eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 9⃣3⃣ خاطرات مهدی طحانیان بعد از تکرار آمد و رفت‌های مصاحبه گرها، دیگر از نظر بچه ها، آمدن آنها در اردوگاه یعنی دردسر. عراقی ها از ما انتظار داشتند جلوی خبرنگارها آن طوری باشیم که آنها می خواهند. هنوز مدت زیادی از آمدن آن خبرنگار خانم از رادیو عراق و عکس العمل من نگذشته بود که یک روز حدود ساعت یازده داخل باش زدند. فهمیدیم خبری هست که این موقع صبح به ما دستور داخل باش می‌دهند. چند سرباز سراسیمه آمدند و محکم به در آهنی آسایشگاه کوبیدند و گفتند: «یالا تعال مهدی!» وسط محوطه اردوگاه دیدم هفت هشت نفر با تمام تجهیزات خبرنگاری، آماده مصاحبه با من هستند. دیدن اینها برایم عجیب بود. تا آن موقع آدم هایی با چنین پوست سیاهی ندیده بودم. درشت هیکل و سیاه بودند و عینک های دودی به چشم داشتند. از کشور سودان آمده بودند. دیدن آدمهایی با این شکل و شمایل باعث شد جا بخورم. تا مرا دیدند دورم حلقه زدند. سرگرد محمودی آمد و نزدیکم ایستاد. مترجم سؤال کرد چند سال داری؟» قبل از این‌که خودم را معرفی کنم. سوره نصر را از حفظ خواندم. تلاوت سوره که تمام شد، همهمه‌ای بین سودانی‌ها افتاد و انگار جمعشان به هم ریخت. یکی شان پرسید: «مگر شما ایرانی ها قرآن هم می خوانید؟» جواب دادم: «بله ماهمه مسلمان هستیم.» باور نمی کردند و هی با هم صحبت می کردند. در اردوگاه شنیده بودم که عراقی ها مدام تبلیغات می کنند با یک کشور نامسلمان آتش پرست (مجوس) جنگ می کنند و برای توجیه و جلب حمایت عربها، قضیه جنگ قادسیه و فتح ایران به دست مسلمانان را پیش می کشند. سودانی ها خواستند دوباره قرآن بخوانم. چند سوره ای که حفظ بودم خواندم. در میان تلاوت آیات دیدم اشک از گونه‌هایشان جاری شد. با اشتیاق و در سکوت گوش می دادند. قرآن خواندنم که تمام شد، به طرفم آمدند و مرا در آغوش گرفتند. همین طور سر و شانه های مرا می بوسیدند. سعی کردم به سرعت حرف هایم را بزنم. می دانستم سرگرد آدمی نیست این صحنه ها را تاب بیاورد. می خواستم تا خبرنگارها را بیرون نکرده است، منظور اصلی ام را به آنها برسانم، گفتم: «ما مسلمانیم. شیعه هستیم. ما با اسرائیل دشمن هستیم. ما حامی مسلمانان فلسطین هستیم.» چنان ذوق زده شده بودند که با شوق و حیرت فراوان می خواستند دوباره حرف هایم را برایشان تکرار کنم تا به اطمینان کامل برسند. ادامه دادم: «اگر همین الان یک اسلحه به دستم بدهند حاضرم بروم و با اسرائیل بجنگم.» 👇👇👇
🍂 سرگرد محمودی به تقلا افتاده بود خبرنگارها را از من جدا کند، به عربی با غرولند و عصبانیت با آنها حرف می زد. حتی خبرنگارها را مسخره می کرد و می خندید که اینطور اشک می ریزند و مرا در آغوش می کشند. او در حالی که دستانش را محکم به پشت خبرنگارها می زد و سعی می کرد آنها را دور کند، دستور داد خبرنگارها بروند و مرا هم به آسایشگاه برگردانند. خبرنگارهای سودانی وقتی از اردوگاه خارج می شدند، چندبار برگشتند و لبخندزنان برایم دست تکان دادند. بعد از این ماجرا، عراقی ها و به خصوص خود سرگرد دنبال فرصت مناسبی بودند زهر چشم بگیرند و مرا بیشتر بترسانند که دیگر وقتی خبرنگار می آید، حرف زیادی نزنم. بعد از آن روز هر اتفاق کوچکی که می افتاد به من گیر می‌دادند و سربازها کتکم می‌زدند. از رفتارهایم ایراد می گرفتند، مثلا «چرا موقع راه رفتن، تا به ما می رسی باد در سینه هایت می اندازی؟» و یا «چرا با بزرگترها قدم می زنی؟» و چراهای فراوان. یک روز صبح همین طور که داشتم قدم میزدم، سرگرد با سگ تازی خالدارش وارد محوطه اردوگاه شد و یک راست به سراغ من آمد. در دلم گفتم: «معلوم نیست چه خوابی برایم دیده؟! بدون اینکه حرفی بزند آرنج مرا گرفت و همراه خودش برد نزدیک سیم خاردارها. سگ تازی اش هم در حالی که زبانش بیرون بود، دنبال ما آمد. کنار سیم خاردارها محکم پس سر مرا گرفت و گفت: «نگاه کن مهدی. در چند قدمی سیم خاردارها پیرمردی مفلوک را دیدم که لباس های پاره و کهنه ای به تن داشت و یک کیسه بزرگ را روی الاغ حمل می‌کرد. حفاظت اردوگاه شدید بود. کسی اجازه نداشت از صد متری سیم خاردارها رد بشود. نمی‌دانم چطور سربازها اجازه داده بودند این پیر مرد بیاید تا نزدیک سیم خاردارها. او نان های خشکی را که از غذای سربازها گوشه و کنار مانده بود، جمع می کرد توی کیسه اش و می رفت. زیاد دیده بودمش. محمودی با خشونت پس سرم را فشار داد و گفت: «آن قدر تو را اینجا نگه می دارم تا مثل این پیری، بدبخت بشوی! تو از این اردوگاه خلاصی نخواهی داشت. خواب آزادی را هم نمی بینی!» بلند گفتم: «اوه! یعنی تا آن موقع تو هم هستی!» شنید ولی خودش را در پیش سربازان به نفهمی زد. ادامه در قسمت بعد.. @defae_moghadas 🍂
