eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 💢 پل بعثت ۹ شاهکار مهندسی جنگ شکل انتقال لدله ها در آب مطرح شده بود که از جراثقال دستی استفاده شود یا جراثقال های دیگر که نهایتا بهترین راه هل دادن و لغزاندن را انتخاب نمودیم و چون این اولین آزمایش در این مرحله بود لذا گفته که عکس و فیلم نیز تهیه شود تا اشکالات را بتدان مرور کرد. در زمان مد لوله های شناور را در نهر قرار دادیم و قرار شد از آنجا لوله ها را به طرف رودخانه بکشیم. موقع انجام این کار برزنت و پلاستیک لوله ای سُر خورد و لغزید و در فاصله 50متری اسکله درون آب غرق گردید . همه را یاس و ناامیدی فرا گرفت و سوال هایی مطرح می گردید. ما در این زمان برادرانی را که سوال و یا حرفی داشتند فرا می خواندیم و از گفت و گو ها و بحث ها اشکالات کار را جستجو می کردیم و مساله بدین صورت حل می‌شد و هیچ گاه از ایراد گرفتن از کارمان گریزان نبودیم . برای ما اصول کار روشن بود و در جزییات نیاز به تجربه و آزمایش داشت . ما نظام و سازماندهی برادران را انجام دادیم که گروه هایی از قبیل حمل و نصب و آب اندازی تشکیل شد و به آن ها آموزش های لازم ، حتی شنا، داده شده بود و از نظر ایمنی و حفاظتی توجیه شدند و بعد به آن ها گفتیم که همه ما در یک شرایط کاری قرار داریم که به مقاومت و پایداری و فداکاری نیاز دارد و ممکن است در مراحلی از کار با شکست مواجه شویم و این شکست ها باید برایمان درس باشد و اگر عدم موفقیتی در کار بوجود آمد ، نباید به تداوم کار لطمه وارد شود ... ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
پل بعثت: اگر توانستی قاعده و قانون طبيعت را بشكنی، معجزه كرده‌ای. طبيعت قاعده و قانونی دارد كه شكستن آن كار هر كس نيست.  هيچ كس باور نمی‌كرد بشود در بحبوهه جنگ روی اروند خروشان، با آن جزر و مد و عرض بلندش پل زد. اما جنگ ثابت كرد مردانی هستند كه كار به قاعده و قانون طبيعت ندارند و «يا علی» گويان هرآنچه اراده کنند، می کنند. @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 5⃣8⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم با احتیاط رفتم توی سنگر . یه کلاش با دو تا خشاب برداشتم آمدم پیش مسئول تازه مان. شاویسی گفت اسلحه رو امتحان کن . حواسم رو جمع کردم تا مبادا اشتباهی بکنم و آبرویم بره . پرسیدم فاصله ما با عراقی ها چقدره؟ گفت خیلی فاصله نداریم. البته هوایی. زمینی یه کم بیشتره. اما این فاصله خیلی مهم نیست . مهم اینه که با دقت بدون ترس و واهمه جلو و اطرافت رو بپایی . امشب من کنارتون هستم و توجیه تون می کنم . کسی بدون اسم شب نباید تردد کنه . هر کسی که اسم شب رو بلد نبود یا نفوذیه یا دشمنِ که به خط ما نفوذ کرده . گاهی ما میریم توی خط دشمن نفوذ می کنیم ، به صورت ماموریت گشتی رزمی یا دشمن نیروهای خودشو می فرسته توی خط ما . ببین آقا جان ، الان شبه و دید ، کم . تو روز بهتر و بیشتر می تونید سنگر های دشمن رو ببینید . برای همین تردد توی روز باید