی نبود. یه عده داشتند رخت و لباسشون رو می شستند و یه عده هم توی آسمانِ ابری آذرماه که گاهی نور خورشید از لابلای اون ها بیرون می زد نشسته بودند و گپ می زدند . همه چی آرام بود. اما دلِ من بی قرار. چشمها بهانه داشتند برای اشک ریختن . سید شروع کرد به خواندن .
امام زمان کجایی؟ محتاجِ یک نگاهم. گر چه پر از گناهم، محتاج یک نگاهم. جز تو کسی ندارم، محتاج یک نگاهم .....
سر به زیر انداخته بودم و اشک هایم زمین را خیس می کرد. سید شعر می خواند گریه می کرد. من می شنیدم و گریه می کردم. اصلا به اطراف توجهی نداشتیم. سید شروع کرد به خواندن . السلام علیک یا ابا عبد الله ..... زیارت
مرا با خود برد به عصر عاشورا .
می دیدم خیمه های غارت شده و آتش گرفته رو .... خارها و پای بچه ها ....
یک طرف شهدا و یک طرف گودال قتلگاه. نهر القمه و یک پهلوانِ بی مَشک.
سید می خواند یا ابا عبدالله انی سلم لمن سالمکم و حرب لمن حاربکم .....
من می گفتم، آقای من، حسینِ من، آمدم با دشمناهای شما بجنگم. ممنونتونم از اینکه راهم دادید. ممنونتونم که اجازه دادید .
فراز آخر زیارت عاشورا بود. چه سجده ای، چه حالی .... دلم نمی خواست بلند بشم . اما نمی شد . وقتی اشکها رو پاک کردم ، دیدم دور و برمون کلی نشسته اند. جای همه تان خالی. خدا نصیبتون بکنه. بلند شدم برم دست و رویم را بشورم، دیدم سعید هم بین بچه ها نشسته. رفتم دستش رو گرفتم و با هم رفتیم سمت دستشویی ها. گفتم سعید غصه نخور. آقا جواد گفت مشکل سعید حل شدنیه. همین فردا پس فردا شاید رفتی تهران. سعید با بغض گفت این همه سختی کشیدم برای اینکه مثل شماها بیام خط، به خدا سخته از پیش شماها رفتن. یه دلم پیش مادرمه. صد تا دلم میگه بمون. دارم دیونه می شم به خدا.
گفتم فوقِ فوقش برمی گردی تهران و توی یه فرصت دیگه به عنوان اعزام مجدد برمی گردی جبهه. این که ناراحتی نداره. گفت آره گفتنش ساده است اما اگر تو به جای من بودی ، همین حرفها رو می زدی! دیدم خدایی راست می گه. ولی چاره ای نبود. برای دلداری به سعید ماجرای خودم رو تعریف کردم . ماجرای برگشتن خودم از مدرسه مصطفی خمینی اهواز به تهران رو تعریف کردم. گفتم بابا کجای کاری! من رو از بین بچه هایی که داشتند می رفتند عملیات رمضان برگرداندند تهران! چون آموزش ندیده بودم. تو که آموزش دیدی. دو روز دیگه بر می گردی. بی خیال دادش. خلاصه دلگرمش کردم به آینده. آسمان داشت از ابر های سیاه پر می شد. زود تر از غروب رفتم وضو گرفتم و رفتم حسینه. یه خورده قرآن خواندم. اذان دادند و نماز جماعت اقامه شد. حاج آقا بعد از نماز آموزش تیمم را داد. کجا باید تیمم کنیم؟ کجا هم تیمم جایز نیست.
حاجی گفتنی های تیمم رو گفت. از حسینه که بیرون أمدیم باران گرفته بود . باران نبود ! انگار شلنگ آب بود که از آسمون داشت آب می ریخت. بدو بدو
رفتیم شام . کتلت پلاستیکی و خیار شور و نانِ بیات. خوره نخوره آمدیم آسایشگاه. تو فکر بودم که فردا من هم بروم شهر و به خانه تلفن بکنم یا نه . بروم ، نروم؟! با همین فکر ها خوابم برد .
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