لبخند زیبای شهید محمد رضا حقیقی هنگام خاکسپاری وقتی صلوات مردمی که برای تشییع پیکر محمد رضا حقیقی آمده بودند تمام شد ، پیکر شهید به آرامی از داخل تابوت درون قبر قرار داده شد. لحظاتی بعد محمد رضا آرام تر ازهمیشه درون قبر خوابیده بود. تا این لحظه همه چیز روال عادی خود را طی می کرد. اما هنوز فرازهای اول تلقین تمام نشده بود که عموی شهید فریاد زد: «الله اکبر! شهید می خندد!» او که خم شده بود تا برای آخرین بار چهره ی پاک،آرام ونورانی محمد رضا را ببیند، متوجه شده بودکه لب های محمد رضا در حال تکان خوردن است و دو لب او که به هم قفل و کاملاً بسته شده بود ، درحال باز شدن و جدا شدن است و دندان های محمدرضا یکی پس از دیگری در حال نمایان و ظاهرشدن است. عموی او می گفت: ابتدا خیال کردم لغزش حلقه های اشک در چشمان من است که باعث می شود لب های شهید را در حال حرکت ببینم، با آستین، اشک هایم را پاک کردم و متوجه شدم که اشتباه نکردم. لب های او در حال باز شدن بود و گونه های او گل می انداخت. @defae_moghadas2 🍂
حماسه جنوب،خاطرات
❣ لبخند زیبای شهید محمد رضا حقیقی هنگام خاکسپاری وقتی صلوات مردمی که برای تشییع پیکر محمد رضا حقیقی
خاطرات تصویری این شهید عزیز را در کانال دوم حماسه جنوب، شهدا مطالعه فرمائید ارسال کلیپ لحظه لبخند زدن شهید در هنگام دفن تا دقایقی دیگر در کانال شهدا @defae_moghadas2 🍂
9.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 رفیقانم دعا کردند و رفتند... مثنوی شهادت حاج صادق آهنگران @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 پل بعثت شاهکار مهندسی جنگ ۳ 💠 احداث پل بر روی رودخانه اروند در دستور کار فرماندهان جنگ قرار گرفت . از نظر مهندسی احداث پل بر روی رودخانه ای با شرایط و مشخصات اروند در حالت عادی نیاز به ماه ها وقت و مصالح انبوهی دارد. اما پل مورد نظر فرماندهان جنگ باید در کمترین زمان ،در استتار و پوشش کامل و به دور از دید دشمنانی که هر روز با صدها پرواز شناسایی به وسیله هواپیماهای جاسوسی و دید کامل توسط ماهواره های جاسوسی در منطقه داشت و از همه مهمتر مقاوم در برابر بمباران و گلوله باران عراق باشد . آستین های همت فرزندان ایران بزرگ برای خلق حماسه ای دیگر بالا رفت . 💠 کار باید با دقت و ظرافت خاصی انجام می شد، به گونه ای که از دید دشمنان مخفی باشد ، دراین کار رزمندگان باید با عوارض طبیعی و طبیعت خشن جغرافیایی دهانه خلیج فارس نیز به نوعی می جنگیدند. طوفان های بزرگ این منطقه ،آتش پر حجم توپخانه و هواپیما های دشمن و... اما همه این موانع کوچکتر از اراده مقدس رزمندگان و مهندسین جنگ بود. طراحی پل به این صورت بود که با انتقال حدود 5000 لوله فولادی 12متری با دهانه 1/42سانتی متری از لوله سازی اهواز و چینش آن ها از کف رودخانه تا بالای آب ، این کار به انجام برسد و پل ساخته شود. ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 روزهای مقاومت در خرمشهر با عده ای از بچه ها در خرمشهر مستقر بودیم. برنامه به این صورت بود که هر روز صبح به نزدیکی مسجد می رفتیم و به محل هایی که می‌گفتند اعزام می شدیم. خرمشهر برق نداشت و آب و غذایمان را از مسجد می‌گرفتیم. معمولا غذای ظهر و شب برنج و خورشت و آن هم در نایلکس بود که به تعداد می‌گرفتیم. یک شب هنگام خوردن شام که همه دور هم نشسته بودیم و در سینی گردی غذاها را ریخته و مشغول خوردن بودیم - چون روشنی و دید خوبی نبود - وسط شام خوردن ناگهان یکی از بچه ها گفت: «نخورید نخورید.» چراغ قوه قلمی کوچکی روشن شد و دیدیم یک گربه همراه ما در سینی مشغول خوردن غذاست که متوجه نشده بودیم. دیگر غذا گوارایمان نبود... محسن پاک‌نژاد از مدافعین خرمشهر @defae_moghadas 🍂