با احتیاط باشه . حالا به هرسمتی که من نشونت می دم یه رگبار بزن تا عکس العمل دشمن رو خوب متوجه بشی . از آتیش لوله اسلحه کاملا سنگرشون معلوم می شه . البته این وضعیت برای ماه هم هست . ببین من انگشتم رو به کدام طرف گرفتم . به همون سمت شلیک کن پهلوان .... آب دهانم رو قورت دادم . اسلحه رو مسلح کردم و از ضامن درآوردم . برای اولین بار توی عمرم می خواستم به سمت دشمن شلیک کنم . زیر لب یا علی گفتم و شلیک کردم . در یه لحظه شاید ده تا تیر شلیک شد . هنوز شوق و ذوق اولین شلیک را درست وحسابی لمس نکرده بودم که شاویسی دستم رو گرفت و گفت خودت رو بکش پشت این گونی ها . سرت رو هم بیار پایین . هنوز چند ثانیه ای نگذشته بود که تیر بار عراقی مثل بلبل جواب تیر اندازی ما رو داد . لا مصب ول کن هم نبود . پشت سرِ تیر بار عراقی ، یه آر پی جی هم به سمت ما حواله کردند . شاویسی خندید و گفت دیدی پهلوان . یه تیر بزنی یه جعبه تیر جوابت داده می شه . مخصوصا گفتم شلیک کنی که کاملا متوجه بشی این جا خط مقدمه و با پادگان آموزشی فرق می کنه . حواست رو درست و حسابی جمع کن. بدنم از سرما کِرخ شده بود . شایدم می لرزیدم . اما به روی خودم نیاوردم . شاویسی گفت ، اسم شب رو بهت گفتم یا نه؟ گفتم نه . گفت اسم شب سه بخش داره . اینها رو که بلدی! می پرسی ، جواب می ده، این دو بخش . بخش سوم ،اگه درست بگه که هیچ . اگه غلط گفت همچی می زنی نفله اش می کنی . گرفتی؟ رمز امشب اینه، بعد از پرسیدن تو ، طرف باید بگه ژاله ، پرتقال . خوب آقا جان من فعلا باید برم پیش بچه های دیگه سر بزنم و توجیه شون کنم . نیم ساعت دیگه به تو سر می زنم ..... با رفتن شاویسی به جای چهار چشم صد چشمی جلو رو می پاییدم . تا صبح دو بار رفتم نگهبانی دادم . اون شب اصلا نتونستم بخوابم . جای تنگ ، سقف کوتاه ، دلهره و اضطراب نگذاشت بخوابم . با اذان صبح نماز را توی سنگر نشسته خواندم . خورشید که بالا آمد از زور بی خوابی نشسته خوابم برد . از چهار نفری که توی یه سنگر بودیم همیشه یه نفر بیرون داشت نگهبانی می داد . اولین شب حضورم توی خط مقدم اینقدر لذت بخش بود که لحظه لحظه اش بعد از سی و هشت سال از ذهنم پاک نشده . خوردن صبحانه، نهار ، نماز خواندنِ نشسته توی سنگر . بعد از اون همه بد بدو کردن دلم توی خط مقدم آرام گرفته بود . روز ،اطراف مان دیدنی تر بود . دستشویی کلی با سنگر فاصله داشت . منبع آب هم همینطور . من و محمود هم‌دوره ای بودیم ولی اون تای دیگر رو اصلا ندیده بودمشون. اما انگاری فضای سنگر دل های ما رو با هم گره زده بود . تا چهار شب آنجا بودیم . عراقی ها گاهی با خمپاره ، احوال ما را می پرسیدند ، گاهی با تیربار ، ما یه تیر می زدیم ، اونها یه خروار جواب می دادند .... شب چهارم که موعد جابجایی ما رسید ، ..... ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 5⃣4⃣ خاطرات مهدی طحانیان کتک زدن ها که تمام شد، ما را خیس و لت و پار فرستادند داخل آسایشگاه. بعضی ها به جراحت هایی که روی سر و صورت دیگری می دیدند، خنده شان می گرفت. بعضی ناله می کردند. سعی می کردیم روحیه مان را از دست ندهیم. تفاوت این اتفاق که در محرم افتاد، با اتفاقات مشابه دیگر این بود که همه در قاطع ما یکدست بسیجی بودند و این در تحمل درد و رنج به ما کمک می کرد. حس آدم هایی را داشتیم که از یک جهاد بزرگ برگشته اند و این درد و رنج، کمترین تقاص عزاداری برای امام حسین (ع) بود. آمدم و روی لبه پنجره نشستم. عراقی ها آن طرف مشغول کتک زدن بچه های آسایشگاه های دیگر بودند. یکی از سربازان عراقی را دیدم و با صدای بلند، طوری که به گوشش برسد، قرآن خواندم؛ «و سيعلم الذين ظلموا أي منقلب ينقلبون». سرباز عراقی نامش «عبد» بود. آدم قاطع و منظمی بود و نسبت به بقیه کمتر اسرا را اذیت می کرد. آمد نزدیکم و گفت: «مهدی چه کار می کنی یواش، آرام بخوان، سرگرد بشنود... .» . اما گوشم به حرف های او بدهکار نبود. نمی خواستم فکر کنند با این کتک ها می توانند ما را بترسانند. فکر می کردم اگر به دست دشمنان کتک نخورم و شکنجه نشوم احساس حقارت و اسیری می کنم با آن همه کتک که برای عزاداری امام حسین(ع) از عراقی ها خورده بودیم، باز هم دست از سر ما برنمی‌داشتند. سرگرد محمودی چنان کینه ای از ما به دل گرفته بود که تا مدتها رفتارهای عجیب و غریب می کرد. فردای همان روز بچه های آشپزخانه خبر دادند، چایی که آن روز خورده بودیم، نجس بوده است. سرگرد محمودی داخل دیگ چای ادرار کرده و گفته بود، این چای را بدهید به عزاداران حسینی بچه های آشپزخانه گفتند ظرفهای چای را آب بکشیم! 👇👇👇
🍂 هنوز چیزی از ماجرای نجس کردن چای نگذشته بود که حادثه دیگری پیش آمد. صبحانه را خوردیم. دو ساعت گذشته بود که همه اردوگاه دل پیچه گرفتند. طوری که جلوی دستشویی‌ها صفهای طولانی درست شد. هر کس از دستشویی می آمد بیرون، از سفیدی رنگ و رویش معلوم بود اسهال خونی گرفته است. بعضی ها آن قدر دل درد داشتند که دوباره می رفتند ته صف می‌ایستادند. با توجه به ازدحام پشت درهای دستشویی، بچه ها زود می آمدند بیرون، والا همه دوست داشتند برای رهایی از درد، مدت زیادی آنجا بمانند. ساعت ۴ بعد از ظهر داخل باش زدند و ما را با آن وضع حبس کردند. داخل آسایشگاه دستشویی نداشتیم، فقط یک سطل بزرگ برای ادرار بود. سیستم بدنمان طوری عادت کرده بود که هر کاری داشتیم تا قبل از ساعت چهار انجام می دادیم و از آن پس، تا ساعت ۸ صبح روز بعد، از سطل داخل آسایشگاه فقط برای ادرار استفاده می کردیم. آسایشگاه تهویه نداشت و اگر می خواستیم از سطل برای دفع هم استفاده کنیم، فضای آسایشگاه برای تنفس غیر قابل تحمل می شد. از چهار بعد از ظهر که در آسایشگاه را می بستند به هیچ عنوان در باز نمی شد. اگر کسی حالش بد بود، افسر عراقی آمپول به دست می آمد. اسیر را روی لبه پنجره می خواباندیم و او نمی پرسید فرد مورد نظر چه بیماری یا دردی دارد، فقط از لای نرده ها آمپول را تزریق می کرد و می رفت. ما هم نمی دانستیم داخل آن سرنگ چه بود... @defae_moghadas 🍂