🍂
🔻 #معجزه_انقلاب 8⃣3️⃣
خاطرات مهدی طحانیان
اواسط ماه رمضان، یک روز صبح، سرگرد محمودی با عده ای از خبرنگارهای عراقی که فقط ضبط و میکروفن داشتند و فکر کنم از رادیو آمده بودند، وارد آسایشگاه ما شدند. آسایشگاه ما، بیشتر افرادش اسرای کم سن و سال بودند. سرگرد برنامه داشت خبرنگارها را بیاورد سراغ من. او فكر تأسیس یک اردوگاه به نام «اردوگاه اطفال» را در سر می پروراند که هنوز محقق نشده بود. آن روز پنج نفر وارد آسایشگاه شدند که یک نفرشان زن بود. او دختر جوانی بود که لباس مناسبی به تن داشت و فقط روسری نداشت. تا چشمش به من افتاد انگار فراموش کرده باشد اینجا اردوگاه اسرای جنگی است، از وسط بچه ها گذشت و خودش را به من رساند. اولین کاری که کرد، دستش را آورد جلو که بکشد روی سرم. دستش را پس زدم و او سریع دستش را کشید. جا خورد. با این حرکتم فهمید با یک بچه طرف نیست. به همین دلیل لبخند زد و زود از کنارم بلند شد. سرگرد محمودی غرولند کرد و چشم غره ای به من رفت. خبرنگارها چند دقیقه ای توی آسایشگاه چرخیدند و رفتند.
نزدیک افطار بود و داخل باش بودیم که دو سرباز آمدند و بردنم توی محوطه. تابستان گرمی بود و از شدت گرما و تشنگی لَه لَه می زدم و قدرت حرف زدن نداشتم. سرگرد عصبانی بود و بلند بلند به زبان عربی با سربازان حرف میزد. تا چشمش افتاد به من، آمد جلو و پرسید: «تو پدرسوخته چرا این حرکت را انجام دادی؟».
گفتم: من مسلمانم. روزه هستم، نمی خواستم دست یک نامحرم به من بخورد، روزه ام باطل شود.»
👇👇👇
🍂 هنوز این جمله از دهانم درنیامده بود که صدای اذان مغرب به گوش رسید و سرگرد هم محکم خواباند توی گوشم. از شدت درد و صدای زنگ که در سرم پیچیده بود، تا چند لحظه صدایش را نمی شنیدم. او یک بند فحش میداد و تهدید می کرد: «من پدر تو رو در میارم. هی خوبی کردم اما انگار تو آدم بشو نیستی... فکر کردی خبر کارهایی که می کنی، آتشی را که می سوزانی ندارم؟ قسم میخورم بعد از این به تو رحم نکنم، پدر تو رو در میارم، من تو رو فلج می کنم، از مردن بدتر، کاری می کنم هر روز صد بار آرزوی مرگ بکنی.
سرگرد یک بند داد می کشید و بالا و پایین می رفت. با کارهایی که کرده بودم می دانستم به زودی چهره واقعی اش را نشان میدهد و از نقش آدم دلسوز برای من در می آید. نگران خودم نبودم. حتی خوشحال بودم که بالاخره از دست رفتار ریاکارانه اش خلاص شدم. اما نگران بچه ها بودم، میدانستم او زورگو و بی رحم است. هر کار که می کردم می گفت: «بزرگترها به تو یاد می دهند، خودت عقلت به این چیزها نمی رسد.» همه افراد آسایشگاه را کتک می زد و شکنجه می کرد. همیشه می گفت: «مگر نگفتم ارتش چرا ندارد؟! اگر یکی رفتار بدی دارد باید همه تقاص آن را پس بدهند. پس سعی کنید کار بدی از کسی سر نزند تا به دردسر نیفتید!»
آن روز وقتی مرا به آسایشگاه برگرداندند،اذان گذشته بود. نشستم کنار بچه ها و افطار کردم. جای سیلی سرگرد تا چند روز روی صورتم ماند و زیر چشمم کبود شد. بچه ها هر وقت می دیدنم می گفتند: «بشکند دست این نامسلمان که وقت افطار و زبان روزه این طور صورت تو را کبود کرده.»
ادامه در قسمت بعد..
@defae_moghadas
🍂
10.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نوحه خوانی
حاج صادق آهنگران
در جمع رزمندگان
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 پل بعثت
شاهکار مهندسی جنگ ۲
از نظر نظامی پشتیبانی از این حجم نیرو ی نظامی و گذر از اروند رود از نظر کارشناسان نظامی دنیا غیر ممکن بود ،اما به همت نبوغ و درایت رزمندگان ایرانی، این ناممکن ممکن شده بود حالا دنیا منتظر شکست ایران در فاو بود . از نظر نظامی پشتیبانی این حجم نیرو از طریق رودخانه ای که حدود یک کیلومتر عرض دارد و عمق آن 12 متر است و 3/5 متر اختلاف ساحل در جذر و مد دارد، کاری غیر ممکن است .
پس اردوگاه دشمنان ایران با این امید که توان ایران تحلیل می رود و شکست می خورد ، عقده تحقیر آمیز شکست را تحمل می کردند ، غافل از اینکه شگفتی دیگری در حال ظهور است .
همان اراده و تفکری که از اروند عبور کرد و دشمنان اسلام را وادار به تسلیم نمود .حالا پشتیبانی و لجستیک رزمندگان اسلام را مهیا می کرد.
@defae_moghadas
🍂
فرمان محسن رضایی به فرماندهان سپاه کشور. در این تلفنگرام که روز ۱۰ اردیبهشت ۱۳۶۱ ارسال شده، فرمانده کل سپاه به همه فرماندهان مناطق دهگانه سپاه در سراسر کشور دستور داده تا تمام توان خود را به جبهههای جنوب برای فتح خرمشهر گسیل کنند.
تصویر سند تلفنگرام فرمانده وقت سپاه برای عملیات «آزادسازی خرمشهر» برای اولین بار توسط مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس منتشر شد.
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #در_قلمرو_خوبان 8⃣7⃣
خاطرات جبهه محمد ابراهیم
صبح و سحری دیگر شد. صدای قرآن بود که از پشت بلندگو پخش می شد .
بلند شدم و رفتم و آماده شدم برای نماز . پس از باران دیشب هوای سحر سوزی داشت که نگو. دیدم بدون اورکت نمی شه تحمل کرد. پوستم دون دون شده بود. رفتم و اورکتم رو انداختم روی دوشم . عادت داشتم اینجوری راه برم . مثل داش ها ....
نماز جماعت و دعا و بعد هم رفتن به صبحگاه . یه عده از بچه های ما بی خیال صبحگاه بودند . آموزش که نبود . از آقا جواد هم خبری نبود . خب .... خواب بعد از نماز می چسبید دیگه . وسوسه شده بودم برم بخوابم . اما دیگه دیر شده بود . تو دلم گفتم ابرام خان ، خواب ماب دیگه تموم شد. خاک بر سرت کنن . اینجوری می خواهی برای امام زمانت بجنگی .... البته این صبحگاه کجا و اون صبحگاه های آموزشی کجا !
اینجا مختصر و مفید بود . قرآن و سرود جمهوری اسلامی و یک حدیث . والسلام . وقتی برگشتم توی آسایشگاه، صدای خُر خُر بعضی ها خیلی عجیب بود. تا وقتی که خودم می خوابیدم خبری از این صداهای خنده دار نداشتم اما این صبحیه که بیدار بودم ، تازه فهمیدم که چه خبره .... دیدم تا هفت صبح مونده . خواستم بخوابم . نشد . با این صداها خواب از چشمم فرار کرد و رفت. رفتم بیرون ....منتظر شدم آقا جواد بیاد . بعد از نیم ساعتی آقا جواد هم آمد . دید بیرون نشسته. سلام کردم و گفتم به سعید خبر دادم. خیلی ناراحته. هم دلواپس مادرشه، هم دل کندن از بچه ها و خط مقدم، پاک به همش ریخته. آقا جواد می شه برگرده تهران؟
گفت کارش رو راس و ریس کردم . امروز بعد از ظهر با قطار برمی گرده تهران . تا حالا دوتا از بچه ها از جمع کم شدند . اون از دست شکسته توی روز آخر آموزش . این هم از سعید . خدا سومیش رو به خیر کنه . برو بچه هایی که میخوان تلفن بزنند رو صدا کن . گفتم آقا جواد من نمی دونم کیا می خوان بیان . گفت ، خوب برو همه رو صدا بزن . چَشمی گفتم و رفتم تو و با صدای بلند به شکل فرمانده ها گفتم .... یالا پاشید چریک دوزاری ها. به شمار سه بیرون به خط شید ببینم. چلغوز ها ... بعد هم زدم بیرون و به آقا جواد گفتم صداشون کردم ولی هنوز خوابند . گفت عحب .... حالا حالیشون می کنم .... آقا جواد آمد تو یکی یکی پتو ها رو از روشون کشید .
بعضی ها همون اول با صدای من بیدار شده بودند ...... آقا جواد گفت تا یه ربع دیگه هر کی آمد ، آمد . معطل کسی
نمی شم . خلاصه آقا جان با اون سر و صدایی که شد همه بیرون آمدند . دو تا تویوتا آماده بود تا بچه ها رو ببره مخابرات.
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